✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_61
عطیه:
میله و چوب را رها کردند و با مشت و لگد به جانشان افتادند.
ناخودآگاه هردو مثل جنین پایشان را داخل شکمشان جمع کرده و از درد به خود میپیچیدند.
با هر ناله آنها جیغ خفهای میکشیدم.
جانم که به لب رسید فریاد زدم.
_بسهههه نزنیددد
اشک هایم را پاک کردم.
_نزنیدشونننن بی رحماااا
یکی از آنها چماقش را پرت کرد سمت من؛ خورد به قفس و صدای گوش خراشی ایجاد کرد.
دست کشیدند و رفتند.
فرشید:
دستانم را نزدیک لبم کردم و خونش را پاک کردم.
_آقا محمد...حالتون خوبه؟
به سختی خودش را از زمین فاصله داد و نشست.
نگاه نگران عطیه خانم روی ما بود.
سرم را به سمتش برگرداندم.
متوجه خیسی لباسش شدم.
خودم را نزدیکش کردم.
سرش را به دیوار تکیه داده بود.
دست روی پهلویش گذاشتم که صورتش درهم شد.
بی اختیار یازهرا گفتم
عطیه خانم گفت
_محمد چیشده؟؟
خون پهلویش روی دستم خودنمایی میکرد.
_بازم زخمت سر باز کرده...
دست به پهلو گذاشت و با درد گفت
_اشکال نداره...این زخم، خیالِ خوب شدن نداره
_شرمندهام که بخاطر من افتادید تو دردسر
_اشکال نداره؛ فرشید؟
سوالی نگاهش کردم
_جانم آقا؟
_میتونی دستامو باز کنی؟
_خب آره ولی خطرناکه...
خندید و گفت
_اینجا موندن خطرناکتره که مسلمون...
رسول:
_سعیدددد بیا اینجا...
به سرعت به سمتم آمد.
_جانم؟
_میخوام برم دور و بر ورزشگاهو بررسی کنم؛ میای؟
_معلومه که میام...فقط بزا زنگ بزنم به خانم شکوری عکس هواییشو بفرسته.
_نه نمیخواد؛ از بچههای عملیات پرنده ،دوربینو میکروفونو بگیر بیار برام...
_خیله خب
بی صدا ۵۰۰ متر را دویدم.
کامل رصد کردم که دوربین مداربسته نداشته باشد.
خیالم که راحت شد نزدیک شدم.
بی مهابا جعبه را از دست سعید گرفتم و روی زمین گذاشتم؛ بازش کردم.
_رسول اینجا نمیشه...خطرناکه...میبینن!
کلافه روی زمین نشستم.
_الان از کجا بفهمیم اونطرف چه خبره؟؟؟ نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم...
داوود:
داخل محوطه به دیوار تکیه دادم.
قامت فاتح از دور مشخص بود؛ داشت با فلورا حرف میزد.
با صدای پچ پچی که از پشت دیوار میآمد گوشم را تیز کردم.
_نه داوود نه فاتح نه فرشید هیچ کدوم گوشی ندارن که باهاشون ارتباط بگیریم...
_آرومتر رسولللل میشنون.
لبخند ریزی روی لبم نشست.
_رسول...من اینجام
لحنش تغییر کرد
_داوود تویی؟
_آره خودمم
_عالی شد؛ من جعبهی دوربینو میندازم،بگیر وصلش کن جایی که بتونم ببینمتون
_بندازی متوجه میشن
_پس چیکار کنیم؟
نگاهم را دورتادورِ دیوار چرخاندم.
متوجه حفرهی کوچکی شدم که تقریبا وسط دیوار وجود داشت.
_رسول...یه حفره طرف راستت هست میبینیش؟
_آره آره
_جعبه رد نمیشه ولی میتونی خود میکروفونو بهم بدی...
_باشه
میکروفون را که گرفتم نگاهی به آن انداختم
_داوود فقط مراقب باش متوجه نشن
_حله خیالت تخت؛ من دیگه باید برم...
_موفق باشی
پ.ن:نیست رنگے که بگوید با من
اندکے صبر، سحر نزدیک است
هر دم این بانگ برآرم از دل
واے، این شب چقدر تاریک است
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/841962
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_60 ناگهان در بسته شد... غول بی شاخ
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_61
محمد:
چهار ساعت بعد درگیری رفتم بیمارستان
دکتر بعد از بخیه زدن زخم گلویم، چسب بزرگی رویش زد.
اخرین دکمه پیراهنم را که لکه خون رویش بود بستم.
_کار شما تمومه...پانسمانشو زود به زود عوض کنید که دچار مشکل نشید.
_خیلی ممنون
نظر را از بیمارستان مرخص کرده بودند و حالا در بازداشتگاه وقت میگذراند.
دلم میخواست هرچه سریعتر از او بازجویی کنم؛ قطعا اطلاعات خوبی داشت.
به سمت عبدالله رفتم.
داشت با گوشی حرف میزد.
_انگار هنوز حالیت نشده چه گندی زدیم
یه منبع مهمو گم کردی داری میگی پیش میاددد؟؟؟ شانس بیاری پرونده رو ازمون نگیرن
با دیدنم قفل ماشین را زد گفت
_بعدا زنگ بزن خدافظ
گوشی را داخل جیبش گذاشت.
_کارت تموم شد؟
_آره... چیزی شده؟
پکر داخل ماشین نشست.
_چی بگم اخه...فک کن چهارماه رو یه پرونده وقت بزاری یه دفعه با یه حواس پرتی همش دود شه.
_خدا صبرت بده...
استارت زد.
_بی زحمت منو برسون ستاد
_به روی چشم
نجلا:
_قشنگ شده...
لبخند زدم
_اره فقط چسباش اذیت میکنه
با شیطنت گفت
_کارمون تمومه. نیم ساعته کار ترخیصتو انجام میدم.
اول نهار میدی بهم اونم چرب و چیلی؛ بعد بریم خوش گذرونی
_بله بله؟
با مشت به شانهاش زدم
_خجالتم خوب چیزیه الناز
قهقههای زد که چشم غره رفتم.
_ماشینمو آوردی؟
_آره
..........
سوار ماشین شدم. با اینکه بدنم ضعف داشت ولی ترجیح دادم خودم رانندگی کنم.
آیینه را تنظیم کردم و نگاهی به صورتم انداختم.
یک چیزی کم داشت! شالم را جلو تر کشیدم.
بی توجه به غرغرهای الناز که گرسنه بود مقابل یک پاساژ نگه داشتم.
_چند دقیقه اینجا بشین برم یه چیزی بخرم بیام.
کلافه باشه ای گفت
وارد یکی از غرفههای حجاب شدم.
با آن مانتوی جذب و سر و رو خجالت زده بودم.
فروشنده با لبخند گفت
_جانم عزیزم؟ چی میخواید؟
چشم چرخاندم و گفتم.
_یه مانتوی بلند با چادرو روسری
متعجب و مهربان چند بسته را روی میز گذاشت.
_نظر منو بخوای به پوست تو این روسری میاد...
یاسی بود.
_عالیه
بعد از انتخاب، اجازه گرفتم تا لباسم را عوض کنم.
مثل چند ماه قبل نبود که مجبوری حجاب سر کنم. حالا واقعا معنی زیبایی را حس میکردم.
نمیدانم چه رازی در این پارچه پنهان است که تمام وجودم را غرق لذت و آرامش کرده.
مقابل آیینه چرخی زدم.
_خیلی بهت میاد
تشکر کردم و کارتم را به سمتش گرفتم.
محمد:
پرونده را روی میز گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم.
_بگم بیارنش؟
زیر لب بسم اللهی گفتم.
_بگو...
چند دقیقه طول نکشید که نظر را آوردند.
مقابلم نشست و با نفرت به چشمانم خیره شد.
_سلام...
جوابی نداد.
_به مامورا گفتی نمیتونی بشنوی! درسته؟
یعنی ناشنوایی؟
فقط نگاهم میکرد...
خودکار را برداشتم و روی کاغذ نوشتم.
_میدونی برا چی اینجایی؟
نوشت.
_نه!
_پس بهت میگم.
اولی: فروش ۴۰۰ قبضه سلاح گرم فقط به یه نفر؛ از پیام های شخصیت تو تلگرام مشخصه به چد صد نفر دیگه ام فروختی
چیزی ننوشت.
ادامه دادم.
_دومی قتل؛ یه دختر بیچاره رو در اوج خشونت و بیرحمی کشتی! راستی اون دختر کی بود؟
_نمیدونم...بهم گفتن یه نفرو میفرستیم خونه، تو ترتیبشو بده.
_با نادر چه سر و سری داری که شبو روز باهاش در ارتباطی؟
_کسی به اسم نادر نمیشناسم.
_مواد منفجره هایی که رفیقت قرار بود بیاره میخواستین به کی بدید؟
_من کارم ترکوندن نیست
کلافه مداد را کوبیدم روی میز
با آرامش دیوانه کنندهای گفتم.
_چرا ادای کسایی رو در میاری که نمیشنون؟
در جواب سکوتش ادامه دادم.
_خیلی راحت به مشتریات ویس میفرستادی درحالی که کسی که نمیشنوه، نمیتونه درست حرف بزنه!
بهتره نقش بازی نکنیو مثل بچههای خوب همکاری کنی.
مثل گرگ های وحشی بلند شد و میز را پرت کرد گوشه اتاق.
یقه ام را گرفت و از روی صندلی بلندم کرد.
آرام به دوربین نگاه کردم و زیر لب گفتم
_هر اتفاقی افتاد نیاین تو!
دست روی زخمم گذاشت و فشارش داد.
به غیر آن تیر کشیدن ها هم شروع شده بود.
دستم را داخل جیبم گذاشتم.
_پس میشنوی...
سرنگ را در آوردم و سوزنش را روی گردنش گذاشتم.
_شنیدم از مرگ میترسی؟!...
سرفهی کوتاهی کردم.
_آره...اگه نمیترسیدی خودتو با سیانور خلاص میکردی.
لرزش دستانش را حس میکردم...
به قلـــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16708495092558
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨