✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_60
رسول:
پشت موتور باد سرد و تندی به صورتم سیلی میزد.
شیشهی کلاه کاسکتام را پایین دادم.
با اینکه فرق زیادی نداشت ولی حداقل اشکهای صورتم قبل از پایین آمدن خشک نمیشد.
_رسوللل گوشیت زنگ میخوره.
_عه
دست داخل جیبم کردم و درآوردمش
گوشی را به گوشم نزدیک کردم
_بلهههه؟
_الو رسول...
_سلام علی چیشده؟؟؟
_صدای داوودو نداریم انگار گوشیشو ازش گرفتن.
_موقعیتش چی؟
_اونو خودت فعال کردی هنوزم کار میکنه.
_خیله خب ممنون که خبرر دادی...فعلاا
..........
به موقعیت روی ساعتم نگاه کردم.
روی شانهی سعید زدم.
_نگه دار...
موتور را گوشهای پارک کرد.
پیاده شدم و نگاه گذرایی به محله انداختم.
کلاه را دست سعید دادم.
متعجب گفت
_اینجاست؟
دستی به صورتِ بیحسم کشیدم.
_نه تقریبا ۵۰۰متر جلوتره
نقطهای را نشانش دادم.
به گروه بگو اونجا باشن.
به سمت آنها رفت.
چرخی زدم و تقریبا با منطقه آشنا شدم.
سرم را به سمت آسمان گرفتم
در دل چند آیه خواندم و در آخر زمزمه کردم.
_می دونم ایندفعه رو هم اگه بخوای میتونی به خوشی تموم کنی.
تا الان هرچی بوده خیر بوده...
امشبم به خیر کن.
از تو نخوام از کی بخوام؟
فرشید:
تعجب نکردم...
بالاخره میفهمید...
ولی اینکه محمد به خاطر منی که لو رفته ام خودش را قربانی کند...غیرتم اجازه نمیدهد.
پوست ماسک را از روی صورتم کندم و روی زمین انداختم.
محمد سرش را متاسف تکان داد.
_مسیح دستای این یکی رو هم ببند.
روبه رویم ایستاد.
از فرصت استفاده کردم و تیله را داخل جیبش گذاشتم.
دستم را مشت کردم و جلویش گرفتم.
با طناب بست.
کنار محمد نشستم.
لبخند شیطنت آمیزی کرد و دم گوشم گفت.
_به به عجب جاسوس مخفی و کاربلدی.
سرم را پایین انداختم؛ لبخند کجی روی صورتم نشست.
عطیه خانم دقیقا مقابلمان بود.
داشتم به این فکر می کردم که اگر ستاره به جای عطیه خانم اینجا بود چه می کردم...
قطعا مثل محمد انقدر صبر و آرامش نداشتم که منتظر نتیجه ی عملیات بمانم.
فلورا گرفته بود...
شاید خودش را مدیون میدانست که از این رو به آن رو شده بود.
بعضی از لطف و مهربانیها معجزه میکنند.
بعد خلوت شدن نسبی آنجا زمزمهوار گفتم
_حالا که موقعیتش پیش اومده که باهاتون هم صحبت بشم، بهم بگید حکمت این آرامش چیه؟
والا من گیجم.
نگاهش را به عطیه خانم دوخت؛ سر روی زانویش گذاشته بود.
_داستان حضرت علی(ع) رو اونموقع که همسرش مجروح شد شنیدی؟
با اینکه میتونست دستور بده ازش محافظت کنن ولی نداد. چون زمانش نرسیده بود.
جلوی چشمش حضرت زهرا(س) زمین افتاد.
بعضی وقتا بعضی اتفاقا هستن که باید قربانی شن.
اگه خدا این لحظه هارو پیش رومون گذاشته، حکمتش رو میدونه! میدونه کِی وقت اتفاقات مختلفه.
وقتی بهش تکیه کنی پشتت گرمه
شاید کمرت خم بشه ولی هیچوقت زمین نمیخوری.
دیدگاهش آنقدر برایم جدید و شنیدنی بود که لحظهای یادم رفت کجا هستم.
اینهمه محبوبیت دلیلی غیر از تکیه به خدا نداشت.
عطیه:
جوری صحبت میکرد که من نشنوم.
لحظهای که همسر ستاره لو رفت کمی ترسیدم.
ترسم ادامه دار بود؛ تا زمانی که بی مقدمه در با ضربه باز شد و چند مرد، میله به دست ریختند داخل...
اوج ناراحتی و عذابم آنجایی بود که نظاره گر کتک خوردن و نالههای دو مرد شدم.
میلههای آهنی را روی تن و بدنشان میکوبیدند. آقا فرشید دستانش از جلو بسته شده بود به همین خاطر میتوانست آن را حصار صورتش کند ولی محمد...
هر ضربه که روی سر و صورتش فرود میآمد چشمانم را محکم میبستم تا شاهد درد کشیدنش نباشم
پ.ن:پایمان سخت میان این سختی ها گیر
و...
خیالمان سخت میان گذر این زمان غرق
و...
دست هایمان سخت میان این تنهایی سرد
و...
قلب هایمان سخت میان این تنفر ها خورد
و...
تنفسمان سخت، سخت شده است!!
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/840836
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_59 محمد: پالتو شیری رنگم را از دست
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_60
ناگهان در بسته شد...
غول بی شاخ و دمی که دو متر قد و ۱۲۰ کیلویی وزن داشت مقابلم ظاهر شد.
از رنگ دندان هایش معلوم بود خون دختر بیچاره را مکیده!
با دیدن قمهای که دستش بود خودم را باختم...
یک قدم عقب رفتم.
جای قدمم را پر کرد و در دو متری ام ایستاد.
آن قمه را اگر به سمتم پرت می کرد به دو قسمت نامساوی تقسیم میشدم.
عبدالله بی خبر از همه جا داد زد.
_محمد حیدررر اینجا خبری نیستتت فک کنم رفتن...
در دلم گفتم
_کجایی که ببینی تا دو دقیقه دیگه چرخم میکنه چلوکباب تحویلت میده.
خواست حمله کند که جاخالی دادم.
با کله خورد به در.
نعره ای زد و خودش را رویم پرت کرد...
به پشت روی زمینی که رد خونش تازه بود فرود آمدم. تمام کمرم زیر تنش له شد.
نفس کشیدن یادم رفت
سیم کلفتی از جلو دور گردنم انداخت و از پشت کشید.
وزنش آنقدر زیاد بود که در این فشار مطمئنا سی ثانیه ای تمام میکردم.
عبدالله با مشت به در کوبید
_حیدر اینجایی؟؟
محمد حیدر با تواممم
درو باز کن
با لگد زدم به در.
چشمانش خمار بود.معلوم بود چندباری روانگردان به خورد جانش داده.
سیم آنقدر تیز بود که گلویم را چند سانتی برید.
هر طور بود باید دستم را آزاد میکردم...
از بس تحت فشار بودم عصبی فریاد زدم
_آقااااا ولم کن مگه گوسفندممممم
سرم را کوبیدم به سرش و در عرض چند لحظه دستم را آزاد کردم.
دست بردم سمت کاسه چشمش!
........
به سختی بلند شدم و سرو رویم را با چند ضربه تکاندم.
تن بیهوش غول را جابجا کردم.
یکهو در شکست و قامت بسیار محترم حاج عبدالله نمایان شد.
با دیدن جنازه ها یک قدم عقب رفت.
دستانم را بالا گرفتم
_پشمک جان من حالم خوبه؛ اینجام خبری نیس...یکیش قبلا به قتل رسیده، یکیشم که زیادی موی دماغ شد یه چشمشو مهربون در آوردم...
با خنده به گلویم اشاره کرد و گفت
_در عجبم چطور ایندفعه ام زنده موندی!
نه تا جون داری...
از تاسف سری تکان دادم و گفتم
_بعدا به حسابت میرسم؛ الان با مهرداد هماهنگ کن نیرو بفرسته
_بشین یه گوشه ضعف نکنی قهرمان
بی توجه به عبدالله رفتم داخل اتاق برای پیدا کردن رد و نشان.
اول دقیق به جنازه خیره شدم و براندازش کردم.
چشمانش باز مانده بود.
خراش های روی صورتش نشان میداد لحظات آخر زیاد دست و پا زده و و البته لباس رسمی که تنش بود گواهی میداد که وقت نکرده است لباسش را عوض کند.
پشتِ تخت، تکه های شیشه و لپ تاپ شکسته ای خودنمایی میکرد.
روی زمین نشستم و لپ تاپ را برداشتم.
هاردش سالم بود...
از جیبم پلاستیکی برداشتم و هارد را داخلش گذاشتم.
تقریبا کل اتاق را گشتم.
حتی بدن غولی که احتمال میدادم همان معامله کننده ی اسلحه ها باشد
چند حواله، رسید و سفته پیدا کردم.
_محمد حیدر بیاااا
_بله؟
_بچه ها پایینن چیکار کنم؟ بفهمن اینجا لو رفته بد نمیشه؟
_به احتمال زیاد میدونستن که اون دختر بیچاره رو حذف کردن؛ من حدس میزنم به پسره هم گفته بودن خودکشی کنه.
سیانور تو دهنش بوده ولی جرعت نکرده قورت بده!
گوشی ام زنگ زد.
_چیشده مهرداد؟
_یکی داره میاد بالا...
به محض تمام شدن جمله اش صدای مردی از پشت در آمد.
_نظررر درو وا کن...
پوفی کشیدم
( مگه نگفتی خودشون میدونن اینجا لو رفته؟ حالا تحویل بگیرِ) خاصی در نگاه عبدالله موج میزد.
کم مانده بود از حرص پاره ام کند.
دست روی دهانم گذاشتم
_هیسسسس
بفهمه به دیار باقی میشتافیما...
پشت در ایستادیم.
غر زدن های عبدالله شروع شده بود..
_اخه این چه عملیاتیه که بدون اسلحه اومدیم...من بمیرم خونم پای تــــ...
دستم را گذاشتم روی دهانش.
همزمان در از پشت باز شد.
پسری تقریبا سی ساله با بسته های پیتزا و ساندویچ وارد خانه شد.
_نظررر با تواممم چرا لال مونی گرفتی نکبت؟
کیسه را روی زمین گذاشت.
سمت اتاق رفت که بالافاصله از پشت به گردنش زدم.
افتاد روی زمین.
_آقا همچی روبهراهه؟
_آره مهرداد... پس نیروها کی میرسن؟
_پنج دقیقه فاصله دارن...
به سمت عبدالله برگشتم.
بسته های پیتزا و ساندویچ را نگاه میکرد.
با تعجب گفت
_محمد حیدررررر... اینارو نگا کن
کنارش نشستم.
زیر پیتزا چند بسته کوچک، مواد جاساز کرده بودند.
تیغ را از جورابم بیرون کشیدم و یکی از آنها را پاره کردم.
_هرچی که هست، جدیده...خالص نیست.
_بده من
کمی از آن را کف دستش ریختم.
_مواد منفجرهاس!!!
سر بلند کردم و متعجب گفتم
_مطمئنی؟
_آره بابا مطمئنم. میدونی کل اینارو بزاری رو هم چقدر میشه؟؟
بهقلــــم:ف.ب
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨