✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_76 مریم: _نترس مریم جان... اشکم را
✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_77
حسین:
اینجا جاییست که سخت می توان به خود قول زنده ماندن داد.
زخم هایم را بدون دراوردن گلوله پانسمان میکردند؛ گرسنگی و تشنگی بدنم را سست کرده بود...
برای بار هزارم با پا به کمرم کوبید و فریاد زد.
_من الذي صدر لك الأمر بارتكاب مثل هذا الخطأ؟
ما حدث لك؟
~از کی دستور گرفتی همچین غلطی کنی؟؟
چی بهت رسید؟؟~
لبخند زدم و در خود جمع شدم.
چانهام را بالا آورد
_هل تريدين التعذيب
~دلت شکنجه میخواد؟~
چشمانم را بستم و بیخیال گفتم
_التعذيب له طرق ووسائل ...
إنه يعلم أنك إذا لم تكن شخصًا ، فسوف تموت أو يكون جلدك سميكًا
أنت تؤذي نفسك.
~شکنجه راه و روش داره...بلد که نباشی یا طرف تلف میشه یا پوست کلفت
خودزنی میکنید.~
کنارم نشست و گوشش را نزدیک گوشم کرد
_بالمناسبة ، لقد بحثت كثيرًا عنك! الناس مثلك يكرهون بعض الأشياء كثيرًا ؛ لتعذيب أرواحهم وأجسادهم
~اتفاقا خیلی در موردت تحقیق کردم! آدمایی مثل تو از بعضی چیزا خیلی متنفرن؛ که هم روحشونو عذاب بده هم جسمشونو~
آنقدر ذهنم کم توان شده بود که نفهمیدم چه آشی برایم پخته که اگر میدانستم...
رفت...
از خیلیها شنیده بودم بند و اسارت انسان را به خدا نزدیک میکند ولی باورش برایم سخت بود.
حالا انقدر دوروبرم خلوت بود که فرصت کافی داشتم تا با خدا حرف بزنم و حساب کنم در این دنیا چند چندم.
وقت داشتم خاطراتم را مرور کنم.
لحظات سخت و آسان زندگی را به یاد بیاورم و با هرکدام دلتنگتر شوم.
وقت داشتم نقطه ضعفهایم را جلوی خود بچینم؛ با آنها کنار بیایم و به واقعیتم نزدیک تر شوم.
اسارت اگر اسارت باشد ایمان را قوی میکند؛ مهم این است روحت اسیر نباشد.
با صدای چرخیدن کلید در قفل خودم را به خواب زدم.
خوش نداشتم روی نحسش را ببینم.
ولی انگار با بیدار بودن یا نبودنم زیاد کار نداشت.
زیر چشمی زیر نظرش داشتم.
سرنگی را از جیبش درآورد و داخل بازویم فرو کرد و بدون هیچ حرفی در را بست و رفت.
نیشخند مسخرهاش بیشتر از مایع ناآشنایی که در رگم جریان داشت مرا ترساند.
چه کسی گفته مامورهای امنیت باید همیشه شجاع باشند؟ یا خود را نبازند؟
من در آن نقطه از مسیر به خودم شک کردم.
بعد از چند ساعت آرام آرام درد و سوزشی در وجودم جوانه زد و حس لذتی که از خود بیخودم کرد.
در این یک روز سرنگ را چهار بار در بازویم فرو کرد.
حالا با این سرخوشی مطمئن شده بودم که چیزی نیست جز مواد مخدر
تمام شد...
حکم آلودگیام در این سرزمین غریب امضا شد و منی که معتادم.
معتاد یک سرنگ پر از مایعی که نمیدانم دقیقا چیست!
آخر شب بود.
تمام وجودم داشت از نعشگی یخ میزد.
خودم را سرگرم بازی با زخم هایم کرده بودم تا شاید دردش را فراموش کنم ولی مگر میشد؟
دلم میخواست التماسش کنم.
نفسم سخت میرفت و میآمد.
دردش فراتر از درد گلولهای بود که در شانهام باقی مانده بود.
نجلا:
_از فردا میتونید کارتونو شروع کنید.
میگم اتاق کارتون رو نشون بدن.
_ممنون.
دست دست می کردم برای پرسیدن سوالم...
_چیزی شده؟
_ممکنه آدرس بیمارستان رو بدید؟
نگاه گذرایی به صورتم انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت
_بله... مشکلی نیست!
......
مقابل شیشه ایستادم و به صورتش خیره شدم.
حس خاصی نداشتم!
دیدن چهرهاش مرا یاد آن چند ماه میانداخت.
بلای زیادی سرش اوردم.
در این فکر بودم که دستی روی شانهام نشست.
به عقب برگشتم.
دو دختر بودند.
_سلام عزیزم.
_سلام
در صورتم دقیق شد و گفت
_تو همونی نیستی که تو خونهتون تشنج کردی؟ همکار محمد حیدر!
لبخند زدم و گفتم
_اسمم نجلاست
_من مریمم خواهر محمد
به دختری که کنارش ایستاده بود اشاره کرد
_ایشون نوراست؛ نامزدش
شکه شدم ولی طولی نکشید که در دلم سرگرد را به خاطر همچنین سلیقهای تحسین کردم.
با نورا دست دادم و کنارش نشستم.
غم روی صورتش کاملا مشخص بود.
_نگران نباشید اقای فاطمی اونقدرا هم ضعیف نیست؛ دلم روشنه بهوش میان.
نگاه پر از حرفش روی چشمم ثابت ماند.
_خانم امینی...
متعجب سرم را به سمت صدا برگرداندم.
عماد:
بعد از خواندن زیارت به صحن کوچک حرم رفتیم.
_چیکار باید کرد؟
با سوالم سرش را به سمتم برگرداند.
_اونا چه بخوان چه نخوان بعد یه مدت میفرستنش یه جا دیگه؛ و اون یه جا مشخص نیست.
یه فرصت طلایی داریم!
ولی خطرش بالاست.
_مرگ یه بار شیونم یه بار؛ نقشه ات چیه؟
بهقلـــم: فاطمه بیاتی
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨