eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
309 دنبال‌کننده
2هزار عکس
880 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_94 حسین: _خوش اومدین آقا حسین... _شرمنده زو
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ علی: مهرداد یک کپی از برگه‌ای دستم داد. _خدمت شما... _ممنون. راستی محمد حیدرو از صبح ندیدم. کجاست؟ _ روبه‌راه نیست انگار... _چطور؟! _چند روزیه فکرش درگیره؛ امروزم اومد یه هفته مرخصی رد کرد! از جیبم یک مشت تخمه درآوردم و گذاشتم روی میز. _بخور به جون من دعا کن؛ بعید نیست همین روزا با عزرائیل رو در رو شم !! لبخند دندان نمایی کرد. _چطور؟ _به محمد یه ماه حکم ماموریت دادن سمت مرز... و متاسفانه منم همراشم. قوطی طلایی رنگی روی میزش داشت. درش را باز کرد. _بفرما خرما...انالله و انا الیه راجعون علی جان. مشتم را پر از خرما کردم و داخل جیبم ریختم. _یه گردویی، پودر نارگیلی چیزی بذار کنارش حداقل!! چپ چپ نگاه معنا داری کرد. مظلوم گفتم. _ نکن اینطوری پوستت خراب میشه! عماد: برای بار چندم شماره‌ی کمیل را گرفتم. بالاخره جواب داد. _کمیل کجایی پس؟؟ دیر میشه‌هااا! _تو راهم... _دقیققق بگو کجایی؟؟؟ _پشت سرت! متعجب سر برگرداندم. دستی تکان داد و به سمتم آمد. مچش را گرفتم و کشان کشان کشیدم گوشه‌ای. _سکته‌ام میدی آخر... کجا بودی تا الان؟ یکدفعه متوجه صورت سرخ و خیسِ آبش شدم! کل حرص و عصبانیتم از یادم رفت. _بگیر بشین اینجا... ساکش را گرفتم. کنارم نشست... دست روی پیشانی‌اش گذاشتم. _تب داری! به عباس زنگ زدم و گفتم از بوفه‌ی فرودگاه آب بخرد. به دقیقه نکشیده رسید. در بطری را باز کردم و دستمالم را خیس کردم. روی پیشانی اش گذاشتم و به چشمان پف کرده‌اش زل زدم. _باز رفتی بالا سر یادبود مرتضی؟ داری چیکار می‌کنی با خودت کمیل؟ به خودت رحم نمی‌کنی به فکر خانواده‌ات باش! دستمال را از دستم گرفت و بلند شد. _مستقیم میریم کربلا یا چی؟ _کمیللللل _جواب منو بده!!! لا اله الا اللهی زیر لب گفتم. _بغداد! _بغداددد؟ _آره...اگه زودتر گوشیتو جواب میدادی الان این سوالارو نمی‌پرسیدی. فعلا بریم که از پرواز جا نمونیم. حسین: بغداد خاطرات خوبی را برایم تداعی نمی‌کند. اخبار انفجار‌های پی در پی و کشته‌ و مجروح های بالای صد نفر و ده ها حملات تروریستی دیگر. اصلا اسم بغداد که به میان می‌آید یاد انفجار و ناپدید شدن دختران عراقی می‌افتم. چه خاطره‌ای دلخراش تر از این؟ داغی بدنم کمتر نشده بود که هیچ، فشار هوای داخل هواپیما نفسم را تنگ تر کرده بود. چندباری سرفه کردم تا راه سینه‌ام باز شود. عباس که کنارم نشسته بود از کیفش دستگاه اکسیژن ساز کوچکی در آورد. لبخندی زد و دهانه ‌اش را روی صورتم گذاشت. به اجبار سرم را به صندلی تکیه ‌دادم و دم و بازدم عمیقی کردم. _این که همراهت باشه به ریه‌ات فشار نمیاد. عباس همیشه آرامش و دقتش عجیب بود. کوچکترین احتمالات را در نظر می‌گرفت. با صدای خش دارم صدایش زدم. _عباس؟ _بله؟ کمی تردید داشتم برای پرسیدن سوالم. ماسک را از صورتم برداشتم. _میشه یه بار تعریف کنی چی دیدی؟ بقیه ملاحظه می‌کنن نمیگن دقیقا چه اتفاقی افتاده! اون کسی که سرش با ترکش جدا شده بود همراهِ مرتضی بود... خودش چیشد؟ انگار انتظار این سوال را نداشت که خودش را جمع و جور کرد. پ.ن: سعدے چو جورش میبرے نزدیڪ او دیگر مرو اے بے بصر من مےروم؟ او مےڪشد قلاب را... ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•