✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_73 محمد: سرگیجه های چند سال قبل دوب
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_74
حسین:
صدا فرق نمی کند چه صدایی باشد.
همینکه انقدر ترس به جانشان افتاده، برای فرار کافیست.
با هول و ولا از این اتاق لعنتی بیرون رفتند.
از فرصت استفاده کردم و با کشیدن پایم روی زمین کمی خودم را جلو کشیدم.
دست سالمم را به سمت کوله دراز کردم.
مثل قبل سنگین بود.
یکدفعه با صدای شلیک کپ کردم.
اصلا خوش بین بودن به زنده ماندن در روحیات یک مامور امنیتی آن هم برون مرزی معنی نداشت
زمان ایستاد.
ایستاد تا جان دادن را با جان و دل حس کنم.
انرژی ام ته کشید!
درحالی که دستم روی کوله بود پیشانی ام را روی خاک چسباندم.
صدای نورا در سرم اکو میشد.
_رفتی اونجا مراقب باشیا...به وسایلی که شیمیاییان دست نزن؛ کار تخریب نکن؛ مین دستت نگیر؛ با ماشین هی تو منطقه نگرد؛ زود بخواب؛ گرسنه نمون...
در آن لحظه دردناک لبخند روی لبم نشست ولی با فکر به اینکه چقدر وابستهام شده چشمم را بستم.
حتی فرصت نکردم خداحافظی کنم.
دیگر چیزی از دوروبرم متوجه نمیشدم.
بین خواب و بیداری یاد حرف حاجی افتادم
_وقتی سوریهای کمتر نگرانتم تا وقتایی که برمیگردی ایران!
یکباره کسی برم گرداند و سیلی محکمی روی صورتم فرود آورد.
_کمیلللل بهوشی؟
حنجره ام آنقدر خش دیده بود که نتوانستم چیزی بگویم.
دست روی صورتم کشید.
_نخواب داداش...
بعد دستم را از پشت دور گردنش قفل کرد و کولم کرد.
_عبـ...اس...
_جانم؟
باسکوتم دوروبر را نگاه کرد.
کوله را که دید سریع برش داشت و دوید بیرون.
_عماددد بیا کمک
چشمم را بستم و سعی کردم با صدا، محیط را بررسی کنم.
کمک کردند پشت ماشین دراز بکشم.
_کمیللل چشتو وا کن.
خواستم سرش فریاد بزنم بگویم این لحظات آخر دیگر دست از سرم بردار ولی...
_عماد... خواست چشمشو ببنده سیلی بزن!
خنده ام گرفته بود.
ماشین با آخرین سرعت شروع به حرکت کرد.
با گوشه ی چفیهاش خونِ سرم را پاک کرد.
_چه بلایی سرت آوردن حرومزادهها...
اگه بدونی چطوری خودمونو رسوندیم بهت...
خود حاجی وقتی فهمید گفت هرطور شده برت گردونیم.
میدانستم میخواهد سرگرمم کند تا فکر خوابیدن از سرم بپرد.
_جانِ...بچه...ات...بزار...بخــ..وابم!
اخم نمایشی کرد.
_میخوای بمیری؟تحمل کن.
_حداقل...آبـ...
کلامم را قطع کرد.
_راستی کمیل...فقط سه ماه مونده تا محرم.
احتمال زیاد من و تو برا حفظ امنیت مسافرا بریم کربلا...(:
با شنیدن این حرفش دلم رفت سمت بین الحرمین...
با اینکه ماموریت برون مرزی زیاد رفته بودم و حتی مسیر کربلا را عین کف دستم بلد بودم ولی تابحال قسمت نشده بود حرم را ببینم...
علی:
کامیار کمک کرد تا از روی ویلچر بلند شوم؛ با ارامش تکیه دادم به مبل.
نگاهی به دوروبرم انداختم.
عین خانه های متروکه بی روح و جان!
گرد و خاک، کل وسایل را به زیبایی پوشانده بود!
کامیار بعد از گذاشتن کتری روی گاز، کنارم نشست.
_بهتری؟
_آره خوبم.
کمی صورتم را برانداز کرد.
_چیه چیشده؟
_هیچی!
بلند شد و رفت سمت اتاق.
_تا چای دم بکشه جاتو آماده میکنم...
_کامیارررر
کلافه برگشت.
_میگی چیشده یا دست به کار شم؟
_بیخیال علی حوصله گیر دادن ندارم.
...........
نیم خیز شدم.
تشنه ام بود.
کامیار خواب بود.
پاهایم را با دست روی زمین گذاشتم و با احتیاط سنگینی ام را رویشان انداختم.
از میز کنار تخت گرفتم و بلند شدم.
ایستادنم زیاد طول نکشید.
دستم به آیینه گیر کرد و افتادم.
با صدای شکستن آیینه کامیار از خواب پرید.
_یا اباالفضل چیشد؟؟؟
_نیا جلو پات زخم میشه
نورا:
محکم زدم روی میز
_وایییی حل شد
به سرعت باد برگه هارا برداشتم و تند تند قدم برداشتم به سمت اتاق رئیس
رسیدم مقابل در
نفس عمیقی کشیدم و در زدم.
_بفرمایید خانم نجمی
لبخندم را خوردم و کنترل شده گفتم
_سلام
_سلام
کمی حالم را دید زد و بعد گفت
_معلومه به چیزای خوبی رسیدید! بفرمایید بشینید
تشکر کردم و بعد از گذاشتن کاغذ ها روی میزش، نشستم
_خب؟
_کار من تموم شد
با تعجب گفت
_مطمئنید؟چطوری؟
_با جلب اعتماد ادمین شدم دونه دونه افراد اون گروهارو رصد کردم و افراد مشکوکو از طریق بانک داده مخزن شناسایی افراد شناسایی کردم.
البته چند نفرشون کلا تو ایران نیستن.
_اونام به راحتی بهتون اعتماد کردن؟
_یه دختر بود که با مزاج شناسی و هک سیستمش و فهمیدن علایقش و این جور چیزا در عرض یه روز اعتمادشو جلب کردم
_لیدرشون کیه؟
_نادر بلوری
زیر لب اسمش را تکرار کرد.
_کارتون عالی بود خانم نجمی
بهقلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16760494023198
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨