eitaa logo
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
301 دنبال‌کننده
2هزار عکس
885 ویدیو
8 فایل
🍂ماییم‌وهواےبغض‌آلودفقط، دلواپسےوغصّه‌مشهودفقط والله‌که‌آسان‌شوداین‌سختےها باآمدنِ‌حضرتِ‌موعودفقط . . .(: تبادل: @hoonarman110 #درنشرمطالب‌درنگ‌نکنید...🍃 📌پیام سنجاق شده مطالعه شود•~
مشاهده در ایتا
دانلود
✧بـَرایَم از ؏ِشق بِخـوان✧
⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡⚡ ⚡⚡⚡ ⚡⚡ ⚡ #رمان_امنیتی_گمنام3 #پارت_28 فلورا: همیشه با لبخندش عذ
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️⚡️ ⚡️⚡️ ⚡️ محمد: عزیز ایستاد و گفت _سلام محمدجان؛ من میرم به مهتاب و مادر عطیه زنگ بزنم...تو حواست باشه این آبمیوه رو بخوره. دستم را روی چشمم گذاشتم. _به چشم حاج خانوم. حال عطیه که بهتر شد کنارش نشستم. _الان حالت خوبه؟ _بهترم. _ دکتر چی میگه؟ _چندتا آزمایشو از این جور چیزا نوشت حرفی از حال ماهورا نزد محمد... اگه بلایی سرش بیاد من چیکار کنم؟ دستانش را در دستم گرفتم. _نگران هیچی نباش. خدا خودش داده خودشم مراقبش هست. دکتر کجاست؟ به در اتاقی اشاره کرد. _اونجا... سینه‌ام باز تیر میکشید با این وضع به سختی بلند شدم. زیر نگاه سنگین عطیه نفس عمیق کشیدم و به پایم حرکت دادم. چند قدم که دور شدم چشمانم را بستم. شاید باورش برایتان سخت باشد ولی با هر نفس پر دردی که می‌کشیدم احساس سبکی می‌کردم. تقه‌ای به در زدم و وارد شدم. _در خدمتم... _می‌خواستم از وضعیت دخترم مطلع شم. _بفرمایید بشینید اسم دخترتون؟ _ماهورا...... چند تکه کاغذ را روی هم جابه‌جا کرد. _درسته؛ باید بگم که احتمالا استرسی که تو دوره‌ی بارداری به همسرتون وارد شده می‌تونسته رو نوزاد هم تاثیر داشته باشه و متاسفانه داشته. _چه بیماری؟ _قبل تشخیص کامل بهش می‌گیم آپنه نوزادی که تو این سن خطرناکه هروقت آزمایشا تکمیل شه می‌تونم بگم دخترتون دقیقا چه مشکلی داره... _نظر شما چیه؟ رسول‌: رسول به فراموشی سپرده شده بود. قرار بود امشب محمد مرا مرخص کند ولی آنقدر سرش شلوغ بود که حتی تماس هم نگرفت. _چی بهتر از این...یه شب دیگه هم اینجا می‌مونم. به جایی بر نمی‌خوره. همانطور دراز کش خیره شدم به لامپی که بازوی باد تکانش می‌داد. انگار باد هم حالم را فهمیده بود که می‌خواست با رقصاندن پرده آرامم کند. آنقدر پرده‌ی بالای سرم چرخید و چرخید تا چشمانم گرم شد و روی هم رفت. صبح روز بعد: فرشید: _کجایید پس خانوما...دیر شد. پایم را ریتم دار به زمین می‌کوبیدم و ساعت را نگاه می‌کردم. زمان هم کم نمی‌گذاشت و به سرعت سپری می‌شد. _اومدیممم... _نیم ساعته دارید همینو می‌گید خب. داشت حوصله‌ام سر می‌رفت که بالاخره از کمد لباس‌ها و آیینه دل کندند. با دیدن ستاره چشمانم چهارتا شد. _این چیه؟ به خودش نگاه کرد. _بد شدم؟ _آخه چادررر؟ _مگه خودمون تنها نیستیم؟ _تنهاهم باشیم تو ماموریتیم ستاره جان. مریم خانم ادامه داد... _آقا فرشید درست میگه عزیزم؛ چادرتو بده بزارم تو ساک. _باشه. _تا آژانس می‌گیرم شما بیاید بیرون. چیزی جا نذاریدا از خانه که پایم را بیرون گذاشتم پیام آمد. _یه تاکسی جلوی در منتظره، سالار... بازهم شماره‌اش ناشناس بود. شماره را فرستادم برای بچه‌های سایت. چمدان‌هارا از مقابل در برداشتم و داخل ماشین گذاشتم. سرم را که برگرداندم صورت فاتح مقابلم ظاهر شد. چند قدم عقب رفتم که خوردم به صندوق ماشین... _ترسیدممم...چه خبرتونه؟ چشمکی زدم که دنباله‌اش گفت _عه تویی؟احوالت سالار جان _سلام آقا... _مسیح _درسته؛ فراموش کرده بودم... شماهم می‌رید تهران؟ _بله...البته اگه ریما از آیینه دل بکنه. خنده‌ای کردم و گفتم. _همه زنا همینطوری‌ان با سیما و ساناز‌هم همین برنامه رو داریم... محمد: _الو عطیه...تو برو خونه خبری شد زنگ می‌زنن... _دلم تاب نمیاره محمد. _یه بارم شده حرفمو گوش بده. گوشی را روی بلندگو گذاشتم و روی میز قرار دادم. خودکار را برداشتم و زیر پرونده را امضا کردم. _محمد من میرم خونه ولی... _ولی چی؟ مگه ماهورا بچه منم نیست؟ چاره‌ای نداریم. یه مدت تحمل کن؛ عصر می‌رم جواب آزمایشارو می‌گیرم. باشه؟؟؟ _محمدددد منو تو عمل انجام شده قرار می‌دی؟ _متاسفانه بله. با صدای باز شدن در سرم را بلند کردم. آقای عبدی بود. گوشی را از بلندگو برداشتم و به کمک شانه کنار گوشم ثابت کردم. درحالی که کاغذ‌هارا کنار هم مرتب می‌کردم گفت _از موقعیت سوء استفاده کردی به نفع خودت...منتظر تلافی باش. لبخند زدم. _منتظرم فرمانده...من الان کار دارم چند ساعت دیگه زنگ میزنم. _باشه مراقب خودت باش _حتما... خداحافظ. تماس را قطع کردم و از جایم بلند شدم. _سلام آقا _سلام راحت باش...چیکار می‌کنی؟ _داشتم این پرونده هارو تکمیل می‌کردم که بتونم تمرکزمو رو پرونده هیفا جمع کنم _خسته نباشی...دیدن تو پشت میز سعادت می‌خواد که کم نصیب هرکس میشه خنده‌ی ریزی تحویل سرامیک‌های زمین دادم _به قول رسول این میزا به کسی وفا نکرده رسولللل ای‌لعنت به این شلوغی یک آن پرونده از دستم افتاد. کیف دستی‌ام را از کمد برداشتم. از کنار آقای عبدی رد می‌شدم که دستم را گرفت. _آقا باید رسولو ترخیص کنم _اتفاقا می‌خوام در مورد رسول حرف بزنم باید تکلیفش روشن شه. می‌دانستم از چه می‌خواهد حرف بزند برای همین ته دلم خالی شد. بہ قلـــم:ف.ب https://abzarek.ir/service-p/msg/572077 ✨✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨✨
جمعہ هارا می‌شمارم... این جمعہ هم نیامدی🙃 الهم عجل لولیــڪ الفـــرج ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
-هـࢪچهـ داࢪیم ز آقای خــࢪاساݩ داࢪیم:)🤍 ✨✨✨✨✨✨ @eshgss110 ✨✨✨✨✨✨
نورا نجمے ۲۸ سالہ مجرد دانشجوے رشتہ تحلیل‌گرِ سایبرے(مهندس امنیت) روحیہ جدے و در عین حال گرم و صمیمے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
¦→📙••• معلم‌بھ‌بچہ‌ها‌گفت: «من‌نمیدانم‌وقتے‌قرآن‌هست‌،ولایت‌فقیھ‌برا؎‌چیہ!!!» از‌تھ‌کلاس‌یکے‌از‌بچہ‌ها‌گفت: آقا‌اجازه! «ما‌هم‌نمیدونیم‌وقتے‌کتاب‌هست؛ معلم‌واسھ‌چیھ!!؟» پس‌از‌شنیدن‌این‌حرف،معلم‌دهانش‌را‌دوخت؛ و‌در‌افق‌محو‌شد . . .😅🚶🏿‍♂️
هدایت شده از شهیدجهادمغنیه 🇵🇸
8.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بیشتر بگیم یا بسه🕶🤞🏻 (یعنی ادم با آفتابه شیرموز بخوره ولی اینطوری ضایع نشه😂😂) 😎💪🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا