eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
337 دنبال‌کننده
2هزار عکس
855 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
ی جمله ای هست از شهید صدر زاده که میگه: بجنگ واسه خواسته هات و ناامید نشو! خدا ببینه سخت چسبیدی به خواسته ات ؛ بهت میده خواستت رو :) ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میزنم زمین هوا می‌ره... قصه ما آدما اینجوریه.. 🎤 استاد عزیزی
گفت هر نوار بکوب بکوبی میخوای گوش‌کنی گوش کن ! آخرِ بکوب بکوب جبهه بود یه ور خمپاره میخورد زمین گروم گروم میکرد یه طرف طرف جوونیشو واسه امام‌ زمان می‌‌کوبید زمین :)
هی‌ میگوید‌ آخرش‌ چه‌میشود ؟ آخرش‌ دست‌ خداست ، بد‌ نمیشود . . این‌ اول‌ را‌ که‌ سپردن‌ دست توست ‌را درست‌ انجام‌ بده ، آخرش‌ دست‌ِ ‌خداست ، بد‌ نمیشود !(: -حاج‌‌اسماعیل‌دولابی
شهید آوینی ِدرونم مدام هی تو گوشم زمزمه می کنه: اینجا اسمش زمین نیست؛ سیارۀ رنجهاس!:((
امروز یه جوریه که خدا شخصاً اومده بهت بگه،‌هرکاری کردی به کنار بیا یه فصلِ جدیدی از باهم بودن رو تجربه کنیم تو ماه رجب عزیزِ من.🌿
میگفت میخوای دردات یادت بره !! یه شب .. جای مادر شهدای گمنام باش !! که به امید اینکه صبح صدای در بیاد و پسرش رو آورده باشند .. ۳۰ سال چشم انتظاری .. ••┈••✾••┈• @eshgss110 •┈••✾••┈•
. در بلند شو ، داد بزن .. هرکس در خانه‌ی خدا داد و ناله بزند ، در به رویش باز می‌شود . . !🌸°. - آیت‌الله‌حق‌شناس .
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ #همسفران_عشق #پارت_104 انسان موجود عجیبیست... تا وقتی داراست قد
✨✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨✨ ✨✨✨✨ ✨✨✨ ✨✨ ✨ حسین: به ثانیه نکشیده جواب داد. بالافاصله گفت _پاشو بیا اداره همزمان با کم کردن صدای گوشی گفتم _الان تهران نیستم... اتفاقی افتاده؟ با وجود عمادی که مثل عقاب حرف زدنم را تحت نظر گرفته بود مگر میشد تمرکز کرد؟! هادی نفس عمیقی کشید. _از بچه های سوریه یه شهید تحویل گرفتیم. وضعیت ظاهریش قابل شناسایی نیست. به خاطر شلوغی این روزا تا جواب آزمایشا بیاد و مشخص بشه کیه طول میکشه؛ گفتم شاید اگه ببینیش بتونی کمک کنی. دلشوره همانند کرمی به جانم افتاد. دستم را روی دهانم گذاشتم و با آرام ترین حالت ممکن گفتم _تو که فکر نمی‌کنی مرتضی باشه؟؟ می‌ترسیدم از اینکه جوابش را بشنوم. می‌ترسیدم حالا که تهران نیستم، پیدا شود. سکوتش که طولانی شد با دست روی شانه‌ی عباس زدم. _نگه دار. متعجب از آیینه نگاهم کرد. _اینجااا؟؟ با اخمم پایش را روی ترمز فشار داد. از ماشین پیاده شدم و دوباره گوشی را به گوشم چسباندم. _هرچی دیدی رو مو به مو توضیح بده. _اما... _هادی...دارم میگم بگو بدن جسد تو چه وضعیه! _حسین اینجوری نمیشه هروقت برگشتی میگم. و قطع کرد. گوشی را پرت کردم. کلافه دستم را روی سرم گذاشتم و روی زمین نشستم. سردرگم بودم. نمی‌دانستم باید دعا کنم آن جسد مجهول الهویه، مرتضی باشد یا نه! کمی بعد ابونیوان خودش را به من رساند. با لبخندی تصنعی کنارم نشست و دستش را صمیمانه روی کمرم گذاشت. _یادتونه برا دوهفته تو فاطمیون مربی آموزشی بودید؟ نگاه کنجکاوی به او کردم و آن لحظات خوش را به یاد آوردم. _همون موقع بود که کسی رو که فقط تعریفشو شنیده بودم با چشم می‌دیدم! کمیل، فرماندهی که خیلیا فقط از پشت بیسیم صداشو شنیده بودن. مکث کوتاهی کرد و در چشمانم زل زد. _فرماندهی فقط یه بخش از کلِ گردان و سپاه نیست؛ پایه و اساسشه. الانم...چشم همه‌ی نیروهای خسته به شماست. آقا کمیل...به خودت بیا! توام جای برادرِ بزرگترم... دلم نمی‌خواد ببینم داری تو نبود رفیقات آب میشی. اونا که رفتن خوشبحالشون؛ چیکار میشه کرد؟ درحالی که با خاک‌های زیر دستم بازی می‌کردم حسرت را در کلامم جاری کردم. _ابونیوان...تعداد دفعاتی که تا یه قدمی شهادت رفتم و برگشتم از دستم در رفته. نمی‌تونی تصور کنی چند نفر از بچه‌هایی که از من دستور می‌گرفتن و به اصطلاح فرمانده یا رفیقشون بودم جلو چشمام جون دادن. دست خاکی ام را روی چشمم کشیدم تا جلوی اشک احتمالی را بگیرم. _یه مدت که بگذره ریه‌ام کار دستم میده...خیلی راحت رو تخت بیمارستان میمیرم. میمیرم ابونیوان...میفهمی؟ نفس‌هایم سریع تر از معمول شده بود. به یکباره عماد شیشه‌ی ماشین را پایین داد و با خوشحالی گفت _صادق مونا جاودانو دستگیر کرد. نگاهم را به عماد دادم. _زنگ بزن به سید گزارش بده...بعدم بگو کار ما اینجا تمومه؛ تیم بعدی رو بفرستن. می‌خواستم بلند شوم که سرگیجه به سراغم آمد. صدای ابونیوان که با نگرانی نگاهم می‌کرد کمرنگ تر می‌شد. نفس کم آورده بودم و دهانم مزه‌ی خون می‌داد. عباس با دستگاه تنفسی از ماشین پیاده شد...این آخرین تصویری بود که دیدم؛ قبل از آنکه بخواهند جلوی افتادنم را بگیرند چشمانم سیاهی رفت. محمد: چطور می‌توانستم مریم را متقاعد کنم درحالی که هیچ پیش زمینه‌ی شفافی از اتفاقات نداشتم؟! من هم شکه بودم. هنوز صحنه‌ای که با لباس غرق خونِ مهدی، جلوی بیمارستان سرگردان بودم از یادم نرفته. یادم نرفته به خاطر شهادت مهدی چقدر خودم را سرزنش کردم. حل و فصل این یک قلم که تمام شد از خانه بیرون آمدیم. در را که بستم نگاهم افتاد به چهره‌ای که تا ترکیدن بغض فاصله ای نداشت. لبخند زدم و گرم در آغوشش گرفتم. _مهدی...خوب دووم آوردی(: دستش پشت کمرم نشست و بغضش ترکید. چند ثانیه بعد درحالی که صورت خیسش را پاک می کرد گفت _شرمنده محمد... اخمی نمایشی کردم. _فکر نکن چون از قبر دراومدی کاری باهات ندارم...بگو سرگرد زبونت عادت کنه بچه! بالاخره خنده روی لبش نشست. ....... کل کارکنان و سربازان اداره با تعجب به مهدی نگاه می‌کردند ولی به خاطر اخمی که روی صورتم بود جرعت سوال پرسیدن نداشتند. مهدی زیر گوشم گفت. _محمد اینطوری اومدیم اینجا یه دفعه یکی رو سکته میدیما!... مقابل اتاق سرگرد نوابی ایستادم. _نترس فوقش یکی دیگه رو تو قبر خالی تو می‌خوابونیم. یکدفعه متعجب گفت _ولی اون قبر که خالی نیست! پ.ن: - یا ربّی... برای قبض روح این بدن از کجا شروع کنم که زخم نباشد؟!🩹🫀 ••┈••✾••┈• @eshgss110 ‌‌ •┈••✾••┈•
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
ء 🌿 ' !
. مردم در این دوره از تاریخ یخ‌ بسته‌اند .. دراین رنج‌و ‌سارت دست و پا را بسته‌اند . نه بوی خون‌، نه بوی دود، نه بوی مسلسل پس من به کجا می‌روم؟ من کیستم؟ تو باید حماسه بیافرینی ! همچنان كِ حسینیان آفریدند ؛ دست های کوچکمان ‌، صدای دشمنان را در گلو خفه می‌کند ؛ به یادم داشته باش! راهم را ادامه بده! من شهیدم ..
به من گفت: «محسـن! مـن تـو سجـده هایم، بــرات رهـایی گـرفته ام.» از این به بعد بود که به سجده های طولانی، بین بچه ها مشهور شده بود و همین سجود هم، بالِ پروازش شد. دو ماه قبل از عملیات کربلای چهار، در سد گتوند؛ وقتی هواپیماهای عـراقی محل استقرار بچه ها را بمبـاران کردند، رضـا رو دیگـر ندیدم. آمدم کنار نیزار؛ همان جایی که خلوتگاه بعداز نمازهایش بود که فقـط یک بدن بی سـر،افتـاده به سجده دیدم. آخر کار، سـرش را کنار بوته های نعنـا پیدا کردیم. نگـاهش دوختـه شده بود به آسمـان؛ گـویی داشت ندیدنی هـا را می دیـد. . 📚 «غواص ها بوی نعنا می دهند» . 🤍
. ‌ حیا از موقعی کم رنگ شد كِ فکر کردیم خلوت با نامحرم فقط در جایی گناه محسوب میشه کھ سقف داشته باشه ! ‌ .
دلم‌میخواهد‌حاج‌احمددرونم یہ‌ڪشیدھ‌بخوابونہ‌زیر‌گوشم‌وبگہ اینجورۍقرار‌بود‌مجاهد‌بشی?!
شب رغبت ها و میل ها.mp3
4.41M
"در شب لیلة الرغائب از خدا چه بخواهیم؟ " سخنران:حجت‌الاسلام‌سید‌مرتضی‌ موسوی🎤 [اللهم‌عجل‌الولیڪ‌الفرج]💔 💯♨️
در لیلة الرغائب و در بین روضه‌ها ما آرزویمان شده، كربُ بَلاى تو...
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
_🌱
شهادت اجر کسانـے است کھ مدام در زندگیِ خود در حال مبارزه با نَفس‌اند . . :)💔
‌ وَ مِن أدِلَّةِ الرِّشاد... الهی مرا از کسانی قرار ده که راهنمایان رشد و هدایت‌اند... | صحیفه سجادیه؛ دعای۲۰ |🌱