✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_62
داوود:
سریع دوربین را وصل کردم و از دیوار فاصله گرفتم.
نمیدانستم عطیه خانم هم آنجاست.
غیر از آن فرشید هم لو رفته بود
هنوز موفق به تحلیل موقعیت نشده بودم.
_هی پسر؟؟
سرم را به سمت دختر نقاب دار برگرداندم.
_بله؟
_بیا بیرون اینجا لازمت ندارن...
چارهای جز پیروی نداشتم...
پشت سرش قدم برداشتم و بیرون رفتم.
فرشید:
داشتم دست محمد را باز میکردم که دوباره سر بزنگاه سر رسیدند.
این بار داوود هم بینشان بود.
ویکتوریا به سمت محمد رفت.
مقابلش زانو زد و دست برد نزدیک صورتش تا چانهاش را بالا بیاورد.
محمد صورتش را عقب کشید
_دست کثیفتو به من نزن.
چاقویش را زیر گردنش گذاشت و گفت
_عملا هیچ کدوم از سرویسای اطلاعاتی دستور قتل یه مامور اطلاعاتی رو نمیدن؛ ولی خب با گزارشایی که من رد کردم فهمیدن تو یکی فرق داری...
چاقو را کمی بیشتر فشار داد..
_کاری رو که دفعه قبل فرصت نشد انجام بدم امروز جلو زنت تموم میکنم.
به من و عطیه خانم اشاره کرد و گفت
_خیالت راحت؛ با این دوتا کاری ندارم فقط دلم میخواد یکی عذاب کشیدنتو ببینه
فاتح پشت سر ویکتوریا ایستاده بود و زل زده بود به جعبه...
جعبهی نیزهها.
ترس برم داشت.
قصد داشت کاری کند که...
تا من چشم برهم زدم آن را برداشت و به سمت ویکتوریا گرفت.
تا خواست آن را در کمرش فرو کند متوجه شد و جاخالی داد.
آن نیزه نشست جایی که نباید مینشست...
سینهی محمد...
خونش پاشید روی صورتم
شکه نگاهم بین فاتح و محمد رد و بدل شد.
صدای جیغ عطیه خانم آنقدر زیاد بود که گوشهایم زنگ میزد.
ویکتوریا بیکار ننشست و چاقویش را فرو کرد داخل شانهی فاتح...
پای فاتح سست شد و با زانو به زمین افتاد.
عطیه:
دست روی دهانم گذاشتم و جیغ خفهای کشیدم.
دستانم را قفل کردم به میله ها...
_محمممممدددد....
نامردااااااا
به حالت سجده پیشانیام را چسباندم به زمین.
ناله میکردم.
صداهای اطرافم را نمیشنیدم.
با حس خیسی پاهایم کمی سر بلند کردم.
جریان خون از سینه محمد روی زمین چند شاخه شده بود...
با چشمانی که به خاطر اشک، تار میدید به او خیره شدم...
فرشید:
بین آن اتفاق ها ویکتوریا به دو مردی که جلوی در ایستاده بودند اشاره کرد.
به سمت من و فاتح هجوم آوردم و ما را محکم گرفتند تا تکان نخوریم.
معنی کارشان را نمیفهمیدم.
ویکتوریا پشت محمدی که از درد حتی نفس کشیدن برایش سخت بود نشست.
چاقویش را زیر گردنش گذاشت...
شروع کردم به دست و پا زدن
_ولششش کنننن
رسول:
تبلتم را باز کردم.
_تصویرا اومد رسول؟
_یه لحظه صبر کن...
با ظاهر شدن تصویر گفتم
_آره خداروشکر؛ هم تصویر داریم هم صدا.
که ناگهان چشمانم از اتفاقی که افتاد گرد شد.
سعید تبلت را از دستم گرفت و تصویر را خاموش کرد.
هنوز منگ بودم.
تنها صدا بود؛ صدای نالهای که از صد تصویر بدتر انسان را عذاب میداد.
_رسول خوبییی؟ جواب بده...
لرز گرفته بودم.
_سعید...دوباره داره اون اتفاقااا تکرار میشهههه باید بریم تو...
خود به خود تصویر باز شد.
قلبم به سینه میکوبید.
با ترس گفتم
_داره سرشو میبره...
پ.ن: ‹ طلوع میکني و من غروب میکنـم ز خود
من آن شعاع خستہام کہ گم نمودھ راه را... ›
- ڪیوانصـادقی
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/842552
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_61 محمد: چهار ساعت بعد درگیری رفتم
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_62
محمد:
_دوتا راه داری! یا مثل بچه های خوب اعتراف میکنی منم به قاضی میگم همکاری کردی حداقلش اینه دیرتر میمیری
یا اینکه به کارت ادامه میدی .محض اطلاع حکم قاچاق اسلحه و همکاری با تروریست و همدستی با نادر به احتمال ۹۹% اعدامهههه.
حالام دستتو از گلوم بردار تا با این سرنگ حالتو جا نیاوردم.
ولم کرد...
چند بار به دیوار مشت زد و نشست.
معلوم بود درد چشم کلافهاش کرده
_هروقت خواستی حرف بزنی به سرباز بگو.
خواستم بروم که با صدای خش دارش گفت
_صبر کن...
لبخندم را جمع کردم و با اخم برگشتم.
_خب؟
_سوالاتو بپرس جواب میدم...
_از نادر برام بگو. چطور باهاش آشنا شدی؟ براش چیکار میکردی؟
_دو سال قبل تو تلگرام با هم آشنا شدیم.
ازم خواست براش حدود ده تا کلت ببرم.
یه بار پیام داد که میخوای در عضای پول برام کار کنی؟
پولی که میداد واقعا زیاد بود. منم قبول کردم.
آخرین باری که کار ازم خواست همین یه هفته پیش بود.
گفت یه نفرو پیدا کن که بره یه تعداد بسته رو از جایی که بعدا بهت میگم بگیره.
بعدم اون بسته هارو باز کن و جمعشون کن تو یه بسته بزرگتر؛ رفیقِ همخونهات بقیه کاراشو میکنه...
دختری هم که مرده اسمش مژگانه
برا نادر کار میکرد.
دیروز خودش زنگ زد گفت ازم آتو داره خلاصش کن. منم که روانگردان خورده بودم نفهمیدم چطور کشتمش.
دستش را داخل موهایش فرو کرد.
_هیچ وقت فکرشو نمیکردم بتونم ناموس یه خانواده رو با دستای کثیفم بکشم.
_اون خونه برا توعه؟
_نه برا نادره
_نادر؟!
_نمیدونم شایدم خواهرش... چیزی نگفته
_چیزی از نادر باقی مونده که نگفته باشی؟
چند ثانیه مکث کرد.
_ساعت چنده؟
_هشتِ شب
_حدودِ سه ساعت دیگه یه ماشین که بارش مرغ و گوشته از شهر خارج میشه.
با نادر قرار داره.
چشمم برق زد.
_آدرسشو رو کاغذ بنویس
.........
_الو علی...ادارهای؟
_آره...
_آدرس میفرستم خودتو برسون اونجا...اسلحه همرات باشه. ردیابتو فعال کن.
یه ماشین هست که باید دنبالش کنی
بارش گوشت و مرغه. حیف که من دستم گیره وگرنه به تو نمیگفتم.
_نترس ایندفعه حواسم هست گند نزنم
_امیدوارم.چند ساعت روش سوار باشی خودمو بهت میرسونم
فقط...
مکث کوتاهی کردم و گفتم
_نمیری ها...
خندید
_سعیمو میکنم
_مراقب باش؛ این ماموریت خطرش بیشتر از همه ماموریت هایی که تا الان تجربه کردی!
_حواسم هست
_به سلامت
علی:
موقعیت مکانی را فرستاد.
با سرعت نود دوساعته خودم را رساندم.
یک سوله بود. هر طرف که سر میچرخاندم ماشین بود که بارگیری میکرد.
زنگ زدم به محمد حیدر.
_محمد اینجا نزدیک پنجاه تا ماشینه چیکار کنم؟
_ماشینش ایسوزو یخچالداره.
یه نگا کن ببین میتونی پیدا کنی؟
چشمم خورد به یک ماشین سفید که روی بدنه اش عکس گوشت داشت.
برای اطمینان باید میرفتم داخلش...
_بعدا بهت زنگ میزنم خدافظ.
راننده حواسش نبود.
با یک پرش خودم را پرت کردم داخل ماشین
چون بارگیری تمام شده بود و در جوری بود که کسی داخل را کامل نمیدید خیالم راحت بود.
چاقویم را از کفشم بیرون کشیدم و یکی از مرغ هارا بریدم.
داخلش چند بسته جاساز کرده بودند.
زیر لب زمزمه کردم.
_خودشه...
_الو محمد؛ پیداش کردم...اینجــ...
که یکهو در بسته شد و گوشی از دستم افتاد.
با حرکت ماشین تپش قلب گرفتم.
گوشی را از زمین برداشتم.
صفحهاش کامل شکسته بود و کار نمیکرد.
عصبی پرتش کردم گوشهای
آرام آرام زیاد شدن فشار سرما را حس کردم.
اگر اینطور پیش میرفت قطعا یخ میزدم.
محمد:
روی شانهی مهرداد کوبیدم.
_موقعیتشو بفرست رو گوشیم.
عجب اشتباهی کردم...
فرستادی؟
_چرا نگرانی محمد؟ انشاءالله هیچ اتفاقی واسش نیفتاده
اگر اتفاقی برایش میافتاد رسما خودم را میکشتم.
_حله...
_من رفتم...شاید مجبور شم ماشینو متوقف کنم! چند نفر نیروی کاربلد پیدا کن بهشون موقعیت منو بده هر جا رفتم بیان
_چقدر ازت فاصله داشته باشن؟
_بیست دقیقه
_راستی...آرمان تو اتاقت منتظره بگم برگرده؟
_پ ن پ بشینه زیر پاش علف سبز شه!
سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت راندم.
آن لحظات از آن وقت هایی بود که دلم بدجور شور میزد و قرار نداشت.
تنها نیم ساعت با علی فاصله داشتم.
گوشی ام زنگ خورد.
_چیشده مهرداد؟
_حاجی...ردیاب ماشین سازمان با ردیاب علی یکی نیس!
_یعنی میگی علی سوار ماشینِ سوژهاس؟
_بله... یا موقع بازرسی ماشین گیر افتاده که احتمالش زیاده یا رفته نشسته کنار راننده الانم داره واسش چایی میریزه و مارو سیاه کرده.