✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_69 مریم: زهرا مقابلم نشست. _واست ک
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_70
محمد:
_مهرداد چه خبر؟
_دارم با دوربین دنبالشون میکنم؛ راستی...آرمان اومده! بگم بیاد؟
_آره فقط سریعتر
خودش بیرون رفت و بعد از چند دقیقه آرمان وارد شد.
یکی از بهترین های پشتیبانی سایبری
با رتبهی تک رقمی در کنکور
و البته با اینکه آموزش ندیده بود ولی در اعتراف گرفتن بی نظیر بود.
_بهبه سلام آرمان جان
_سلام سرگرد...
روی صندلی نشست و پای چپش را روی آن یکی پایش انداخت.
_خب؟ درخدمتم حاجی
_نفس تازه کن تا بگم
چند تکه کاغذ و عکس از قفسه برداشتم و مقابلش گذاشتم.
_میدونم تو بخش اطلاعات سرت شلوغه و چندتا پروندهی امنیتی زیر دستته ولی اجازشو گرفتم که تو بعضی جاها کمکم کنی
_درسته...فقط... این افرادی که شما دستگیر کردید باید آزادشون کنید
_؟!! منظورت دقیقا کیه؟
_خانم نیلا شهبازو رادان نادری رو آزاد کنید و سهیل نادری، نظر احمدی و کلا هرکسی که از این پرونده تو چنگتونه رو تحویلِ اطلاعات امنیت بدید!
_آزاد کنم؟ شوخیتون گرفته؟
حسین:
بیچاره خیال میکند اگر بخواهم به درک واصلش کنم با گلوله این کار را میکنم
بعد از سر کشیدن قهوه نگا پر از نفرتی حواله اش کردم.
میدانستم فارسی را خوب میفهمد!
_ تو یه کثافتی که خون بچه های سوریه و یمن و فلسطینو میریزه.
یه روانی
یه جانی
به سرفه افتاد...
_میدونی چند ساله منتظر این صحنهام؟
میدونی چند ساله دارم برا کشتنت نقشه میکشم؟
این منطق، منطق خودته! خودت تو مصاحبه میگفتی باید خون دشمنامون ریخته شه...
امثال تو اگه نباشن خون کمتری ریخته میشه...
روی زمین افتاد.
با چشمانش التماسم میکرد که نجاتش دهم.
_چیه؟ جون دادن سخته؛ نه؟
خوب نگام کن
این منم
حسین نجمی
سربازِ قاسم سلیمانی
سربازِ سید علی خامنهای
سربازِ سید حسن نصرالله
یادت باشه کی جونتو گرفت
و با طعنه ای تمامش کردم.
دهانش کف کرده بود و چشمانش از ترس دوبرابر شده بود.
یک مرگ تمیز بر اثر اوردوز
باید قبل از مشخص شدن علت اصلی مرگش میزدم به چاک
کمدش را گشتم و هارد به علاوه ی تمام مدارک و فلش و تنقلاتش را برداشتم و داخل کیفم جاساز کردم.
چشمانم سو سو میزد و میسوخت برای همین عینکم را به چشم زدم.
وقت رفتن بود ولی حیفم میآمد بدون ثبت کردن عکس جنازه اش بروم.
گوشی ام را در آوردم و یک عکس زیبا از بدن لندهورش انداختم
بسم اللهی گفتم و از اتاق بیرون زدم.
سوار ماشین شدم و نفس راحتی کشیدم.
باید خودم را می رساندم الجلا...
راه نسبتا سختی در پیش داشتم.
باید از دژبانی رد میشدم.
با شنیدن صدای داد و قال از داخل ساختمان، از ماشین پیاده شدم و با عجله به سمت پیاده رو رفتم.
تا نیم ساعت باید خودم را از این معرکه نجات میدادم وگرنه هم خودم و هم اطلاعاتم میسوختند.
......
به دژبانی رسیدم...
از جهتی معلوم نبود نام و عکسم پخش شده باشد یا نه و از جهتی دیگر زمان رد شدن ماشین مهمات بود و با این اوصاف نمیشد بی دردسر رد شوم.
با خودم حساب کردم که در هر صورت مجبورم به درگیر شدن.
برای همین حکم ماموریتم را از کیف در آوردم و داخل جیبم گذاشتم.
حدود صد متری جلو رفتم و با فریاد یک پسر حدودا ۲۰ ساله مقابل اتاقکش ایستادم.
حکمم را که نشان دادم دست از سرم برداشت
خواستم بروم که با صدای مردی تمام تنم نبض شد . . .
به قلـــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨