اینکه بشینی فقط داستان موفقیت آدما رو بخونی فایده خاصی نداره،
داستانِ موفقیت خودت رو بساز😉
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
🌱موفقیت، مجموعهای از تلاشهای کوچک است که هر روز و هر روز تکرار شدهاند.
#انگیزشے
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨
هدایت شده از ِٞنًِٖۢو۠ۛرۣۨٛاِٝۡلٖۭٛۤہۭدِۣٝٚیٌٍٰ
AUD-20220227-WA0047.mp3
7.32M
✨'قصّہ اسارت'✨
هرچند که در خساست بعثی ها شکی نداشتیم، ولی برایمان مشکل بود که بپذیریم در آخرین روز نیز ازدست های آنان آبی بچکد.
آن روز این حسرت به دلمان ماند که در روز آخر اسارت، یک شکم سیر آب بنوشیم. یکی از آزادگان تعبیر خوبی از تشنگی کرد. او گفت: ما تشنه اسیر و به اردوگاه ها برده شدیم و تشنه هم به وطن اسلامی برگشتیم.
#پلاڪ
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ #رمان_امنیتی_گمنام3
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_64
عطیه:
بعد از چند دقیقه برگشت.
این بار مسمم تر.
محمد از وجود من اینجا میترسید؛ تنها کاری که برای دلش میشد کرد سکوت در مقابل عذابهایی بود که میکشید.
در مقابل جان دادنش زیر دست دشمنانش.
دوباره دست و پا زدنهای آقا فرشید شروع شد.
دستانم را محکم روی چشمانم فشار دادم
فرشید:
دوباره مقابل محمد نشست.
دقیق به چشمهایش خیره شد؛ ولی محمد چشمانش را بست.
نفرت را در تک تک سلولهایشان میدیم.
محمد تشنهی نشاندن ویکتوریا پشت میز بازجویی و ویکتوریا تشنهی کشتن محمد.
داستان جذابی بود ولی نه وقتی که ناظرش تو باشی.
نه زمانی که یک طرف قضیه رفیقت باشد.
روی پایش ایستاد.
ناگهان کف پایش را به سینهی محمد کوبید.
با ناله به پشت روی زمین افتاد.
در همین حین پارچهای را جلوی دهانم گرفتند.
تنها تصویری که یادم ماند فشار دادن گلوی محمد با پا بود... سیاهی مطلق...
رسول:
_این که داره برمیگرده تو...
سعید ضربهای به سرش زد.
_به خشکی شانس
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
_چیکار کنیم؟
_فکر نکنم قبل اومدن سوزان کاری بکنه؛فیلمو قطع کن بیا بریم جایی که میگم..
کاری را که گفت انجام دادم.
خطاب به سرگرد گفت
_ما میریم بالای دیوار؛ هروقت اشاره کردم وارد عمل شید.
_خدا پشت و پناهتون
از کنار دیوار با احتیاط حرکت کردیم.
_رسول میتونی از دیوار بری بالا؟
سرم را مالیدم و گفتم
_سعی خودمو میکنم
به سختی بالا رفتم و روی سقف خوابیدم.
آرام گفتم
_بیا بالا...
بعد از بالا آمدنش پرسیدم
_خب برا چی اومدیم؟
_اینجا یه شکاف بزرگ هست که میشه اون تو رو دید
به گوشهای اشاره کرد.
آنسمت رفتیم.
_از اینجا چیز زیادی مشخص نیست سعید...
_ای بابا...
ناگهان با دیدن خونی که جاری شد
و سری که پرت شد روی زمین، سر پا ایستادم.
خواستم از شکاف خودم را پرت کنم داخل که سعید دستم را فشار داد.
_بزارررر برم....بزار برممم توووو کشتشش؛ سرشو داره میبرهههه
با گریه دستش را روی سرم گذاشت و به سینه اش فشار داد.
_آروم حرف بزن متوجه میشن؛
دیگه نمیشه کاری کرد محمد از پیشمون رفت
روی زانو افتادم زمین.
_پس فرشید و فاتح چه غلطی میکننننن.
من بدون اون چیکارررر کنم سعید؟؟... چطوری سرپا شم؟؟...
ماشین مشکی رنگی مقابل ورزشگاه نگه داشت.
سعید با دست علامت داد که نیروی فراجا وارد عمل شود.
_به آرزوش رسید
_آرزوش این بود که منو بزاره بره؟ چرا هیچکس واسم نمیمونه؟ چرا؟
من غیر اون هیچ تکیه گاهی ندارم...
سر بلند کردم و به آسمان تیره نگاه کردم.
_هیچوقت بهت نگفتم چراااا...ولی الان دارم میگم
چرااااا ازم گرفتیش؟ محسن...حسام...مجید...حالا هم...
عطیه:
با بهت نگاه کردم به سر بریده اش که مقابلم افتاد...
تمام خاطراتم مثل فیلم از جلوی چشمانم رد شد...
صدای اطرافم را نمیشنیدم.
یکدفعه قفس از رویم برداشته شد...
تازه متوجه پلیس شدم.
خودم را به سمت سرش کشیدم.
دستانم را جمع کردم و سعی کردم از سرمای بدنِ داغم کم کنم.
لبخند زدم
_خیلهخب...آخر کار خودتو کردی!(:
که چی؟ دخترتو یتیم کردی..
........
دو نفر از نیروهای خانم از بازویم گرفتند و بلندم کردند.
مقابل ویکتوریا که دستانش بسته بود ایستادم.
چشمان بی رمقم را که رنگ خون گرفته بود به او دوختم.
نفهمیدم چه حالی شدم که خودم را از زیر دستانشان آزاد کردم و اسلحه را از روی زمین برداشتم.
با دستان لرزان اسلحه را به سمتش گرفتم...
_عطیه خانم خودتونو کنترل کنید... اونو بدید به من؛ با کشتنش چیزی حل نمیشه!...
پ.ن:آخر همان شد که نباید میشد...
آخر همان رفت که نباید میرفت..
پ.ن:🌿⇇ ‹ تنها سوالم را هزاران بار میپرسم:
آیا تورا، یک روز، یکجا، باز خواهم دید...؟!›
- پروانه سراوانی ✨
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/847774
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨