✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_96 حسین: _چرا دنبال واقعیتی میگردی که اگه ب
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_97
حسین:
_اسمش احمدرضا جوانیه و سی سالشه؛۱۸ ماه قبل عضو داعش شده.
عمو و پدرش مجاهد خلق بودن.
پنج روزی میشه که تو بغداده.
قبل از اونم تو یه مسافرخونه نزدیک نجف بوده
متاسفانه با شناختی که تا الان ازش پیدا کردیم آدم سرسختیه.
زیر نظرش داریم و رو دستوراتی که میگیره اشراف کامل داریم.
از طریق کدهای رمزنگاری شده براش پیغام میاد.
صفحه گوشیاش را نشانم داد.
_اینا پیاماشن.
صحبتش را قطع کردم و قبل از اینکه فراموش کنم گفتم.
–پیامارو برام بفرست.
_چشم.
حاج حسین! یه مواردی هم تو زندگی شخصیش هست نیازه بگم؟
_مثلا؟
_تحقیقات میدانی انجام دادیم...دوتا دختر داره و یه زن که قبل از احمدرضا، عضو داعش شده.
عماد گفت
_چرا واقعا؟ یه زن چرا باید تصمیم بگیره بجای عشق ورزیدن به شوهر و بچههاش بره سمت کشت و کشتار و فرقهای که بویی از عاطفه نبرده؟؟!
لبخند تلخی زدم و گفتم.
_این جور فرقه و سازمانا ادم رو محاسبه پذیر میکنن.
فردی که محاسبه پذیر بشه اولین خصلتی که از دست میده عاطفهست.
گریه، خنده، عشق، وابستگی، خاطرات،مادرانگی و هرچیزی که باعث شک و تردیدِ یه عضو بشه باید سرکوب شه.
اونا میشن یه عضو که واکنش ها، ادراک، سلیقهها و علایقشون از پیش تعیین شده...
این بدترین کاری که میشه به یه زن آموزش داد!
آموزش میدن عاطفه، گریه و خنده و هیجانشو سرکوب کنه و این دقیقا جایی به چشم میاد که دیگه زن تمایلی به بغل کردن بچهاش نداشته باشه...
نگاه تاسف بار و ناراحت بچهها، تنها یک لایه از غمیست که در اعماق دلشان جای دادهاند.
زانویم را که از درد قفل شده فشار دادم.
_نکتهی دیگهای که از قلم نیفتاده؟
_نه
_خوبه؛ پس من یه ساعت استراحت میکنم که شارژ شم.
و همانطور خودم را چند متر عقب کشیدم و سرم را روی پتویی که تا زده بودم گذاشتم.
قبل از اینکه چشمانم گرم شود مشغولِ چکِ پیام هایی شدم که ابو نیوان فرستاده بود.
بین هجوم کلمات رمزی، چشمم خورد به یک فایل صوتی!
+(~يتم إرسال الأدوية في أسرع وقت ممكن ؛ بمجرد الحصول عليها ، وزعيها على الممرضات~)
(داروهارو در اسرع وقت میفرستن؛ همینکه به دستت رسید بین پرستارا توزیع کن)
در اوج ناباوری طرف دومِ مکالمه زن بود!
زیر چشمی به ابونیوان که مشغول نوشتن بود نگاه کردم و کنجکاو پرسیدم.
_نمیدونی این زن کیه؟
درحالی که با مداد گوشهی سرش را فشار میداد تا خواب از سرش بپرد گفت
_نه هنوز...الان دارم رو همون کار میکنم؛
شانس آوردم که اون فایل صوتیام به موقع ذخیره کردم. به ثانیه نکشید پاکش کرد.
عباس کنارم دراز کشید و گوشی را از دستم قاپید.
_بخواب دیگه...
از حرفش پیروی کردم و چشمانم را بستم.
اولین تصویری که به ذهنم هجوم آورد همان عکسِ لعنتی بود...
آنقدر فکر و خیال کردم که آخر از زورِ سردرد بیهوش شدم.
"ناشناس"
از مرز ترکیه و ایران رد شدم.
بالاخره رسیدم...
بعد از یکسال دوری بالاخره برگشتم به این آب و خاک...
به سمتی رفتم تا بفهمم چطور میشود به مقصد تهران بلیط تهیه کرد.
چند قدم نرفته بودم که ناگهان کسی دستم را از پشت قفل کرد و به عقب کشید.
در عرض چند ثانیه صورتم با دیوار برخورد کرد و صدای نحسش...
_به چه جرعتی فرار میکنی؟؟
اضطراب از اینکه دوباره برگردم به همان زندگی نکبت، قلبم را به تپش انداخته بود.
با خشم فریاد زدم.
_دست از سرم بردار...نزدیک یک ساله منو تو یه کشور غریب حبس کردی که چی بشههه؟؟؟
بس کن نادررر!
پ.ن: دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند
نیازِ نیم شبی دفعِ صد بلا بِکند . . ـ
••┈••✾••┈•
@eshgss110
•┈••✾••┈•