eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
340 دنبال‌کننده
2هزار عکس
850 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ عطیه: آخ بلندی گفت و چشمانش را باز کرد. دلم با آخش ریش ریش شد. من را دید ولی باورش نمی‌شد واقعی باشم. مثل یک توهم(: _عطیه تویی؟ اشک‌های روی صورتم را پاک کردم و لبخند ساده‌ای تحویلش دادم. کمی جابه‌جا شد و به دوروبرش نگاه کرد. _حالت خوبه؟ سرم را به نشانه‌ی مثبت تکان دادم. آرام لب زد _شرمنده به خاطر من اذیت شدی... _فدای‌سرت بعد مدتی مردد گفت. _عطیه... خودتم می‌دونی نقطه ضعف من تویی اگه اتفاقی برام افتاد کاری نکن که برا توام مشکل به وجود بیاد... نمیتونم خودمو ببخشم نمی‌دانم چرا ولی این سوال به ذهنم آمد _اینا همونان که زینب و آقا رسولو گرفته بودن؟ از سکوتش، از چشم‌هایش میشد فهمید. چشم بستم و دست روی پیشانی‌ام گذاشتم. _یاابلفضل... _آروم باش عطیه جدی و با صدای لرزان گفتم _اگه بلایی سرت بیارن... با باز شدن در، حرفم نصفه ماند... فلورا: کلید را از دست ساره گرفتم. _زودباش بازش کن چرا معطلی... کلید را داخل قفل کردم و دستم را رها کردم و به سمتش برگشتم. _برای بار آخر ازت میخوام بیخیالشون شی... خنده‌ی بی‌رحمی کرد و گفت _جدی؟ من چندین ماهه منتظر همین لحظه‌ام _کار سختی نیست که بزاری زندگیشونو بکنن ابرویش را بالا داد. _نچ؛ الان دیگه دست منم نیست... بهم گفتن خفه‌اش کنم تا بیشتر از این کار دستمون نداده. خودت که میدونی اگه از سوزان سرپیچی کنم چی به سر همه‌مون میاد؟ بعد آرام و با تاکید گفت. _درضمن...من تشنه‌ی خون اونم _زنش چه گناهی کرده؟ دست روی شانه‌ام گذاشت و کنارم زد. _دیگه داری حرفِ اضافه میزنی... دلم می‌خواست از خشم مشتم را روی صورت نحسش پایین بیاورم. _آرش و مسیحو بیار تو... داوود: رسیدم به موقعیت. از ماشین پیاده شدم.سرم را بالا آوردم و نگاه کوتاهی به تابلوی پوسیده‌ی ورزشگاه انداختم... _ورزشگاه حرفه‌ای مهدا محکم به در کوبیدم. در عرض چند ثانیه زن نقاب‌داری در را باز کرد. خواستم وارد شوم که جلویم را گرفت _با فلورا قرار دارم... _گوشیتو بده. _چرا؟ _می‌خوام چک کنم. گوشی‌ام را از جیب درآوردم و به دستش دادم. نگاهی به پشت و روی گوشی کرد و انداخت روی زمین... پایش را رویش گذاشت و چرخاند. شکست... چپ چپ به سر و رویم نگاه کرد و گفت _حالا برو... رسول: تلفنم زنگ خورد. سحر بود. کلافه پوفی کشیدم و جواب دادم. _بله؟ _.... _یکم بلندتر حرف بزن سحر؛ صدات نمیاد. صدای هق هقش مرا ترساند. _چرا داری گریه می‌کنی؟ _داداش کجایی؟ _کارتو بگو مکث کوتاهی کرد و با صدای گرفته گفت _رسول...، نامزدم زنگ زد گفت بابا صبح سکته مغزی کرده چند ساعت پیش‌ام... گریه مجال نداد جمله‌اش را تمام کند. روی زمین نشستم... _وای _میشه بیای پیشم؟؟...حالم خوب نیست... سعی کردم خودم را جمع و جور کنم. _الان نمی‌تونم؛ کار دارم. برو پیش عزیز. اونجا باشی خیالم بابتت راحته به آرام ترین حالت ممکن گفت _برا دو روز دیگه بلیط گرفتم...تا اونموقع شاید بهشون سر زدم. بالافاصله قطع کرد. یاد پدرم افتادم؛ با فکرش پشتم گرم بود...حالا رسما یتیم شده بودم... اتفاقی که نباید افتاد. با ضربه‌ی سعید ترسیده نگاهش کردم. _ها چیه؟ _چیشده دوباره زل زدی به افق؟ لبخند آغشته به غمی کنج لبم نشست. با بغض گفتم _بی پشت و پناه شدم...بابام... چشمانم پر از اشک شد. پیش دستی کرد و مرا در آغوشش فشرد. سکوتش پر از همدردی بود؛ از آن سکوت هایی که هزار حرف داشت...حرف‌های ناگفته ڪمی از من فاصله گرفت. _حالا میخوای چیکار کنی؟ صورتم را پاک کردم. _ مهم ماموریته...شاید بشه بعدا عزاداری کرد _پس بسم الله... ....... پشت موتور نشستم. —حرکت کن... فرشید: با قدم‌های بلند به سمت فلورا رفتیم. سوالی نگاهش کردم. چشمش را بین‌مان رد و بدل کرد. _من هرکار ازم برمیومد کردم ولی انگار می‌خواد یه بلایی سرش بیاره... لبخند زد و گفت _زنش منو یاد خواهرم میندازه؛ به هیچ قیمتی نمی‌ذارم براش اتفاقی بیفته از اون خیالتون راحت دروغ چرا؟ خوشحال بودم که حداقل یک زن بینمان بود که از عطیه خانم مراقبت کند. _حالا برید... سرتکان دادم و از کنارش رد شدم. همینکه به ویکتوریا رسیدم نگاهی به سرتاپایم انداخت. سعی داشتم زیاد به محمد نگاه نکنم تا دلم نلرزد... یکدفعه با صدای ناله‌ی خفه محمد متوجه پای فلورا شدم... داشت پایش را له می‌کرد... دوباره نگاهم کرد. دست از سر محمد برداشت و یک قدم به سمتم آمد مستقیم نگاهم کرد. _پوست خیلی یه دستی داری...من بودم به خودم شک می‌کردم. درش بیار...درش بیار آقا فرشید... پ.ن: بالش به تشک می‌گفت: «صدای گریه‌اش را می‌شنوی؟!» تشک پاسخ داد: «صدای شکستن قلبش بلند بود. گوش‌هایم هنوز گزگز می‌کند! چه گفتی؟!» به قلـــم:ف.ب ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_58 محمد: _کامیارررررر _چیه چرا یهو
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ محمد: پالتو شیری رنگم را از دست علی گرفتم و با قدم های بلند بیرون رفتم _واستاااا کجاااا عملت چی میشه پس؟! با عصبانیت طعنه زدم _شاید سه سال دیگهه با تمام دردی که در کمر و پهلویم پیچیده بود به سرعت از بیمارستان بیرون رفتم. بعد از کمر بند طبی که از داروخانه خریدم، سوار اولین تاکسی شدم به مقصد ستاد... داخل ماشین پیراهنم را بالا دادم و کمربند را محکم بستم. به شدت تیر می‌کشید. _آقا خوبی؟ _آره پدر جان چیزی نیس...کمرم گرفته. زمزمه کرد. _خدا شفا بده تا برسیم جانم به لب رسید. _حاجی دمت گرم _به سلامت از ماشین پیاده شدم و تک تک پله های ورودی را بالا رفتم. نفهمیدم چطور خودم را رساندم مقابل اتاق سرهنگ. وارد اتاق که شدم صاف ایستادم. رنگ نگاه سرهنگ با همیشه فرق داشت. _آقا محمد تقبل الله؟ اینجا چیکار می‌کنی؟ احیانا نباید زیر تیغ جراحی باشی؟ در دلم گفتم +بایدم همچین انتظاری داشته باشید؛ برم که یه نیمچه پسر بهم انگ خیانت بزنه؟! _باتوام سرگرد... چشمانم را بستم و گفتم _اگه ممکنه یه مدت کوتاه بهم وقت بدید تا این پرونده رو به یه جایی برسونم بعد با خیال راحت مراحل درمانو میگذرونم نگاه عاقل اندر سفیهانه ای نثارم کرد. انگشت اشاره اش را بالا آورد و گفت _فقط یه ماه محمد...فقط یه ماه نفسم را بیرون دادم و زیر لب خداراشکر کردم. _محمد... _بله؟؟ مستقیم به چشم هایم خیره شد و با تردید گفت _مطمئنی چیزایی که سهیل میگه کاملا غلطه؟ دروغ چرا؟ بازهم از تهمت های ناروا دلم به درد آمد. نمی دانم متوجه حالم شد یا نه که گفت _منظورم این بود که مطمئنی تورو با کسی اشتباه نگرفته؟ لبخند زدم. _ته توشو در میارم. نیروی کمکی می‌خوام. سر آرمان خلوته احتمالا... _ترتیبشو میدم. به سمت اتاق بازجویی رفتم. طبق معمول صادق و فرزاد پشت سیستم نشسته بودند. با دیدنم از جا بلند شدند. _بشینید... بعد مکث کوتاهی به چشم های منتظرشان نگاه کردم و گفتم _صادق یه کاری باید انجام بدی _جان چه کاری؟ _بازجویی سهیل...خودمم از اینجا کنترل میکنم _باید به چی اعتراف کنه؟ _به همونایی که چند ساعت قبل اعتراف کرده. می خوام تمام کلماتی که به زبون میاره، دمای بدنش و کل حرکاتشو آنالیز کنم. _حله حاجی تو بازداشتگاهه الان میگم بیارنش. لبخند زدم. تا میتوانستم ریه هایم را از هوا پر کردم و هدفون را روی گوشم گذاشتم. در عرض ده دقیقه سهیل را آوردند. با دقت به نمایشگر نگاه کردم. صادق مقابل سهیل ایستاد و تب لتش را روی میز گذاشت. ساعتش را در آورد و نشست. سهیل که معلوم بود کلافه است با لحن تندی گفت _من که اعتراف کردمممم چی از جونم می‌خواین؟ آرام گفت _کسی به اسم نادر میشناسی؟ _با اینکه قبلا پرسیدین ولی باشه...میگم چون میدونم یکی اون بیرون خیلی مشتاقه! می‌شناسمش نیلا از اون دستور می‌گرفت. به صادق پیام فرستادم _بپرس از کجا می‌شناستش؟ _توام برا نادر کار میکردی؟ کجا باهاش اشنا شدی؟ ابرو بالا داد. _شاید باور نکنید ولی سرگرد معرفیش کرد. نیشخند زدم. تا خواستم به صادق پیام بدهم خودش با اخم گفت _حرفات تناقض داره! هم با اعتراف قبلیت هم با جواب سوال قبلیم. ضربان سهیل بالا رفته بود. _چی داری میگی برا خودت؟ کجای حرف من تناقض داره؟ _از یه طرف میگی نیلا از نادر دستور میگرفته از طرف دیگه میگی سرگرد دست نادرو گذاشته تو دستت. کاملا مشخص بود اضطراب گرفته. نوشتم _بهش آب بده الانه که پس بیفته!لیوان پلاستیکی روی میز را تا نیمه آب ریخت. _بخور... عصبی گفت _نمیخوام...؛ شما با خودتون چی فکر کردید که بهم انگ دروغ میزنید؟ نوشتم_صادق تمومش کن... بیا بیرون بعد خواندن پیام آرام ساعتش را به دستش بست و بلند شد. _فعلا کارم باهات تمومه. خواست برود که سهیل فریاد زد. _سرگردتون کجا قایم شده که خودش نیومده بازجویی؟ نکنه میترسه دهنمو باز کنم چیزی رو که نباید بگم؟ خواستم بلند شوم که فرزاد دستم را گرفت