✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_55
عطیه:
_باتوام...حرکت کن
ترس وجودم را فرا گرفت.
بیاختیار به ساختمان بیمارستان نگاه دوختم.
چهرهی ماهورا مدام از ذهنم رد میشد.
دلم آشوب بود.
استارت زدم.
با صدایی که لرزشش مشخص بود گفتم.
_کجا؟
_اتوبان اصلی شهر...
بدون هیچ چارهای خواستهاش را عملی کردم.
فرشید:
هرکاری کردم، هرچقدر جابهجا شدم آنتن نداد که نداد.
بیاختیار استرس گرفته بودم.
خیره شدم به ساعتم.
تنها دو ساعت مانده بود...
پایم را ریتمدار روی زمین فرود میآوردم.
ناگهان در ویلا باز شد و ماشین بزرگ و مشکی رنگی مقابلم توقف کرد.
دو نفر همزمان از ماشین پیاده شدند که البته یک نفرش فاتح بود.
نفر دوم به سمتم آمد.
آماده شو من چند لحظه میرم بالا میام.
سرم را تکان دادم.
همینکه رفت نزدیک فاتح شدم.
با اون دست دادم و سرم را روی شانهاش گذاشتم.
در همان حال پرسیدم
_به محمد خبر دادی؟
_منم مثل تو جایی که بودم آنتن نداشت.
از او فاصله گرفتم.
_بیا بشین تو ماشین لباس عوض کن.
بعد در عقب را باز کرد و دست پشت کمرم گذاشت.
_برو
سعید:
خسته از جایم بلند شدم. ساعت ۵ بود.
از بس نشسته بودم پاهایم بی حس شده بود.
لنگ لنگان از پلهها بالا رفتم و وارد نمازخانه شدم.
رسول درحالی که سرش داخل کتاب بود از روبهرو به سمتم آمد.
به من که رسید با اکراه سرش را بالا آورد.
با دیدن صورت ورم کردهام ریز خندید.
_اووو آقا سعید...چشمات یهذره شدهها
دست روی شانهاش گذاشتم.
_عوضش چشمای تو اندازه گردوعه
کف دستش را مقابل صورتش گرفت.
انگار که آینه جلویش باشد موهایش را درست کرد و چشمانش را ریز.
_نه خیر خیلیام عدسیه؛ من به این زیبایی...حیف که چشم بصیرت نداری بتونی ببینی
_صددرصد... تسلیممم
یکدفعه به حالت جدی گفت
_تو استراحت کن من میرم جاتــــ...
کتاب را از دستش قاپیدم.
_عالیه پس منم جای تو اینو میخونم معامله بهتر از این سراغ ندارم.
لبخند شرورانهای تحویلش دادم.
_درضمن؛ به خاطر علاقهی خاصی که بهت دارم تمام فایلای ارسال شده از منبعمون رو گذاشتم تو بررسی کنی تا از محمد تشویقی بگیری...
سرش را خم و راست کرد و با خنده از نمازخانه بیرون رفت.
رسول:
پشت میز روی صندلی خودم نشستم.
بعد از مدتها...
عینکم را درآوردم و قبل از شروع کارها با گوشهی لباس تمیزش کردم.
فایل اصلی را باز کردم.
ولی نمیدانم چرا کنجکاویام گل کرده بود.
بی اختیار پیامهای شخصی فلورا و ویکتوریا را باز کردم.
شروع کردم به خواندن.
در میان صحبتها ویکتوریا از فلورا خواسته بود زنی را معرفی کند برای یک آدمربایی.
و او هم اسم هانیه شکری را آورده بود.
از آن صفحه بیرون آمدم و با یک جستوجوی کوچک، کل جد و آباد آن دختر را روی مانیتور به نمایش گذاشتم.
_۳۱ساله اهل شهر فارس با سابقهی دزدی و خلافهای کوچکی که از نظر من زیاد مهم نبودند.
بیخیال اطلاعات شخصیاش شدم.
دوربین نزدیک محل زندگیاش را فعال کردم.
آنقدر عقب و جلو کردم تا متوجه شدم ساعت ۳:۵۰ دقیقه از خانه بیرون رفته.
با دوربین دنبالش کردم.
تا اینکه...
رسید نزدیک بیمارستان.
در عقب ماشینی را با سوزن باز کرد و نشست.
پلاک ماشین آشنا بود...
ماشین عطیه خانم...
گوشیام را برداشتم و با محمد تماس گرفتم.
جواب نمیداد...
_نکنه...
یک آن به سمت اتاق آقای عبدی دویدم.
بہقلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/831990
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_54 محمد: صدای پر قدرت کوبیده شدن کف
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_55
علی:
آرام آرام یاد چند سال قبل افتادم...
زمانی که جراح گفت ترکش نارنجک در کلیه و مهرههای کمرش مانده.
دست داخل جیبش کرد و ورقهی قرص را درآورد.
سالن خالی شده بود.
بطری آب را باز کردم و به دستش دادم.
_خوبی محمد؟ میخوای بریم بیمارستان؟
آنقدر درد داشت که دندان هایش قفل شده بود.
_ دوباره شک عصبی بهت وارد شده؟
تو چرا مراقبت نمیکنی آخه!
چشمانش را بست و از روی صندلی به زمین افتاد.
کامیار هم نگران بود.
بالاخره با تمام بدخلقیهایش حق برادری به گردن هر دومان داشت.
بالای سرش نشستم و درحالی که به صورتش آب می پاشیدم گفتم
_زنگ بزن آمبولانس کامیار...جدی جدی کار دست خودش داد.
.........
_باید هرچه سریعتر عمل شه وضعش خیلی بدتر از چندسال قبل شده
_زیربار نمیره؛ اگه میخواست عمل کنه همون موقع میکرد.
_از ما گفتن بود. اینطوری پیش بره نخاع آسیب میبینه.
کنار کامیار نشستم.
سرش را از روی تاسف تکان داد.
_این سرگرد یه روز خوشم نداره!
_فک کنم ما تند رفتیم؛ این یه ماه بهش فشارای بدی وارد شده
_با اینکه حقش بوده ولی بی معرفتیه؛
باید مراعات میکردم... خیال میکردم حداقل ترکش پهلوشو عمل کرده.
با تماس سرهنگ از جایم بلند شدم
_الو سلام جناب سرهنگ
_سلام حال محمد حیدر چطوره؟
_بهتره!
_به کامیار بگو بیاد ستاد کارش دارم خودتم اونجا باش تا ترخیصش کنن
_چشم...
نورا:
جلسه که تمام شد با یکی از بچهها رفتیم اداره.
شروع کردم به بررسی راه های ورود.
شماره طرف مقابل را پیدا کردم.
رقیه یکی از بچههای سایبری که در اطلاعات سپاه بود هم کنارم نشسته بود.
_نورا...وبکم لپ تاپشو هک کن.
چینی به ابرویم دادم و گفتم
_باشه مجوز چی میشه؟
_حله نگران نباش...
با زنگ گوشی دستم را از روی کیبورد برداشتم.
تماس را وصل کردم.
_سلام داداش حسین.
_سلام عزیزم. خوبی؟
_ممنون
_نورا اگه فرصت داری ده دقیقه وقتتو بده بهم؛ کارت دارم
_جانم میشنوم
سرحال بود...
_اینطوری که نمیشه؛ بیا پایین
_عه اینجایی؟ باشه...
گوشی را داخل جیبم گذاشتم و رو به رقیه گفتم
_اگه اشکال نداره اندازه یه ربع میرم پایین میام
_نه اشکال نداره، راحت باش
.......
_به مامان گفتی داری میری منطقه؟
_اره بابا مگه بدون اجازه میشه!
لب پایینم را گاز کوچکی زدم و با نگرانی گفتم
_رفتی اونجا مراقب باشیا...به وسایلی که شیمیاییان دست نزن؛ کار تخریب نکن؛ مین دستت نگیر؛ با ماشین هی تو منطقه نگرد؛ زود بخواب؛ گرسنه نمون...
_اوی اوی اوی آروم تر نورا...نفس بگیر
بعدم؛ مگه دارم میرم پیک نیک؟
خندید و ادامه داد
_یه دفعه دیدی سوغات پای قطع شده آوردم.
با مشت به شانهاش زدم.
_بیجنبه نباش حسین
لبخندی آرام تحویلم داد.
_مراقب خودت باش، منم میرم تا چند هفته دیگه میام...ماشین منتظره
برم؟!
خجالت کشیدم بین آن هیاهو در آغوشش بگیرم برای همین دست را فشردم و قبل از اینکه عقب بکشد بوسیدمش
اوهم از پیشانیام بوسهای گرفت و به نشانه خداحافظی دست تکان داد بی خبر از اینکه...
به قلــــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/866618
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨