✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_75 عماد: وقتی عباس خبر داد که کمیل
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_76
مریم:
_نترس مریم جان...
اشکم را قبل از پایین آمدن پاک کردم و دستانش را فشردم.
_مامان...
سرم را به سینهاش چسباند.
چشمانم را بستم.
_اگه چیزیش بشه...
_هیس... برو پیشش به جای اینکه از این فکرا کنی
دلم میخواست راز آرامشش را بدانم.
دل از چادرش کندم و بلند شدم.
وارد اتاق شدم.
_سلام خان داداش
ماسک اکسیژنش را کمی تکان داد و آرام سلام کرد.
_سلام
با اخم نگاهم کرد و گفت
_باز چرا لب و لوچهات آویزونه دختر؟
کنارش نشستم ایستادم با شیطنت و مغرور گفتم.
_آخه تازه همین امروز فهمیدم داداشِ بیشورم به تک خواهرش در مورد دردش چیزی نگفته...
الانم دلم میخواد خفهاش کنم از دستش راحت شم.
لبخند زد.
_به حرص خوردن ادامه بده.
ادایش را درآوردم و دهانم را کج کردم.
_دکتر نگفت کی عمل میکنه؟
_احتمالا همین امروز...
انگار منتظر این حرفم بود که گفت
_ بشین کارت دارم.
به خودم اشاره کردم و متعجب گفتم
_با من؟ واو؛ چه سعاتییی!
نشستم.
دستم را در دست برادرانهاش فشرد و گفت
_برادر بیشورت ممکنه از زیر تیغ زنده بیرون نیاد...شایدم فلج بشه... هیچی مشخص نیست.
معترض گفتم
_دادااااش
_گوش کن...
قبل از همه چیز مراقب مامان باش.
شاید غماشو به روش نیاره ولی تو ازش غافل نشو...
نگاه از صورتم گرفت و گفت
_من بیشتر از هرکس به تو و مادر و پدرِ مهدی بدهکارم!
حلالم کن مریم... بابت همه اتفاقای بدی که افتاد.
لبخند تلخی زدم و گفتم
_بعضی وقتا با خودم فکر می کنم اگه تو سرنوشت آقا مهدی، نوشته شده بود شهادت پس دیر یا زود شهید میشد
خوشحالم که قبل از اینکه منو به خودش وابسته کنه به آرزوش رسید.
من تحمل ندارم از کسایی که وابسته شونم جدا شم.
خداهم خوب ظرفیت و توانمو میدونست داداش محمد.
لبخند کمرنگی روی صورتش نشست.
لحنم را عوض کردم و تهدیدوار گفتم
_توام حق نداری ازم جدا شی
البته لازم به ذکره من به تو وابسته نیستم فقط به دیوونه بازیات زیادی عادت کردم...
~سه روز بعد~
عماد:
_چه خبر از کمیل؟
_ از بیمارستان منتقلش کردن...فک کنم مقصدشون زندان باشه.
در ضمن؛ صائب راشدی هم برا بازجوییش میاد
شقیقهام را فشردم و لب زدم.
_اگه پای صائب وسط باشه از کمیل چیزی باقی نمیمونه! روش شکنجهی اون کاملا متفاوته...کاری میکنه طرف آرزوی مرگ کنه!
وضعیت جسمیش چطوره؟
_نمیدونم تا اونجا که من دیدم حالش خوب نبود
_لعنت بهشون که درمان میکنن فقط برا اینکه شکنجه بدن.
_یه اتفاق دیگم افتاده
_چی؟
_خبر قتل ابوعامر بدجور سر و صدا کرده
_اینکه بد نیست!
_نه بد نیست ولی از اونجا ابوعامر که برای اسرائیل هم کار میکرد میترسم کمیلو تحویل اسرائیل بدن.
یک درد دیگر به قبلیها اضافه شد.
باید فکر میکردم.
_من دارم میرم حرم...بعدا حرف میزنیم عباس.
_اتفاقا منم دارم میرم.التماس دعا
_منتظرم
اینجا دمشق است...
و من چند قدمی مزار دردانهی اباعبدلله...
چشمم به گنبد کوچک حرم که افتاد، روضههای خرابه یادم آمد.
ترجیح دادم قبل از زیارت عروسک بخرم.
دورو بر حرم پر بود از مغازههایی که عروسک میفروختند.
دست گذاشتم روی یک عروسک که موهای مشکی رنگش دور کمرش ریخته شده بود و لباس سبز رنگی تنش بود.
بعد از تسویه، به قصد دیدار با حضرت رقیه(س) قدم برداشتم.
وارد صحن که شدم نفس عمیقی کشیدم.
عطرش حس آرامش را در وجودم لبریز کرد.
کنار حوض نشستم؛ عروسک را روی زانویم گذاشتم و وضو گرفتم.
با دیدن دختری که با شیرینی خاصی دست تکان میداد و لی لی کنان به سمتم میآمد لبخند زدم.
وقتی رسید مشتش را مقابلم نگه داشت و آرام بازش کرد.
شکلات را از دستش گرفتم، تشکر کردم و روی پایم نشاندمش.
_ما اسمك يا فتاة جميلة؟
~اسمت چیه دخترِ خوشگل؟~
_اسمي راحلة
~اسمم راحلهست~
موهایس را نوازش کردم و گفتم
_ لديك اسم جميل
_اسم زیبایی داری
چشمش روی عروسک مانده بود.
_هل أحببت ذلك ؟
~دوستش داری؟~
سرش را خم کرد و دلبرانه گفت
_نعم
~بله~
لبخند زدم و روی مویش بوسهای کاشتم.
_دمية لك ، لكن اعدك بالدعاء من أجلي
~عروسک برا تو، ولی قول بده برام دعا کنی.
با صدای زنی که اورا صدا میزد بلند شدم.
او هم با خوشحالی به سمت مادرش رفت.