eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
469 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_2 با صدای باز شدن در،کامیار با برف
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ این حکم ماموریتی بود که به اجبار باید فرماندهی می کردم مردود بودم.. نه برای فرماندهی؛ برای... حرف سرهنگ مدام در ذهنم تکرار میشد. _غیر کمکی که باید بهش بکنیم،به این فکر کن برای به اخر رسوندن پرونده به مهارت و اطلاعاتش نیاز داری؛ یه مدت با خانم امینی کنار بیا صدای بوق تلفن در اتاق پخش می شد. بالاخره جواب داد. _الو. بفرمائید؟ _سلام . سرگرد فاطمی هستم، از ستاد مبارزه با مواد مخدر. با لحن مغرورانه ای جواب داد _بله شناختم _ سرهنگ شهیدی گفتن که قراره با ما همکاری داشته باشید. درسته؟ _بله _اگه مشکلی ندارید فردا ساعت نه ستاد باشید. _خدمت می رسم. پشت میز نشستم و قبل از خروج از ستاد، پرونده را برای بار سوم مرور کردم. یک پرونده ی کاملا پیچیده که قرار بود در پارتی های شبانه، همراه با خانم امینی به عنوان نیروی نفوذی، شرکت کنیم و بعد وارد باند مواد مخدر شویم. کلید را از جیبم در آوردم و داخل قفل جا کردم. طبق معمول سماور حاج خانوم، در حال جوشیدن بود. به سمت تخت داخل حیاط رفتم . روی تخت نشستم و ساعدم را روی چشمانم گذاشتم. تاخواستم از آرامش حیاط خانه لذت ببرم،خواهر گرامی از راه رسید و شروع کرد به حرف زدن. _سلام داداش محمد. خوبی؟ _علیک. باز ما خواستیم دو دیقه چشم بذاریم رو هم،عروس خانوم از راه رسید. _وا دادااااااش _جانم. _چرا اینجوری میکنی؟مثلا اومدم حالتو بپرسم ها. _خوبم ممنون. بعد از چند ثانیه مکث ادامه دادم. _در عجبم، خدا چطور در و تخته رو جور میکنه . فقط مهدی می تونست عاشقت شه و بیاد سمت دختری مثل تو، جون داداش. _حالا که اینجوریه من می رم که چشت، به تخته نخوره. و بعد به حالت قهر به سمت اتاقش رفت. بلند گفتم: -مگه من گفتم تو تخته‌ای؟ نه عزیزم.اشتباه متوجه شدی؛ شما دری! _باز اومدی گیر دادی به این دختره. با لبخند جواب دادم _علیک سلام حاج خانوم. بی زحمت یه چای تازه دم بریز که انشالله فردا می رم ماموریت از شرم خلاص میشی. _محمد مادر بلند شو از دل مریم در بیار، بعد بیا چای برات بریزم که خستگیت در بره. از جایم بلند شدم _به روی چشم. و در حالی که بلند می خندیدم به سمت اتاق عروسکی مریم راه افتادم . به قلــم:ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16466607127010 ✨✨✨✨✨✨✨✨ https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab