✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_56
سعید:
با فریاد و تکانهای رسول وحشت زده پتو را کنار زدم و نشستم.
به صورت به هم ریخته و دندانهای قفل شدهاش خیره شدم.
بیاختیار وجودم پر از اضطراب شد
با پایین ترین حد از صدا لب زدم.
_چیه؟ چیشده رسول؟
_محمد...
گرفتنش
لبخند زدم تا آرام شود.
_اینکه جزو نقشهمون بود...چرا بی قراری؟
_آخه عطیهخانومو هم گرفتن...
انگار مغزم قدرت تحلیل جملهاش را نداشت.
ادامه داد:
_گوشی هر دوشون از دسترس خارجه
برا عطیه خانم تو ماشین مونده
برا محمدم کلا معلوم نیست چرا آنتن نمیده.
پاشووو بیا بریم.
دستم را محکم قفل دستش کرد و سعی کرد بلندم کند.
_سعیییید دربیا از خماریییی الان وقتش نیســ..
با قطع شدن جمله و درهم شدن صورتش متوجه دردش شدم.
دستش را فشردم و از زمین بلند شدم.
دست پشت کمرش گذاشتم.
_خوبی؟
با سر تایید کرد ولی ظاهرش این را نشان نمیداد.
_میخوای بشینی اینجا من برم؟
_نه
عطیه:
جایی که بردند شبیه ورزشگاه بود که محوطهی بیرون زمین سوارکاری بود
قفل در را باز کرد و اشاره کرد داخل شوم.نه چشمانم را بست نه دستانم را و این مرا میترساند.
روی زمین نشستم؛ سرد بود.
گوشه چادر را دورم پیچیدم تا شاید گرم شوم.
کمی سر چرخاندم تا با محیط دوروبرم آشنا شوم.
تقریبا چند متر جلوتر، مقابلم یک جعبه بود که معلوم بود داخلش نیزهی پرتاب است.
چند لباس ورزشی و کفش کهنه روی زمین افتاده و رویشان را خاک زیادی پوشانده بود.
فاتح:
گوشهی پیاده رو ایستاده بودم.
داشتم به این فکر میکردم که چطور میشود کسی را بیهوش کرد بدون زد و خورد.
حتی متوجه نزدیک شدن محمد هم نشدم.
ناگهان با صدای زمین خوردن کسی سرم را بالا آوردم.
فرشید:
_الان وقتشه...
به محمد نگاه کردم که چند متر بیشتر با من فاصله نداشت.
درحال خودش نبود.
انگار داشت گریه میکرد.
برای اولین بار بود گریه یک فرمانده را میدیدم.
اسلحه در دستانم میلرزید...
_بزنننن زود باششش.
با تشر دوبارهی مرد مجبور شدم...
یک قدم از من رد شد.
چشمم بستم و پشت اسلحه را کوبیدم به گردنش.
با صدای افتادنش روی زمین چشمانم را باز کردم.
این بار مرد از من پیشی گرفت و از دستانش گرفت و کشید داخل ون.
فاتح که تازه به خودش آمده بود با سردرگمی پرید داخل ون.
در را که بستم نشستم روی یکی از صندلیها
من و فاتح عقب بودیم و مرد رانندگی میکرد.
دست محمد را که چپ افتاده بود روی سینهاش گذاشتم و دستی به چشمهای خیسش کشیدم.
فاتح هم مثل من محو تماشایش بود.
پ.ن:یه دردایی مال خود ادمه
نمیشه به کسی گفت؛ وقتی به کسی میگی از ارزشش کم میشه؛ دستمالی میشه🙃
به قلـــم: ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_55 علی: آرام آرام یاد چند سال قبل
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_56
کامیار:
_بیا تو...
در را باز کردم و وارد اتاق شدم.
_سلام
_سلام آقا کامیار؛ بشین
مقابلش روی صندلی نشستم.
_با استعفا موافقت نشد...
_آخه چیکار کنم که با درخواستم موافقت بشه؟! من نمیخوام دیگه کار کنم خب
آرنجش را روی میز گذاشت و انگشتانش را به هم قفل کرد.
_به خاطر اتفاقیه که چند سال قبل برا خواهرت افتاد؟ یا مهدی؟
لبخند تلخی زدم
_شما چی فکر میکنید؟!
هر دوتاشون به خاطر دستور و لجبازی و غرور سرگرد جونشونو از دست دادن...
_نمیخواستم زیر قولم بزنم ولی انگار لازمه! محمد حیدر سه ساله یه مشکل داره که دست خودش نیست.
دقیق شدم.
_همون موقع که تو عملیات مربوط به نادر ترکش نارنجک مجروحش کرد یه اتفاق دیگه هم براش افتاد.
نادر یه گاز مسموم که محرک مغز و اعصاب بود رو انداخت سمتش،
اونقدر نزدیک بود که با بو کردنش تشنج کرد.
یکی از دلایلی که اونموقع نتونستن ترکشاشو خارج کنن وضعیت مغزش بود.
تو قضیه خواهرت یه ساختمون بمب گذاری شده بود.
خود محمد چندین بار دستور بررسی داد.
تخلیه که شد دستگاه زنده یابو آورد.
متوجه شد کسی اون تو جا مونده ولی فقط سی ثانیه به انفجار مونده بود
برا همون نذاشت نیروها برن برا آوردن خواهرت.خواست خودش بره ولی نشد...
شاهد بودم سر اون قضیه چقدر عذاب کشید...
نه تو نه مهدی شاهد اون اتفاق نبودید
_یعنی...
_یعنی محمد عصبانیتا و شوکهای عصبیش دست خودش نیست.
یعنی شما زود قضاوت کردید.
من میتونم قسم بخورم محمد حیدر یکی از پاک ترین بچه هاییه که دیدم.
نگاهم را از سرهنگ دزدیدم...
نجلا:
پرستار مثل همیشه سر ساعت آمد.
_انگار حالت امروز خوب نیست! چیزی شده نجلا جان؟
_چیزی نیس...خوبم
میگم این متخصص نمیاد؟
درحالی که سر پماد را باز میکرد گفت
_میاد عجله نکن!
پماد را به سمت صورتم آورد.
_اَی صورت من که چیزیش نیس بسه دیگه خستم کردید.
لبخند مهربانی زد.
_اگه پوستت ترمیم نشه و رنگ تیرهاش از بین نره که نمیشه عمل کنی
کمی قانع شدم و گذاشتم کارش را بکند.
_خانم سارا فرنودی به بخش اورژانس...
با شنیدن اسمش دستکش را از دستش کند و داخل سطل زباله انداخت.
دوباره سرنگی به سرم زد و رفت.
نمیدانم چه حسی بود که عذابم میداد.
هوا برایم گرفته بود.
خواستم بلند شوم و پنجره را باز کنم که دکتر وارد اتاق شد.
_سلام؛...
ارام جوابش را دادم.
_صورتتون از روز اول خیلی بهتر شده!
تک خنده ای کردم و گفتم
_اونکه بله ولی فکر نکنم از این به بعد خودمم بتونم به خودم نگاه کنم.
بدون توجه به غر زدن هایم به پرستار چیزی گفت و بعد بلند ادامه داد.
_یه ساعت دیگه صورتشو عمل میکنم.
آمادهاش کنید.
متعجب داد زدم.
_مگه شکم میخوای بدوزی دکتر؟!
_کارمو بلدم نگران نباش
فردا که بهوش بیای میبینی از اولم بهتر شدی.
از خانواده ات کسی نیست که هزینه بیمارستانو پرداخت کنه؟
بیخیال لب زدم.
_گوشی ندارم.
بدید زنگ بزنم اطلاع بدم.
گوشیاش را از جیب لباس پزشکیاش بیرون آورد و به سمتم گرفت.
کلافه و با عصبانیت لب زدم
_دستام زخمه آقا
_خیله خب شماره رو بگو...
شماره را که گرفت گذاشت روی بلندگو
_الو بفرمایید؟
_الو الناز...نجلام.
_عهههه تویی نجلا؟ کجایی آخه؟
_این حرفارو بزار برا بعد؛ کارت دارم
_جانم؟
_برو خونهام از تو کشوی اول میز چک و کارت بانکیمو بردار با کیف و گوشیم بیار آدرسی که میگم
چند دست لباس درست و حسابی هم میخوام.
_به روی چشم.
آدرسو پیامک کن
_خدافظ.
به قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/871799
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨