✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_65 نورا: چشمانش باندپیچی شده بود. ب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_66
حسین:
_سلام حسین جان بهتری؟
_ممنون آقا بهترم
_یه ماموریت برون مرزی پیش اومده...هرطور شده باید بری بوکمال
_ولی چشمام!
_با دکترت حرف زد، گفت مشکل جدی نداره؛ یه عینک دودی بهت میده توام مثل بچه های خوب میرسی به ماموریتت
دلم میخواست حالا که از ماموریت برگشته ام یک دل سیر پیش خانواده باشم ولی...
خیلی ها نمی دانستند امنیت اتفاقی نیست.
در این چند سالی که برای ماموریت های جور واجور، سوریه و یمن و هزار شهر دیگر را گشته بودم بعضی وقت ها از این امنیتی که در ایران محیا بود تعجب میکردم!
دختران دمشق و حلب کجا و دختران ایران کجا
قدم زدن در کوچه پس کوچه های رقه کجا و قدم زدن در کوچه های تهران کجا
امنیت حرم حضرت زینب(س) کجا و ارامش حرم ضامن آهو کجا؟
و در پشت پردهی تمام این آرام و قرار ها سربازان گمنامی هستند که از آسایش خود میزنند برای کشورشان
نگاه دوبارهای به جای احتمالیِ سید انداختم.
از ته دلش آه کشید
_آقا سید چیزی شده؟
نفس عمیقی کشید.
_شاید از حرفم تعجب کنی ولی وقتی سوریهای کمتر نگرانتم تا وقتایی که برمیگردی ایران!
بیاختیار لبخند عمیقی روی لبم مینشیند.
_آخ که دلم لک زده واسه ماموریت لب فرات...اصلا حال و هواش خیلی متفاوته سید...در شهادت اونجا باز تره
شاید زنگ خطر به گوشش خورد که با تشر گفت
_بخوای شهید شی خودم خفهات میکنم .
آرام میگوید
_به محض مرخص شدن بیا پیشم
اینجا نمیتونم بیشتر حرف بزنم.
سر تکان دادم.
_پس فعلا میرم...یاعلی
_خداحافظ
به متکا تکیه دادم که اینبار صدای نورا در اتاق میپیچد.
_داداش...
ناراحتی در صدایش مشخص است.
_جانم؟
_یه چیز میپرسم؛ جان من راستشو بگو
سکوت کردم تا سوالش را بپرسد
_تو واقعا جنوب بودی؟ شرط میبندم اصلا کارت تفحص شهدا نیست
دلم خواست بگویم شاید شهدا را تفحص نمیکردم ولی عوضش بدنِ گرم رفقای شهیدم را پشت خاکریز با دعا و اشک غرق بوسه میکردم...
و اگر ازآنها چیزی نمی ماند...
بگذریم.
_مگه واسه یه نیروی معمولی محافط میزارن؟
از اینکه سید دستور چنین کاری را داده دلخور شدم
_چی بگم آخه
_تو پلیسی؟
لبخندی زدم و گفتم
_خیر سرم پاسدارم...بالاخره کارای دیگه ای غیر تفحص انجام میدم...
ساکت شد ولی می دانستم باور نکرده
محمد:
توهم بود؟
شاید خیالاتی شدم.
با اینکه از ته دل میخواستم واقعیت باشد و حیدر را کنارم داشته باشم
با تمام سردردم سوار ماشین شدم و همراه نیروها رفتم.
همین که رسیدم کسی به سمتم آمد.
_سرگرد فاطمی؟
_بله بفرمایید؟
_خانمی که دستگیر شده ناهید بلوری نیست!
با چشمان متعجب گفتم
_یعنی چی؟
_گفتم که؛ این خانم هویتش با کسی که شما فکر میکنید متفاوته
سمانه رویگری که سابقهی دزدی و خلافای بزرگ و کوچیک داره
سرم داشت سوت میکشید!
_و اون مرد؟
_روزبه حیاتی...
سر تکان دادم.
_ممنون... همهی دستگیریا رو منتقل کنید تهران
_حتما
.......
سجاد پیش مرتضی ماند...
تک و تنها نشستم داخل ماشین به مقصد تهران
داشتم به ناهید بلوری فکر میکردم....
به این که چقدر با او فاصله دارم.
به اینکه با پیدا کردن ناهید به برادرش نادر میرسم یا باید مسیرم را تغییر دهم
_هوی محمد حیدر...
با شنیدن صدایی سرم را به سمت صندلی کمک راننده چرخاندم.
_چرا فکر میکنی زادهی ذهنتم؟
با لبخند دستش را روی پایم گذاشت.
_من از همهی آدمای این زمین واقعی ترم، اصلا هرکی شهید میشه انگار تازه از خواب مرگ بیدار میشه.
_بیخیال همهی این حرفا حیدر... چیزی نمیفهمم... من خیلی باهات فاصله دارم!
_باید بشی مثل سه سال قبل...نجیب و مهربون؛ پر ابهت و خشن
رفیقات دشمنت نیستن
توام دشمن اونا نیستی!
یادته چقدر باهم خوش بودیم؟ باید بشی مثل همون موقع
لبخند زدم
با ذوق صدایش را بالا برد
_میدونستی یه ترکش نزدیک ستون فقراتت هست که شکل قلبه؟
_واقعااا؟!
با صدای بوق، سرم را بر گرداندم...
صدای وحشتناک کشیده شدن چرخ ماشین در گوشم زنگ خطر میزند و بالاخره چند متری دره ترمز می کنم.
کم مانده بود!
به صندلی تکیه دادم و نفس عمیق کشیدم
_الحمدلله
پ.ن: و اما محمد حیدری که با روح حرف میزند(:
به قلـــم:ف.ب
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16727660681468
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨