eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
338 دنبال‌کننده
2هزار عکس
853 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ فرشید: ون با تکان زیادی متوقف شد. نقابم را پایین کشیدم و نفس گرفتم. راننده خطاب به فاتح گفت _هی تو؛ از پاش بگیر بیارش بیرون. _اینطوری سرش ضربه میخوره... دوباره تکرار کرد. _از پاش بگیر پرتش کن پایین. منتظر اعتراض فاتح نماند و بیرون رفت. _چیکار کنم؟ _چاره‌ای نیست؛ سرپیچی کنیم ماموریت رو هواست... گرچه داشتم سر خودم را شیره می‌مالیدم... خواستم بلند شوم که متوجه تیله سفیدرنگی شدم که گوشه‌ی ماشین جاساز شده بود. خم شدم و تیکه را برداشتم. _چیه؟ _تیله... _بنداز بره کار داریم. _مشکوکه مسیح...تیغه‌ی توش معمولی نیست. داخل جیبم گذاشتم و بیرون آمدم. _خیلی با احتیاط، مراقب باش سرش نخوره به... با صدای برخورد سرش با پله‌ی ون بی‌حال نگاهش کردم. شرمنده سرش را مالید. از دو طرف، بغل محمد را گرفتیم و به سمت در بزرگ و سیاه رنگ ورزشگاه قدم برداشتیم. سرش روی سینه افتاده بود. مرد قفل در را باز کرد. یکدفعه از یقه‌ی محمد گرفت و پرتش کرد داخل. با سر روی زمین افتاد. عذاب بود ببینی که بدون هوشیاری کسی پخش زمین شود زنی که نقاب سیاه روی صورتش بود از ماشینش پیاده شد...نزدیک شد و دست به سینه به در تیکه داد. نگاه گذرایی به ما انداخت؛طناب بلندی را گرفت سمت مرد. _ببند دست و پاش سایه... حالا اسم تقریبی‌اش راهم می‌دانستم. سایه سر تکان داد و بی‌حوصله به من اشاره کرد. طناب را از دست زن گرفتم. _دقیقا جلوی اون کسی که تو سالن نشسته ببندش. یه قفس بزرگم هست که میام میگم چیکارش کنید...برید. مجبور بودم محمد را روی زمین بکشم. جسم سنگینش را دونفره تا وسط سالن بردیم. تا اینکه چشمم خورد به یک زن... عطیه خانم... دستپاچه سرم را برگرداندم و نقابم را بالا دادم. با چشم و ابرو به فاتح هم اشاره کردم. صورتم داشت در آتش خونم میسوخت. رگ گردنم متورم شده بود. عطیه خانم متوجه محمد شد... عطیه: بی اختیار به قفسه سینه‌ام چنگ زدم و نامش را نالیدم... شاید هیچوقت اینقدر منتظر نبودم... منتظر این که آن دو مرد دست و پای محمد را ببندند بیرون شوند. تا نزدیک همسفرم شوم. بغض گلویم را می‌فشرد. چند دقیقه‌که گذشت قفس بزرگی را به سمتم آوردند... و رویم گذاشتند... وحشت زده زانوهایم را بغل گرفتم و خیره شدم به محمد... بیرون رفتند. ولی... به یاد خاطرات دوران نامزدی‌ام افتادم... ((_این پرنده خیلی قشنگه... لبخند مبهمی تحویلم داد. _آره قشنگه... ولی اگه آزاد باشه قشنگ‌تره سرم را کج کردم. _پس یکیشو بخر ببریم آزادش کنیم...)) حالا من جای ان پرنده بودم...پرنده‌ای که خیال پر زدن دارد... زیر لب زمزمه کردم. _خیال کردی منم مثل تو تحملم زیاده؟ ولله که قلبم توان نداره محمد... این همه سال زجر کشیدم بسمه... رفتی ماموریت زخمی برگشتی رفتی عملیات با پای شکسته برگشتی رفتی؛ چند ماه نبودی با قلب مریض اومدی چیزی نمی‌گفتی، ولی من که میدونستم قراره با یه عده بی‌ناموس رودررو شی... هیچ وقت نفهمیدی هربار تا برگردی هزاربار نذر و نیاز کردم... نفهمیدی چقدر تو نبودنات زخم زبون خوردم. به روت میخندیدم تو تنهایی گریه می‌کردم. یه تیکه پای تو قطع شد، یه تیکه قلب من... من نمیفهممت. نمیفهمم... فقط... اشک‌هایم را پاک کردم. _فقط فهمیدم خیلی مردی برخلاف خیلیا... با تکان‌ پلک‌هایش دست روی میله‌ی قفس گذاشتم. پ.ن: چه بگویم؛ نگفته هم پیداستــ...🙃 به قلــــم: ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_56 کامیار: _بیا تو... در را باز کرد
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ ( سه سال قبل )⌛️ محمد: _حیدر... احتمال اینکه نادر طبقه بالا باشه بیشتره! سری تکان داد و زمزمه کرد. _کاش بخیر بگذره سروان... خودم مهمونت میکنم لبخندی زدم و بندهای جلیقه‌اش را محکم کردم. _تو فقط مراقب خودت باش بقیه اش دست خداست دستش را روی نقشه ای که روی ماشین پهن کرده بودم کشید. _منم بسپر به همون خدایی که همچی دستشه _به روی چشم...خب نظرت چیه از کجا وارد شیم؟ _در اصلی _شوخیت گرفته؟! _نه تو دو سوم نیروهارو بفرس از در و دیوار بریزن تو ماهم از در اصلی میریم که تمرکزشون رو ما باشه _متوجه شدم دستش را به سمتم دراز کرد. _پس یا علی؟ خندیدم و دستش را مشت کردم. _یا علی پشت سرم می‌آمد. در را که باز کردم اسلحه را درآوردم. چند قدم نزدیک پله‌ها شدم. همینکه حیدر چند پله بالا رفت نارنجکی مقابل پایش افتاد. تاپلک بزنم چند متر پرت شدم آنطرف چشمانم را که باز کردم حیدر سمت چپم افتاده و ترکش سر و گردن و بالا تنه‌اش را شکافته بود. جوری که انگار خودش را سپرم کرده باشد... حتی آنقدر مجال پیدا نکردم که لبخند روی صورتش را به یاد بسپارم. از بیسیم پشت سرهم اسم من و حیدر را صدا می‌کردند. نیروها تا برسند نادر بالای سرم رسید. قبلا بازجویی‌اش کرده بودم. آن زمان با حوصله و آرام ترین نیروی ستاد بودم ولی بعد از گازی که به سمتم انداخت... نادر عقده داشت عقده‌ی اطلاعاتی که از او گرفته بودم... نگاهش را بین من و حیدر تقسیم کرد... چند ثانیه مکث کرد. گازی که دستش بود را انداخت مقابلم و با لبخند عقب رفت. _هدیه من به تو...سروان خیال کردم گاز اشک آور است ولی نبود. با اولین دم و بازدم تا سلول های مغزم سوخت... ......... چشم که باز کردم کسی کنارم نبود. سردرد وحشتناکی داشتم. حتی یادم نمی‌آمد چه اتفاقی برایم افتاده. چند دقیقه بعد یک پرستار وارد اتاق شد و چند سوال کرد که جواب هیچ کدام را نمی‌دانستم سرهنگ از پشت شیشه دستی تکان داد و وارد شد. _خوبی؟! حرف زدن برایم سخت بود برای همین به تکان دادن سر اکتفا کردم. یک هفته در آن حال بودم. چند نفر به دیدنم می‌آمدند و می‌رفتند. ترکش های بدنم تازه تازه جا خوش کرده بودند. روز آخر دکتر به دیدنم آمد. چکاپ کلی کرد و گفت _چاره ای نداری جز اینکه تا وقتی وضع مغزت بهتر شه ترکشارو تحمل کنی با حالی که من میبینم اگه موقع عمل بیهوش هم نکنمت ممکنه یه اتفاق دیگه برا بدنت بیفته و مغزت دیر به دیر دستور دم و بازدم بده شماره یه دکترو بهت میدم حتما برو پیشش؛ ان‌شاءالله خوب میشی. مرخص که شدم کلا فراموش کردم بروم سراغ درمان. ماند تا.... ~•(حال)⏳ _محمد... بهوشی؟؟ پلک هایم را از هم فاصله دادم. دستم را جلوی نور گرفتم تا اذیتم نکند. کامیار بود. سرم را بالا آوردم و سعی کردم بنشینم. _خودتو اذیت نکن! بخواب... شنیدن این کلمات از زبان کامیار برایم عجیب بود. سرم را مالیدم و گفتم. _اینجا چیکار می‌کنی؟ کار و زندگی نداری؟ کنارم نشست و لبخند زد _فعلا که کارم اینجاست. _ببینم مطمئنی مغزت سر جاشه؟ جایی نخورده؟ نکنه می‌خوای متقاعدم کنی برم زیر تیغ جراحی؟! شرمنده سرش را پایین انداخت. _معذرت می‌خوام _صبر کن ببینم!... دیگه داری عصبیم می‌کنی... بابت چی؟ _زود قضاوت کردم؛ فک کردم از قصد یا از بی‌توجهی تو خواهرم مرد. فکر کردم اگه سر مهدی اون بلا رو آوردی به خاطر لجبازیو غرورت بود. نمی‌دونستم... پیشانی‌اش را روی تخت گذاشت. صدای هق هقش بلند شد. دست روی شانه‌اش گذاشتم. _کامیار... _شرمنده حلالم کن... نمی‌خواستم اذیت بشی... خیلی وقتا فکر کردم عین خیالت نیست، فکر کردم برات اهمیت نداره سر دورو بریات چی میاد... _هیس دیگه حرفشو نزن... سرتو بیار بالا رفیق لبخند دندان نمایی زدم و به شوخی گفتم _هنوزم نخود کشمش داری مهمون کنی؟ صورتش را پاک کرد و دستش را داخل جیبش برد. _بله البته این‌بار تخمه هم دارم می‌خوری سرگردِ متقلب؟ نجلا: _بفرما اینم کارت و چک بانکیت. _دستت درد نکنه _نجلا صورتت... بی خیال گفتم _نترس خوب میشه. هزینه عملو بهت گفتن؟ _اره ۳۰ تومن _ نصف مبلغو کارت بکش نصف دیگشم چک بنویس بده امضا کنم. _برا یه عمل سی تومن زیاد نیس؟ _نمی‌دونم فقط می‌خوام از شر بیمارستان و حال و هواش خلاص شم. نفس عمیقی کشیدم. _فقط زودتر... به قلـــــم: ف.ب لینک ناشناس: https://harfeto.timefriend.net/16692796369918 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨