eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
307 دنبال‌کننده
2هزار عکس
882 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ محمد: چشمانم را روی نیمه باز کردم. _خوبم...دوربیارو چک کن سعید. _شرمنده تقصیر من بود که غافل شدم...باید حرفتونو گوش میدادم میموندم همینجا از سر درد ابرویم را گره زدم به هم... _اشکال نداره...سریع دوربین ساعت ۱۲ شب رو بیار... مشغول شد. در این فرصت کوتاه بلند شدم و لباسم را عوض کردم. دوباره نشستم روی صندلی کنار سعید. _زنگ زدی به خانواده‌ی مجید. لبش را گزید. _فراموش کردم... _شماره‌اشو بگو. _۰۹۱...... تلفن را به گوشم چسباندم. بوق سوم که خورد جواب دادند. از میز چند قدم فاصله گرفتم. صدای بچه‌گانه‌ای در گوشم پیچید _بله؟ _سلام عمو خوبی؟ _ممنون. _مامانت هست؟ کمی گوشی را فاصله داد و بلند فریاد زد. _مامانی یه آقاهه باهات کار دارهههه. بعد خطاب به من گفت _عمو تو دوست بابا مجیدی؟ لبخند تلخی به شیرین زبانی‌اش زدم. _بله که دوست بابا مجیدم. صدای ضعیفی گفت _زهرا جان گوشی رو بده من... الو...بفرمایید _سلام خانم خوبید ان‌شاءالله؟ _الحمدلله... _شرمنده مزاحم شدم من از همکارای آقا مجیدم. با صدای لرزان گفت _اتفاقی براش افتاده؟ مکث طولانی‌ام باعث شد دوباره سوالش را تکرار کند. _بله...نمیدونم چطور بگم؛ تو درگیری شهید شدن. صدای نفس‌های نامنظم پشت تلفن نشان از حال بدش میداد... با صدایی که سعی در کنترلش داشت لب زد _الان باید چیکار کنم؟ _اگر اجازه بدید میگم بچه‌ها براتون آدرس ارسال کنن تشریف بیارید... _ممنون...خدافظ. _خدافظ... برگشتم سر جای قبلی و شماره‌ی احمد را گرفتم. _الو...سلام احمد جان... _سلام _آدرس سردخونه رو برا خانواده‌ی مجید بفرست شماره رو فرستادم. _چشم. _خدافظ. دست روی شانه‌ی سعید گذاشتم. _چیز مشکوکی پیدا کردی؟ با انگشت، یک نقطه را روی نمایشگر نشان داد. _فیلم از این نقطه گرفته شده ولی چون تاریکه چهره‌اش مشخص نیست. _فیلمای قبل و رفت و آمدارو کنترل کن احتمالا یه جا میشه پیداش کرد. ........... رسول از دستم گرفت و کشید سمت اتاق. _چیکار می‌کنی؟؟ _بیاید بریم اتاق بهتون بگم. کلافه گفتم _پای من اوقدر انعطاف پذیر نیست که تو با این شدت منو میکشونی بالافاصله ایستاد _آخ معذرت میخوام. بعد باز کرد در برای من، وارد شدم. نشستم روی یکی از صندلی‌ها. رسول کیسه‌ی سرم را روی میز گذاشت و مقابلم نشست. _شنیدم چه اتفاقی افتاده...من یه راهی میشناسم که با فیلم خودشون آبروشونو ببریم. دستانم را قلاب کردم و تکیه دادم به آن. _چه راهی؟ _یادتونه یه رفیقی داشتید که خبرنگار بود؟ _آره...سجاد باقری الانم وضع کاریش عالیه. _خب بهش زنگ بزنید تو یکی از ادارات سپاه قرار بزارید _که چی بشه؟ _که یه داستان جدید روایت بشه...جاسوس عضوMi6 که برای ترور کردن خانواده‌ی یک سپاهی اقدام میکنه. و این اتفاق از سپاه تایید میشه اینطوری هم کسایی که شمارو میشناسن به شغلتون شک نمی‌کنن هم می‌تونیم مغز مردم رو از اون گزارش مسخره پاک کنیم. ولی چون بعد این خبر ممکنه بخوان بهتون صدمه بزنن باید آدرستون رو تغییر بدید. به ابرویم تاب ریزی دادم. _مرحبا استاد رسول. _قربان شما قابل نداشت. بی زحمت آستین لباستونو بدید بالا. _مگه بلدی سرم بزنی؟ خندید و گفت _نگران نباشید تو دبیرستان دوره کمک‌های اولیه گذرونده بودم؛ دستتونو سوراخ نمیکنم. با صدای زنگ گوشی دستم را بالا بردم. _بزار جواب بدم بعد گوشی را به گوشم نزدیک کردم. _سلام. _سلام داداش خوبی؟ _آره مهتاب جان کاری داشتی؟ _خواستم بگم اون قضیه پول حل شد‌ها میتونی بیای؟ _فک کنم دیگه نیاز نشه؛ جور شد. _وای عالیه که...خلاصه کلام، اگه کم آوردی بهم بگیا _به روی چشم... نیم نگاهی به رسول کردم و گفتم _کار دارم بعدا زنگ میزنم...خدافظ. زیر لب گفتم (الحمدلله) پ.ن: گاهےگمان نمیکنےولےمےشود... گاهےنمےشود که نمےشود که نمےشود گاهےهزار دوره دعا بےاجابت است گاهے نگفته قرعه به نام تو مےشود گاهےگداےگدایـےو بخت با تو یار نیست گاهےتمام شهر گداےتو مےشود (قیصر امین پور)* بہ قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_51 نورا: بعد از چند دقیقه صدای پیا
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی: _اتفاقی افتاده اومدی؟ دستانش را از جیبش بیرون آورد. _تا دلت بخواد...ناهار خوردی؟ _نه! _عجب! بشین این خورده شیشه‌هارو جمع کن آقا علی. منم میرم یه چیزی درست کنم بخوریم. _مرحبا به دقتت... تو کی بودی آخه... اشاره ای به خودش کرد و گفت _برادرزاده‌ی عمه‌ام/: راهش را کشید و رفت داخل آشپزخانه. روی زانو نشستم تا شیشه‌هارا جمع کنم. ناگهان چیز محکمی به کله ام خورد. _آخخخخ چته؟ _دمپایی پرت کردم که برداری بپوشی. همینکه سرم را برگرداندم دوباره چیزی به سمتم پرت کرد. _کامیارررر... شانه بالا انداخت _گاز استریل و بانده...ببند دستت خونش بند بیاد. _لا اله الا الله. با برخورد سومی دستانش را به حالت تسلیم بالا گرفت و گفت _آخریش بود... دستکش نباشه باید پشت سرهم باند پرت کنم سمتت. _کاملا منطقیه... لبخند زد و مشغول کارش شد. چند ثانیه به صورتش خیره شدم. زیر چشم هایش گود افتاده بود و موهای سفیدی که تک و توک در میان موهای طلایی ‌اش جا باز کرده بودند و در تاریکی به چشم می‌خورد. شیشه هارا که جمع کردم روی مبل نشستم. _نشین آقااا بلند شو بیا...آماده شد. درحالی که خمیازه می‌کشیدم وارد آشپزخانه شدم و پشت میز غذاخوری نشستم. _بشقابی جلویم گذاشت و مقابلم نشست. _اووو چه کردی... نمی‌دونستم آشپزی‌ام می‌کنی! _حالا کجاشو دیدی...بخور ببین چه آشی برات پختم. خنده کوتاهی سر دادم. با اینکه میلی نداشتم ولی برای اینکه ناراحت نشود لقمه‌ی کوچکی داخل دهانم گذاشتم... بلعیدنش همانا و به هم خوردن حالم همان... بلند شدم و تند رفتم سمت سرویس بهداشتی. معده‌ام خالی بود... بعد از چند دقیقه عق زدن دهانم را شستم و بیرون آمدم. _چت شد؟ ابرو بالا داد و با تعجب گفت _یعنی انقدر بد بود؟ بی‌حال گفتم _نه...چند وقته که هیچی نمی‌تونم بخورم با دست به سمت مبل هدایتم کرد. مقابلم زانو زد و به چشمانم خیره شد. _چته؟ چیشده که به هم ریختی؟ حواسم بهت هست کلا داغونی فک نکن متوجه نمیشم. سعی کردم حرف را عوض کنم. گفتم _بیا بریم اتاقمو نشونت بدم...همه جاش عکس چسبوندم...کلی هزینه کردــــ... اعتراضی گفت _علی... بی‌اختیار لبخندم خشک شد. سرم را پایین انداختم. دست روی شانه ام گذاشت _داری خود خوری می‌کنی؛ من نشناسمت که رفیقت نیستم. _خودت چی؟ یه بار رفتی جلو آینه واستی؟چند سال پیر شدی؟ شرط می‌بندم شبو نمی‌تونی بخوابی. _درد من با تو فرق داره تو چه میفهمی... داغ خواهرم تازه بود که بابام دق کرد مرد... پ.ن: 🌿⇇ ‹غمِ دل به کس نگویم، تو به صورتم نگه کن...› -سعدی ✨ به قلـــم: ف.ب لینک ناشناس: https://abzarek.ir/service-p/msg/857399 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨