✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_95 علی: مهرداد یک کپی از برگهای دستم داد.
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_96
حسین:
_چرا دنبال واقعیتی میگردی که اگه بفهمی شب و روزت میریزه بههم؟
لبخند تلخی روی لبم نقش بست.
_نمیتونی فکرشم بکنی تو این چندسال چندتا از رفیقای نزدیکم پرپر شدن...
بعضیاشون تو انفجار تیکه تیکه شدن؛ بعضیاشون اسیر شدن و بعد چند روز بدن بی سرشونو مبادله کردن...
شاهینم که یادت باشه رو دست خودم جون داد!
چیزی که اذیتم میکنه اینه که همشون مزار دارن...خانوادههاشون کنار همون گوشت و استخونا دلشون آرومه...
ولی مرتضی...
دستم را در حصارِ انگشتانش گرفت.
_باشه میگم...
اون روز که من رفتم خبری از مرتضی نبود...
تا رسیدم راننده رو کشیدم بیرون.
قبل از اینکه آتیش بگیره هرچی وسیله بود بیرون آوردم.
دقیقا بیست دقیقه بعد یه فیلم از شکنجه مرتضی به صورت زنده از یوتیوب پخش شد...
مرتضیِ دیوونه آرم سپاه داشت.
کاری که باهاش کردن جنایت بود...
به صاحب اسمم قسم روم نمیشه مو به مو بگم...
کمی تعلل کرد برای گفتن جملهی بعدیاش...
به وضوح کاسهی چشمش پر شده بود.
_قطره قطره اسید رو بدنش میریختن...
حسین...
باورت نمیشه چطور زجرش دادن.
زنده زنده پوستشو میکندن.
آخرشم...
سرش را پایین انداخت.
_تیکه تیکه نه! ریش ریشش کردن...
به زمین خیره شده بود و سعی در کنترل صدایش داشت.
_حاضر به مبادله نمیشن...
این هم از تیر خلاص((:
دستم را از دستش بیرون کشیدم و بلند شدم.
_کجا میری؟
بدون اینکه جواب بدهم تا انتهای هواپیما رفتم.
در دستشویی را از پشت قفل کردم و سرِ داغم را زیر آب گرفتم.
هر قطره از آب سردی که روی سر و صورتم میریخت داغ دلم را تازه میکرد.
اختیار اشک هایم را از دست داده بودم.
سر که بلند کردم باورم نمیشد این انعکاس حسین است که روی آیینه نقش بسته...
حسینِ بیست و نه ساله کجا و این کمیلِ شکسته کجا...
اشکهایم را پاک کردم.
`چند ساعت بعد...
ابو نیوان سینی شربت را مقابلمان گذاشت و با ته لهجهی عربیاش گفت
_خوش اومدید آقا کمیل...
لبخند زدم.
_ممنون
صورت لاغر و محاسنِ مشکی رنگش را از نظر میگذرانم.
از نیروهای ایرانیِ کرد، ساکن در عراق است.
از وقتی همکاری با ما را شروع کرد زیاد طولی نکشید که شجاعت و دلیریاش زبان زد شد.
شاید برای همین است که معروف شده به ابو نیوان!
_خب برنامهتون چیه؟
_این اطراف تحرکاتی دیده شده که بوی خوبی ازشون به مشام نمیرسه...
برا همین با بچههای حشدالشعبی رو عوامل مشکوک سواریم!
خیره شدم به نقشه.
_پیشبینی تون چیه؟؟!
به چشمانم خیره شد.
_عملیات زنجیرهای...همزمان تو کربلا-نجف و کاظمین.
با شنیدن جملهاش دلشوره گرفتم.
اگر فقط به یکی از اهدافشان برسند صدها یا شاید هزاران نفر قربانی میشوند!
محمد:
پتو را روی خودم کشیدم و بازویم را روی پیشانیام گذاشتم.
با روشن شدن چراغ بی اختیار چشمانم را بستم.
_انقدر به گذشته فکر نکن محمد جان.
با شنیدن صدایش نیم خیز شدم.
_نخوابیدی نورا؟
لبخند زد و لیوان آبی به سمتم گرفت.
_وقتی به سقف زل میزنی و فکر میکنی آدم میترسه...
لیوان را از دستش گرفتم و روی میزِ کنار تخت گذاشتم.
روی تخت دراز کشید و درحالی که از خستگی چشمانش سو سو میزد گفت
_فردام خونه میمونی؟
_خسته شدی ازم؟
دستش را زیر چانهاش گذاشت و چشمانش را تنگ کرد.
_به شدت...
حس میکنم تو خونه دوربین مداربسته وصل کردم.
با این شوخی نتوانستم جلوی خندهام را بگیرم.
_فکر نمیکردم به این سرعت تکراری شم!!
پ.ن: قامتم چنگ شد و لطف تو ننواخت مرا
بےنوایے ز تو هرگز به نوایے نرسید . . .🩹🫀
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•