✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_70 محمد: _مهرداد چه خبر؟ _دارم با
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_71
محمد:
_جزو نقشه مونه
_آرمان جان گروه ما صدها ساعت وقت گذاشته کلی زخمی و تلفات داده
به همین راحتی ولشون کنم؟
شکلاتی از روی میز برداشت و درحالی که روکشش را باز میکرد گفت
_اعتماد کنید...
کنجکاو گفتم
_پرونده اش مربوط به ضد جاسوسیه؟
_این آدما معمولی نیستن! بخش اقتصادی، اجتماعی، ضد جاسوسی و البته مواد مخدر، همه شون دنبال سر رشتهی این گروهن
_امنیت اطلاعات برا چی؟
_اون بماند
کاغذی از روی میز برداشتم و چند خط نوشتم
_بفرما اینو بده سرهنگ امضا کنه؛ انشاءالله کارتون خوب پیش بره
بالاخره شکلات را داخل دهانش گذاشت و درحالی که آن را میجوید گفت
_من این پرونده رو بردارم بخونم؟
_بردار
بعد رفتن آرمان کشوی میز را باز کردم.
چشم خورد به هدیه ای که صبح برای دختر مهرداد خریده بودم.
لبخند بی اختیار مهمان چهره ام شد.
تلفن را برداشتم و با تک شماره تماس را به میز مهرداد وصل کردم
_الووو بابا چه خبره؟ هنوز برنگشتم کارت شروع شد؟
_بلند شو بیا اینجا؛ غر نزن
کلافه گفت
_اطاعت امر، سرگرد
به دو دقیقه نکشید که در زد و وارد شد
_جانم؟
_این کادو از طرف من؛ میدونم از روز تولدش خیلی گذشته ولی خب انقدر دختر شیرینیه که دلم خواست واسش یه چیز کوچیک بخرم.
دست روی سینه اش گذاشت و حالت خنده گرفت و گفت
_شرمنده کردید راضی به زحمت نبودم.
ولی معلومه به دختر علاقهی زیادی داریا
_مزه نریز پسر...
مریم:
هر ۲۰ کتاب را روی میز میکوبم
_اینم از اینننن...کمرم شکست؛ چقدر سنگینن
با لبخند تشکر کرد و به سمتم آمد.
_خب؟موضوعشون چیه؟
نگاه گذرایی به کتاب ها انداختم و گفتم
_یه تعداد در مورد فلسفهی جهاده یه تعدادم در مورد سوریه و زندگی نامه ی مدافعان حرم و رمانای جذابش
میگم روحینا...
_بله؟
_امروز اگه میتونی بیا خونمون؛ هم ناهارو میخوریم هم برنامهی کاری میریزیم
_عالیه
راستش از اینکه اهل تعارف نیست خوشحالم
گوشی را از کیفم بیرون آوردم و به مامان صدیقه زنگ زدم
حسین:
زیر لب یا زهرایی گفتم و با اخم برگشتم
_لا تتحرك! ما اسمك؟
~حرکت نکن...! اسمت چیه؟~
کارت شناسایی و برگهی ماموریتم را مقابلش گرفتم.
_مرحبا اخي اسمي سعد بن شبيب.
~سلام برادر اسمم سعد بن شبیب هست~
_ إلى أين تذهب؟
~کجا میری؟~
_مهمتي سرية
~ماموریتم محرمانهست~
نگاه پر از خشمی نثارم کرد
انگار که از قبل مرا میشناسد.
منتظرم برای درگیری!
ناگهان دستش به سمت قنداقهی اسلحهاش کشیده شد.
قبل از او من اسلحه را به سمتش گرفتم و هردوشان را به رگبار بستم.
به زمین که افتادند سوزشی در شانه ام حس کردم.
بله...
قبل از مرگش کم نگذاشت و تیری حوالهام کرد.
دستم را محکم روی زخمم فشار دادم و از ته دل نالهای کردم.
با صدای نزدیک شدن ماشینِ جیپی پر از داعشی خونسرد نگاهی به دوروبرم کردم.
گیر افتادم!
ناگهان از دیدن کانال فاضلاب لبخندِ پر از اجباری روی لبم نشست.
جهیدم داخل ماشینی که کنارش بود و سریع آن را روی کانال فاضلاب پارک کرد
با عجله به سمتش رفتم و در یک حرکت خودم را داخلش پرت کردم.
بوی گندش حالم را بد میکرد ولی چاره ای نبود.
نورا:
_بفرما نورا جان؛ نیومدی پایین، آوردم اینجا بخوری...
پیشانیام را روی میز گذاشتم.
_نمیخورم؛ سرم داره میترکه
_یکم چشم از این لپ تاپ بردار خب
_پیدا نمیشه...هرچی میگردم کمتر سرنخ دستم میاد.
بهقلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16740604345228
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨