eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
434 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: حالا مهم ترین کارم حرف زدن با عطیه و عزیز بود. البته که میدانستم عزیز قبول می‌کند ولی در مورد عطیه مطمئن نبودم. بالاخره کار پر خطر بود و از زن یک مامور، انتظار نمی‌رفت که تا موضوع را فهمید بگوید چشم و بپرد وسط گود و یا علی بگوید. رسیدم مقابل در. داشتم با خودم دو دوتا چهارتا می‌کردم که چگونه موضوع را مطرح کنم که در باز شد و عطیه مقابلم ایستاد. لبخندِ مبهمی زد و گفت _سلام محمد. سرم را بالا پایین کردم و جوابش را دادم. یک قدم داخل گذاشتم و در را نیمه بستم. _جایی داشتی میرفتی؟ _می‌خواستم از کوچه یه بسته شیر بخرم...تو برو تو زود میام. _نیاز نیست تو بری، کنار ماهورا باش تا بیام. _اگه پات درد نمی‌کنه باشه برو. بعد خرید برگشتم و این بار با کلید در را باز کردم. صدای عطیه و عزیز از طبقه‌ی پایین می‌آمد. پله‌هارا تک تک پایین رفتم و بعد در زدن وارد شدم. _سلام محمد _سلام عزیز، خوبی؟ _الحمدلله بعد نگاهش را بین من و عطیه چرخاند و گفت _میرم بالا هم ملافه‌هارو بشورم هم یه سر به ماهورا بزنم، چایی دمه عطیه برات میاره. تشکر کردم و روی زمین نشستم. کمی رانِ پایم را مالیدم که عطیه گفت _اینطوری اذیت میشی خب، الان که کسی نیست پاتو دراز کن _خوبه همینطوری سکوت مرگباری حاکم شده بود. یکباره عطیه به حرف آمد. _نمی‌خوای بگی چرا این وقت روز اومدی؟ لب تر کردم. _برات توضیح میدم...اول بگم که ازت انتظار ندارم درخواستمو قبول کنی _خب جون به لبم کردییی بگو تمام موضوع را شرح دادم و منتظر جوابش شدم. یک نگاه به تابلوی الله بالا سرم کرد و یک نگاه به من. _راضی‌ام... _به عزیزم میگی؟ _چشم رسول: _رسول جلسه داریم، بلندشو بریم. سعی کردم بلند شوم. _کمک کن. نزدیک شد و از دستم گرفت. یاعلی گفتم و برخاستم. _حالت که خوبه؟ _آره بابا، چیزی نیست...بریم ............ وسط‌های جلسه بود که محمد رسید. از صورت سرخ و نفس نفس زدن‌هایش میشد فهمید که پله‌هارا با عجله بالا آمده. _معذرت می‌خوام بابت تاخیر... _بشین محمد. در صندلی مقابل من نشست. _خب نظرتون در مورد عملیات چیه؟ آقای عبدی گفت _هرچی زودتر دستگیر شن بهتره. _اگه اجازه بدید قبل همه‌ی اینا یه نفرو دستگیر کنم _کی؟ _فاتن وردی... احتمال اینکه ویکتوریا بخواد برا کنترل فلورا وردی از خواهرش استفاده کنه زیاده. _کاری رو که فکر میکنی درسته انجام بده. هروقت بخوای میتونی وارد فاز عملیاتی بشی دو روز بعد... محمد: _سعید چه خبر...خانما منتقل شدن؟ _خیالتون راحت...الان همه شون تو خونه‌ان رسول و چند نفر دیگه‌ام اونجا نگهبانی میدن _کسی متوجه نشده؟ _نه... اقا میشه منم برم سر کوچه‌تون نگهبانی؟ _نیازی نیست... _آقا خواهش میکنم، لازمه... بعد مکث طولانی گفتم _باشه. من میرم موقعیت اصلی تو حواست به همه چی باشه _چشم داوود: _سیاوش موقعیتو بفرست؛ خودتونم به محض خروج من برید مرکز. _بزار یه بارم مرور کنیم کلافه گفتم _باشه... _میری موقعیت، پیش فاتح؛ وقتی که می‌خواید محمدو بگیرید باید مراقب باشید بهش صدمه نزنید. میرید ورزشگاه مخروبه‌ی خارج از شهر... بہ‌قلــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/728999 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_42 نجلا: با دست‌های بسته نشسته بودم
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ _میری از انبار بیل برمی‌داری زمینو میکنی _محمـــ... _مترش می‌کنی که اندازه‌ات شه _نمیخواستم اینطوری شه با خونسردی لب زدم. _انگار هنوز متوجه نشدی پسر...اگه خودتو گم میکردی میگفتم به درکککککک چرااا کارت و اسلحه‌ات رو گذاشتی کنارتتتتت _ببخشید _یا همین امشب اون اسلحه و کارتت رو پیدا می‌کنی یا مجبوری خودت خودتو تو چاله خاک کنی فهمیدی؟؟؟؟ ارام سرش را تکان داد و بیرون رفت. سرهنگ شهیدی کمی در جایش جا‌به‌جا شد وگفت _فکر نمی‌کنی زیاده رویه محمد؟ _انقدر بهشون رو دادم که سربه‌هوا شدن؛ هردفعه باید یه گندی بالا بیارن. _خانم امینی در چه وضعه؟ _منتقل شد بیمارستان؛ صورتش بدجور سوخته بود بنده خدا... برا خانما خیلی سخته همه‌ی زیبایی شونو از دست بدن... در باز شد و یکی از بچه‌های سایبری داخل شد. _آقا موقعیت اسلحه رو پیدا کردم. _کجاس؟ _نزدیک موقعیت ۱۶؛ درحال حرکته _به مهدی بگو بره اونجا چندنفر سرباز وظیفه هم بفرست _چشم _صبر کن پشت میز نشستم و یک فایل را باز کردم. بعد ویرایش کوچکی کپی کردم و روی میز گذاشتم. _حکم ماموریت...برسون دستش _چشم ......... _بهتره خودت یه سر به موقعیت بزنی. _گزارشو که بنویسمـــ... _گفتم همین الان برو؛ دو ساعته هیچ خبری ازشون نیست. سر تکان دادم _متوجه شدم. داشتم کتم را از چوب رختی برمی‌داشتم که صدای خش خش بیسیم بلند شد. یکی از سرباز‌های وظیفه بود. _سرگرد صدامو دارید؟؟؟ یکی از نیروها رو تو موقعیت ۱۶ زدن!... سریع بیسیم را برداشتم. _کی؟؟؟ _سرگرد صداتون قطع وصل میشهههه... آمبولانس می‌خوایم. کلافه دستی به سرم کشیدم. سرهنگ کنارم ایستاد. _برو محمد، برو ببین چیشده. ............ وسایلم را آماده کردم و سوار موتور شدم. تا برسم، جانم به آخر رسید. هرگاه خبر ناگوار می‌شنوم چه از نزدیکان باشند و چه از غریبه ها دلهره می‌گیرم. رسیدم... کوچه‌ی اصلی ایستادم. شلوغ بود. حدود ده نفری دور آمبولانس اینور و آنور می‌رفتند. از موتور پیاده شدم و چند نفری را که سد راهم شده بودند کنار زدم. با دیدن آن صحنه شکه شدم. شاید حتی یک درصد هم احتمال نمی‌دادم که... مریم: _دیرم میشه زهرا _نمیشه، مگه نمی‌گی همه کاراتو کردی؟ _اوهوم _پس الکی به خودت استرس نده؛ عوضش بگیر این عنوانارو چک کن چیزی از قلم نیفتاده باشه. _توام دیوونه‌ام کردییی بابا ولش کن اینو؛ من الان تو وضعیت بحرانی به سر می‌برم. نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت _نه خونریزی داری نه علائم شکستگی و نه حتی سکته‌ی قلبیو مغزی. نترس تا منو با دستای خودت خفه نکنی نمیمیری. دیوانه‌ای نثارش کردم و کاغذ‌هارا از دستش بیرون کشیدم. _آدم بشو نیستی تو. راستی یادم بنداز یه سر برم پیش رئیس... _منظورت همون عموته دیگه؟ چشم غره‌ای رفتم و تایید کردم. یک ربعی بعد گوشی‌ام زنگ خورد. به شماره دقت نکرده جواب دادم. _بله؟ نورا: _بیا داداش حسین...اینم از امروز. _چرا انرژیت پایینه دختر؟ _حسم میگه نمی‌تونم گواهیه ورود به تحلیلگر امنیت اطلاعاتو بگیرم... مقابلِ میزم، روی تخت نشست و با خنده گفت _اونموقع از کجا میدونی؟ _عرض کردم خان داداش...حس _اونو بی‌خیالش؛ چرا اصرار داری بری امنیت اطلاعات؟ این دوتا مگه چقدر باهم فرق دارن _فرقشون خیلی کمه ولی چیکار کنم که دلم مغزمو رام کرده.... _پس قبول داری مغزت اسبه؟ با تشر بی مزه‌ای گفتم و کتابم را به سمتش پرت کردم... _کی میخوای ادم شی حسین؟؟؟ بہ قلـــــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/746335 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨