eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
425 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1هزار ویدیو
10 فایل
 "مَا شَاءَ اللَّهُ لَا قُوَّةَ إِلَّا بِاللَّهِ ۚ  که همه چیز به خواست خداست و جز قدرت خدا قدرتی نیست☁️🌝 " [ ۳۹ کهف ] 📞ارتبــاط: @hoonarman 🔗تــبادݪ: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: از دیواره ماشین گرفتم و ارام پایین آمدم. _حالتون خوبه اقا؟ _خوبم... از بچه های مایی؟ _نه...چه خبر از پاتون؟ راه میاد؟ _تو از کجا قضیه ی پای منو میدونی؟ _یه اقا محمد که بیشتر نداریم...بایدم دورا دور حواسمون باشه. جمله ی اولش مخصوص یک نفر بود... ابراهیم. _متخصص... تویی؟ نقابش را پایین داد. با خنده گفت _بله...ولی الان عمار 33 صدام میکنن ارام سری تکان دادم و گفتم. _مگه تیر نخوردم؟ چرا سالمم؟ _شرمنده مجبور شدم با شلیک مغناطیسی بهتون تیراندازی کنم یکی از تک تیراندازا شمارو هدف گرفته بود. _خداقوت...خبری از خونه ی من نداری؟ همه خوبن؟ _الحمدلله همه خوبن جز دوتا از مامورا که دم کوچه زدنشون یکیشون که شهید شد؛ اونیکی هم منتقل شد بیمارستان. _اونی که مجروح شده کیه؟؟؟ _شما نمیشناسید از زیر گروهای منه. _بی زحمت بیسیممو از داخل ماشین بده خم شد داخل، بیسیم و جلیقه ام را داد دستم _سعید رو خطی؟ _صداتونو دارم _وضعیت چطوره؟ _فعلا سفید _فعلا؟ _تنها کسی که احتمال میره لو بره فرشیده...نگرانم بلایی سرش بیاد. _خیله خب میام صحبت میکنیم. جلیقه را تنم کردم و از رویش پیراهنم را پوشیدم که در خیابان جلب توجه نکند. _اقا برسونمتون؟ _نیازی نیست ...خوشحال شدم از دیدنت فعلا.. رسول: _الو اقا محمد.. خوبید؟ _اره خوبم رسول جان چه خبر؟ _دارم میرم خونه یه سر بزنم؛ خونتون محافظ گذاشتن خیالم راحته. _خواهرتم میبری؟ _نه. سحر رفت هتل _استراحت کن فردا اگه حالت مساعد بود زنگ بزن بیام دنبالت _ممنون. کلید را انداختم به در _ اقای خادم شمایید؟ با صدای همسایه ی بالا، سرم را برگرداندم. _سلام اقای معرفتی خوبید؟ _سلام. کجا بودید این چندماه؟ صاحب خونه دنبالتون بود. _پس چرا بهم زنگ نزده؟ _خب طرف حسابش خانمتونه...راستی همسرتون خیلی وقته نیستن...اتفاقی افتاده؟ کلافه از سوال جواب هایش گفتم. _فوت کردن. بعد زیر نگاه متعجبش با خودکاری که در جیبم بود روی دستش شماره ام را نوشتم . _بگید به من زنگ بزنه. وارد شدم. دکمه پیراهنم را باز کردم و به سمت آشپزخانه رفتم. در یخچال را باز کردم و بطری را در آوردم... بعد از خوردن چشمم خورد به کاغذ روی یخچال. ((بطری آبو دهنی نکن آقا رسول... امشب شیفتم، غذات تو یخچاله گشنه ات شد گرمش کن بخور گرم کنیا... معده درد میگیری دوستت دارم میبینمت )) لبخند ریزی زدم و دوباره یخچال را باز کردم. نگاهم را بین میوه و خوراکی هایی که خراب شده بودند چرخاندم چشمم خورد با قابلمه ی زرد رنگ. بوی دلمه هنوز تازه بود برش داشتم. یاد دیالوگ های زینب افتادم... _فلسفه ی این قابلمه و ظرفای زرد چیه بانو؟ _اینا مخصوص شماس که هیچی نمیخوری اقا رسول...اشتهاتو باز میکنه؛ از بس که درگیر کارتی من باید حواسم بهت باشه... _دم شما گرم... شعله ی گاز را زیاد کردم تا زودتر گرم شود. در این فاصله به سمت اتاق رفتم. پیرهنم را درآوردم و پرت کردم گوشه ای بعد کمد را باز کردم تا لباس بردارم. بازهم کاغذ.. از پشت در کمد کندمش و زمزمه وار خواندم. ((بار هزارم...لباستو بزن به آویز)) شاید بار اولی نبود که این کاغذ هارا روی در و دیوار خانه میدیدم ولی برایم تازگی داشت. زینب انقدر خوب مرا در این یک سال شناخته بود که تمام عادت هایم را حفظ کرده بود. چقدر جای خالی اش حس میشود. روی تخت نشستم. _رسول... چرا اینقدر بی انرژی شدی؟ _چی میدونی از دردی که من کشیدم...تو که رفتی؛ منم که هر روز باید دوریتو تحمل کنم زجر بکشم... خواستم چیزی بگویم که با خنده گفت _فک کنم غذات سوخت استاد محمد: _اقا فک کنم فهمیدننن... با صدایش سر برگرداندم. پ.ن: واقعا نیستی؟ پس چرا من حضورت را حس میکنم؟(: به قلـــم:ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/788326 ✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_47 محمد: وارد اتاق بازجویی شدم. پرون
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: _آقای رادان نادری، اتهامتونو قبول دارید؟ چشم‌هایش آنقدر خشک و آرام بود که نمیشد نگاهش کرد. _بله _مواد مخدرتون رو از کجا تامین می‌کردید؟ _نمی‌دونم. _جالبه...یکی از اصلی ترین باند موادمخدر نمیدونه از کجا جنسش میرسه دستش. _جنس من حرف نداره. اگه آزمایشش کرده باشید متوجه میشید که خطرش نصف بقیه‌ی جنسای بازاره. _جی اچ بی چطور؟ با حفظ همان حالت قبل گفت _‌این ماده حکمش اعدامه، چرا باید خودمو تو خطر بندازم. _دقیقا سوال منم هست؛ ولی متاسفانه مدرک دارم که اثبات کنه تو پارتی و دورهمی‌هایی که برگزار میکردی به عنوان نوشیدنی مخصوص به خورد مهمونات میدادی. _مسخره‌اس _فک نکن فقط جی اچ بی حکم اعدام داره؛ جمع همه‌ی غلطایی که کردی بالاتر از اعدامه _اونا هیچ ربطی به من نداشتن؛ مدیریت مهمونیا با نیلا بود. پرونده را بستم و بلند شدم. علی: _نه از جونم سیر نشدم؛ از بی مغزیِ محمد سیر شدم. صادق یکدفعه گفت _داره میاد بیرون به حمدلله... صلواتتتت بلند ختم کن. باخنده خودش صلوات را فرستاد و شروع به نوشتن کرد. محمد که بیرون آمد چشمم به دستش خورد. خونش خشک شده بود. خطاب به فرزاد گفت. _اینو ببرید بازداشتگاه بعدی رو بیارید. ناخودآگاه گفتم. _مگه گوسفندن سرگرد، وا بده _تو اینجا چیکار میکنی؟ برای اولین بار اخم کردم. _چیه؟ واسه تحرکات خودمم باید ازت مجوز بگیرم؟ ولمون کن محمد حیدر؛ با این لجبازیات همه رو دیوونه کردی الانم اگه نری دستتو بخیه بزنی به روح مهدی اسمتو نمیارم که هیچ میرم پشت سرمم نگاه نمی‌کنم. کاغذ را کوبید روی میز و رفت سمت جعبه‌ی کمک‌های اولیه. از آن یک باند برداشت و درش را محکم به هم زد. بی هیچ مکثی از اتاق خارج شد. _ایولا داری علی؛ ولی اخم بامزه‌ترت میکنه... درحالی که داشتم به سمت در میرفتم گفتم. _از بس به بازجوییا نگاه کردن رد دادن، خدا به دادشون برسه. نورا: چادرم را روی سرم مرتب کردم. _مامان من دارم میرم خونه‌ی خاله صدیقه. _سلام برسون دستی برایش تکان دادم. _دخترم انگشترتو دربیار. _عه برا چی؟ _خب مریم تازه نامزدش فوت کرده؛ انگشترتو ببینه داغش تازه میشهـ _اوم راس میگیا. انگشتر را از دستم درآوردم و روی میز گذاشتم. .......... _بفرمایید داخل در را باز کردم و وارد حیاط شدم. با قدم های بلند سمت در رفتم. قبل از اینکه دست به دستگیره بزنم باز شد. _سلام نورا جان. خاله صدیقه را در آغوش گرفتم و بوسه‌ای به صورتش زدم. _سلام خوبید؟ _الحمدلله؛ بفرما داخل. _ممنون خاله جان مریم بهتره؟ _تو اتاقه برو پیشش. در اتاقش را که باز کردم به سمتش رفتم. دختری که حدس میزدم رفیقش باشد به پایم بلند شد. _سلام عزیزم خوش اومدی من زهرام _خوشبختم منم نورام خم شدم و پیشانی مریم را بوسیدم. _حالت خوبه مریم جان؟ جواب نداد. انگار نمی‌شنید. _تو حال خودش نیست؛ به منم جواب نمیده روی زمین زانو زدم و کیفم را روی پایم گذاشتم. _بهتره ببریمش پیش مشاور شاید بتونه کمکش کنه _موافقم ولی قبلش باید به خودش بیاد میترسم افسردگی بگیره. با باز شدن در نگاهم به در میخکوب شد. خاله صدیقه با یک سینی چای و شیرینی آمد به سمتمان. _دستت درد نکنه خاله ببخشید زحمتتون شد _نه دخترم چه زحمتی. محمد: باند را پیچیدم دور دستم و رفتم سمت اتاق سرهنگ. در زدم و وارد شدم. _کاری داشتی سرگرد؟ _دوباره ردیاب اسلحه فعال شده. اینبار خودم میرم پی این پرونده... امنیت مرزی هم کاملا تامینه نیازی به حضور خودم نیست. _اینکه ردیاب غیر فعال میشه چه دلیلی داره؟ _ردیاب اسلحه تنها در صورتی غیر فعال میشه که زیر خاک باشه بہ قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/807966 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨