✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_5 بعد از اینکه کیفم را روی میزم گذاش
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_6
_خسته نباشی جناب سرگرد..منتظر کسی بودی؟
درحالی که سعی می کردم از جایم بلند شوم،جواب دادم.
_عه...سلام حاج خانوم. بله قرار داشتم.
_خوب پس منم مزاحمت نمی شم، اومدم نهارتو بدم و برم.
به سمتش رفتم و ظرف غذا را گرفتم.
_شرمنده می کنی حاج خانوم راضی به زحمت نبودم.
_زحمتی نبود...شب میای خونه؟
_فکر نکنم...چطور؟
لبخندی زد
تا تهش را خواندم
_من قصد ازدواج ندارم...حداقل تا اخر ماموریتم
_حتی اگه از اداره خودتون باشه؟
به سمت در رفت.
_مراقب خودت باش
چند دقیقه در همان حال ایستادم..
خدا می دانست این بار چه فکری در سر دارد
ظرف غذا را روی میز گذاشتم و درش را باز کردم
چشمانم را بستم
بویش هر کسی را مست می کرد
چند دقیقه بعد دوباره صدای در بلند شد.
این بار هم به خیال اینکه خانم امینی پشت در است، اجازه ورود دادم.
_بفرمائید.
_گشنه ات نیس؟ آجیل آوردیم.
سرم را بالا آوردم و با روی ماه سه عجوزه برخورد کردم.خون خونم را می خورد.
گویا بی کار تر از این سه نفر نبود
_انگار دیروز رو یادتون رفته...
_خیر...اصلا
_پس دلتون کتک میخواد؟ حالا نشونتون می دم.
آرام و به حالت تهدید به سمتشان قدم برداشتم، دوقدم نرفته بودم که هر سه گریختند
بالافاصله چهره خانوم امینی نمایان شد.
_سلام . فک کنم بد موقعی مزاحم شدم.درسته؟
از خجالت بدنم گر گرفته بود
به نشانه منفی سر تکان دادم و به مبل دونفره ی وسط اتاق اشاره کردم.
_سلام . منتظرتون بودم بفرمائید .
نفسم را با افسوس بیرون دادم که از چشم خانم امینی دور نماند
_اتفاقی افتاده؟
_خیلی معذرت میخوام دخالت میکنم ولی چادری که سرتونه حرمت داره
موهاتونو بدید تو
_نکنه فکر کردید واقعا زیر دست شمام؟
کلافه دستی به سرم کشیدم
_تا وقتی فرمانده ماموریت من باشم بعله...
_ قراره فرمانده باشید یا بازجو؟
_منظورتون چیه؟
نیشخند زد
_اف نیست پدرِ زیر دستتون تا اخر عمرش تو کار مواد مخدر بوده؟
دستم را بالا بردم
_بهتره تمومش کنید...میریم سر اصل مطلب
بعد از چند دقیقه، بحث گرم گرفته بود...
دوباره قامت کامیار در چهارچوب در نمایان شد. در حالی که می خندید،گفت:
_محمد جان، بدون تو از گلومون پایین نمیره .
چشمانم را تنگ کردم. دلم نمی خواست این بار هم از دستم بگریزد.
با قدم های محکم و تند به سمتش هجوم بردم. در حالی که می خواست فرار کند، دو مشت حواله شکمش کردم
هر چه که در دستش بود روی زمین پخش شد.
به قلــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16467373964148
✨✨✨✨✨✨✨✨
https://eitaa.com/joinchat/730398893C9adacd2eab