sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_09.mp3
1.9M
شرح #دعای_روز_نهم
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
شرح دعای افتتاح، جلسه 9.mp3
7.73M
🔊 #صوت_مهدوی
🔖 #شرح_دعای_افتتاح
👤استاد #پناهیان ؛ جلسه ٩
📝 #دعای_افتتاح مخصوص افرادی است که خودخواهی های خود را کم کرده اند و امام زمان، مهمترین شخص زندگی آنها شده است.
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
#مهدی_شناسی 💚
#رفتار_و_سیرت_حضرت_مهدی
←خصوصیت جامعه موعود
←← ساده زیستی کارگزاران حکومت
عنایت به بعضی از روایات، تصویر بسیار روشنی از شیوه زندگی حکمران سراسر عالم به ما میدهد. امام صادق (ع) فرمود: «به چه ملاک درباره خروج قائم تعجیل میطلبید؟ به خدا سوگند، او جامه درشت میپوشد و خوراک خشک و ناگوار میخورد.»
اصولاً ...
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
نـدبه هاے انتــظار³¹³
@nodbehhayentezar313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استاد_رائفی_پور
📝مهم ترین قدم در خودسازی، ترک گناه است و این لازمه ی ظهور امام زمان (عج ) است ...
🔺راز ظهور در احترام به پدر و مادر است
اللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیّکَ الفَرَج
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۲
*═✧❁﷽❁✧═*
وقتی دیدم توجهی نمی کنند,رفتم پیش آقای محمدخانی,صدایش🗣 زدم,جواب نداد.چندباردادزدم تاشنید.سربه زیرآمدکه《بفرمایین!》بدون مقدمه گفتم:"این موکتاکمه"گفت:(قدهمینشم نمیان!)بهش توپیدم:(مامکلف به وظیفه ایم نه نتیجه!)اوهم باعصبانیت😡 جواب داد:این وقت روزدانشجوازکجامیاد?بعدرفت دنبال کارش.همین که دعاشروع شد,روی همه ی موکت هاکیپ تاکیپ نشستند.همه شان افتادندبه تکاپوکه حالا ازکجا موکت بیاوریم.یک بارازکنارمعراج شهدا🌷یکی ازجعبه های مهمات راآوردیم اتاق بسیج خواهران به جای قفسه کتابخانه.مقررکرده بودبرای جابه جایی وسایل بسیج,حتماًبایدنامه نگاری شود.همه کارهابامقررات وهماهنگی اوبود✅من که خودم راقاطی این ضابطه هانمی کردم.هرکاری به نظرم درست بود,همان راانجام می دادم.جلسه داشتیم,آمداتاق بسیج خواهران.بادیدن قفسه خشکش زد😮
چنددقیقه زبانش بندآمدومدام باانگشترهایش ورمی رفت.مبهوت مانده بودیم😑بادلخوری پرسید:《این اینجاچی کارمیکنه?》همه ی بچه هاسرشان راانداختندپایین.زیرچشمی به همه نگاه 👀کردم,دیدم کسی نُطق نمی زند.سرم راگرفتم بالاوباجسارت گفتم:(گوشه ی معراج داشت خاک می خورد.آوردیم اینجابرای کتابخونه😕)باعصبانیت گفت:《من مسئول تدارکات روتوبیخ کردم!آن وقت شمابه این راحتی می گین کارش داشتین!حرف دلم راگذاشتم کف دستش:(مقصرشمایین که بایدهمه ی کارازیرنظروباتاییدشماانجام بشه !اینکه نشدکار!)
لبخندی😊 نشست روی لبش وسرش راانداخت پایین.بااین یادآوری که (زودترجلسه راشروع کنین),بحث راعوض کرد.وسط دفتربسیج جیغ کشیدم,شانس آوردم کسی آن دورورنبود.نه که آدم جیغ جیغویی باشم.ناخودآگاه ازته دلم بیرون زد.بیشترشبیه جوک وشوخی بود.خانم ابویی که به زورجلوخنده اش راگرفته بود.گفت:(آقای محمدخانی من روواسطه کرده برای خواستگاری💞 ازتو!)اصلاًتوذهنم خطورنمی کردمجردباشد.قیافه جاافتاده ای داشت.اصلاًتوی باغ نبودم تااحدی که فکرنمی کردم مسئول بسیج دانشجویی ممکن است ازخوددانشجویان باشد.می گفتم ته تَهش کارمندی چیزی ازدفترنهادرهبری است.بی محلی به خواستگارهایش راهم ازسرهمین می دیدم که خب آدم متاهل دنبال دردسرنمی گردد!به خانم ایوبی گفتم:(بهش بگواین فکرروازتوی مغزش بریزه بیرون☹️)شاکی هم شدم که چطور به خودش اجازه داده ازمن خواستگاری کند.وصله نچسبی بود برای دختری که لای پنبه بزرگ شده است.کارمان شروع شد.ازمن انکارازاواصرار👌سردرنمی آوردم آدمی تادیروزروبه دیوارمی نشست 😏حالااین طور مثل سایه همه جاحسش می کنم.دائم صدای کفشش 👞توی گوشم بودومثل سوهان روی مغزم کشیده می شد😖ناغافل مسیرم راکج کردم.ولی این سوهان مغزتمامی نداشت.هرجایی جلوی چشمم بود.معراج شهدا🌷,دانشگاه,دم دردانشگاه🏦 ,نمازخانه,وجلوی دفترنهادرهبری,گاهی هم سلامی ✋می پراند.دوستانم می گفتند:(ازاین آدم ماخوذبه حیابعیده
این کارا😳)کسی که حتی کارهای معمولی وعرف جامعه راانجام نمی دادوخیلی مراعات می کرد.دلش❤️ گیرکرده وحالاگیرداده به یک نفروطوری رفتارمی کردکه همه متوجه شده بودند.گاهی بعدازجلسه که کلی آدم نشسته بودند,به من خسته نباشیدمی گفت.یابعدازمراسم های دانشگاه که بچه هاباماشین های🚙 مختلف می رفتند.بین این همه آدم ازمن می پرسید:《باچی وکی برمی گردید?》یک بار گفتم:(به شماربطی نداره که من باکی می رم😶)اسرارمی کردحتماًبایدباماشین بسیج برویدیابرایتان ماشین بگیرم✅می گفتم:(اینجاشهرستانه.شمااینجاروباشهرخودتون اشتباه گرفتین.قرارنیست اتفاقی بیفته😠)گاهی هم که دراردوی مشهد,سینی سبک کوکوسیب زمینی دست من بودودست دوستم هم جعبه ی سنگین نوشابه.عزوالتماس کردکه (سینی روبدیدبه من سنگینه!)گفتم :ممنون خودم می برم😑ورفتم ازپشت سرم گفت:مگه من فرمانده نیستم?دارم میگم سینی روبه بدین به من.چادرم راکشیدم جلوتروگفتم:(فرمانده بسیج هستین,نه فرمانده آشپزخونه)گاهی چشم غره ای😒 هم می رفتم بلکه سرعقل بیاید.ولی انگارنه انگار.چنددفعه کارهایی راکه می خواست برای بسیج انجام دهم ,نصف نیمه رهاکردم وبعدهم باعصبانیت 😡بهش توپیدم.هربارنتیجه عکس می داد.نقشه ای سرهم کردم که خودم راگم وگورکنم وکمتردربرنامه ودانشگاه 🏦آفتابی بشوم,شایدازسرش بیفتد.دلم لک می زدبرای برنامه های (بوی بهشت)😔راستش ازهمان جاپایم به بسیج بازشد.دوشنبه هاعصر,یک روحانی کنارمعراج شهدا🌷
تفسیرزیارت عاشورامی گفت.واکثربچه هاآن روزراروزه می گرفتند.بعدازنماز📿هم کنارشمسه ی
معراج افطارمی کردیم.پنیر🧀که ثابت بود.ولی هرهفته ضمیمه اش فرق می کرد:هندوانه,سبزی یاخیار.گاهی هم می شدیکی به دلش می افتادکه آش 🍲نذری بدهد.قیدیکی دوتاازاردوهارازدم.
╰━═━⊰🍃🌹🍃⊱━═━╯
👈 ادامه دارد... 🔜👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
sharh-doa-roozhaye-mah-e-ramezan-mojtehedi_sharh-doa-rooz-aval-ramezan_10.mp3
9.73M
شرح #دعای_روز_دهم
کانال سفیـــران زینبیــــون
@safiranzenabiyoon
شرح دعای افتتاح، جلسه 10.mp3
8.28M
🔊 #صوت_مهدوی
🔖 #شرح_دعای_افتتاح
👤استاد #پناهیان ؛ جلسه ١٠
📝 ماه #رمضان ، ماه قرآن است و براساس حدیث ثقلین، ماه عترت هم هست؛ پس در #دعای_افتتاح برای امام زمان دعا میشود.
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🌸عاشقان ابراهیم، بیش از بقیه صبورند..
🌾این روزها روز تشنه شدن و تحمل گرسنگی است و چه زیباست وقتی بی قراری های ماه رمضان را به پنج روز محاصره سخت و جان فرسای ابراهیم و یارانش، گره می زنیم و تحمل می کنیم که او نیز تحمل کرد..
🌱آری ابراهیمی ها در ماه رمضان به گونه ای دیگر بیاد تشنگی و گرسنگی می افتند..
شادی روح شهدای گردان کمیل و حنظله و علمدار کمیل شهید ابراهیم هادی صلوات💐
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
⁉️پس چرا نیامد؟
🔰ظلم که در جهان فراگیر شده.. چرا ظهور رخ نمی دهد؟!
🎤استاد عالی
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝
#داستان_واقعی
#قصه_دلبری
قسمت۳
*═✧❁﷽❁✧═*
یک کلام بودنش ترسناک 😲بنظرمی رسید.حس می کردم مرغش🐔 یک پادارد.می گفتم:《جهان بینی اش نوک دماغشه!آدم خودمچکربین😏》دراردوهایی که خواهران رامی برد.کسی حق نداشت تنهایی جای برود🚫حداقل سه نفری,اسرارداشت:(جمعی وفقط بابرنامه های کاروانی همراه باشید✅)ماازبرنامه های کاروان بدمان نمی آمد.ولی می گفتم گاهی آدم دوست داره تنهاباشدوخلوت کندیااحیاناًدوست دارندباهم بروند.درآن مواقع,بایدجوری می پیچاندیم ودرمی رفتیم🏃چندباردراین دررفتن هامچمان راگرفت😐بعضی وقت هافردایاپس فردایش به واسطه ماجرایی یاسوتی های خودمان فهمید.یکی ازاخلاق هایش این بودکه به مامی گفت فلان جانروید❌وبعدکه مابه حساب خودزیرآبی می رفتیم,می دیدیم به😳آقاخودش اونجاست,نمونه اش حسینیه 🏢گردان تخریب دوکوهه رسیدیم پادگان دوکوهه شنیدیم دانشجویان دانشگاه امام صادق(علیه السلام)قراراست بروندحسینیه ی گردان تخریب.این پیشنهادرامطرح کردیم.یک پاایستادکه 《نه,چون دیراومدیم وبچه هاخسته ن,بهتره برن بخوابن
که فرداصبح 🌄سرحال ازبرنامه هااستفاده کنن.》گفت:همه
برن بخوابن😴هرکی خسته نیست,می تونه بره داخل حسینیه حاج همت.》بازحکمرانی😖
به عادت همیشگی,گوشم بدهکارش نبود.همراه دانشگاه امام صادق(علیه السلام) شدم ورفتم.درکمال ناباوری دیدم خودش آنجاست😱داخل اتوبوس🚎,باروحانی کاروان جلومی نشستند.باحالت دیکتاتورگونه تعیین می کردچه کسانی بایدردیف دوم پشت سرآن هابشینند.صندلی💺 بقیه عوض می شد,اماصندلی من نه.ازدستش حسابی کفری😣 بودم,می خواستم دق دلم راخالی کنم.کفشش 👞رادرآوردکه پایش رادرازکند.یواشکی آن راازپنجره اتوبوس انداختم بیرون🙊نمی دانم فهمیدکارمن بوده یانه! اصلاًهم برایم مهم نبودکه بفهمد☹️فقط می خواستم دلم خنک شود.یک بارهم کوله اش راشوت کردم عقب.شال سبزی داشت که خیلی به آن تعصب نشان می داد.وقتی روحانی کاروان می گفت 《باندای بلندگو📣روزیرسقف اتوبوس نصب کنین تاهمه صدا🗣روبشنون》 من باآن شال باندهارامی بستم🙈بااین ترفندهاادب نمی شدوجای مراعوض نمی کرد❌درسفرمشهد,ساعت🕰 یازده شب بادوستم برگشتیم حسینیه.خیلی عصبانی 😡شد.اماسرش پایین بودوزمین رانگاه می کرد,گفت:《چرابه برنامه نرسیدین?》عصبانی گذاشتم توی کاسه اش ;《هیئت گرفتین برای من یاامام حسین(علیه السلام) ?😏اومدم زیارت امام رضا(علیه السلام).نه که بندِبرنامه هاوتصمیمای شماباشم!اصلاً دوست داشتم این ساعت بیام.به شماربطی داره☹️》 دق دلی ام راسرش خالی کردم وبهش گفتم:شماخانمایی روبه اردوآوردین که همه هجده سال روردکردن بچه پیش دبستانی🏦
نیستن که!》گفت:(گروه سه چهارنفری بشید.بعدازنمازصبح 🌄پایین باشین خودم میام می برمتون.بعدم یاباخودم برمی گردین یابذارین هواروشن بشه وگروهی برگردین👌)می خواست خودش جلوی مابرودویک نفرازآقایان رابگذاردپشت سرمان.مسخره اش کردم که ازاینجا تاحرم فاصله ای نیست که دونفربادیگاردداشته باشیم😏کلی کَل کَل کردیم.متقاعدنشد.خیلی خاطرمان راخواست که گفت برای ساعت ⏱سه صبح پایین منتظرباشیم.به هیچ وجه نمی فهمیدم اینکه بامن این طورسرشاخ می شودودست ازسرم برنمی دارد.چطوریک ساعت بعدمی شودهمان آدم خشک مقدس ازآن طرف بام افتاده .آخرشب🌃 جلسه گذاشت برای هماهنگی برنامه های فردا.گفت:(خانمابیان نمازخونه.)دیدیم حاج آقاراخواب آلودآورده که تنهادربین نامحرم نباشد👌رفتارهایش راقبول نداشتم❌فکرمی کردم ادای رزمنده های دوران جنگ رادرمی آورد.نمی توانستم باکلمات قلمبه سلنبه اش کناربیایم.دوست داشتم راحت زندگی کنم,راحت حرف بزنم,خودم باشم.به نظرم زندگی باچنین آدمی کارمن نبود🚫دنبال آدم بی ادعایی می گشتم که به دلم ❤️بنشیند.درچارچوب در,باروی ترش کرده نگاهم👀 راانداختم به موکت کف اتاق بسیج وگفتم:(من دیگه امروزبه بعد,مسئول روابط عمومی نیستم❌خداحافظ.فهمیدکاردبه استخوانم رسیده.خودم رابرای اصرارش آماده کرده بودم.شایدهم دعوایی جانانه ومفصل,برعکس,درحالی که پشت سرش نشسته بود,آرام وباطمانینه گونه پرریشش راگذاشت روی مشتش وگفت:《یه نفرروبه جای خودتون مشخص کنیدوبروید😑》
══ ೋ💠🌀💠ೋ══
👈 ادامه دارد... 👉
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
💝🕊💝🕊💝🕊💝