#تنهامسیر_آرامش ۱۲۴
#محوربندگی_چیه؟ ۱۵
🌷به نام خدای مهربان مهربان
تو جبهه یکی که ترکش خورده بود
و دیگه توان نداشت😢
پاهاش کلا رفته بود
دیگه ترکش بیاد که اجازه نمیگیره که☹️
راوی قضیه میگفت که نگاش کردم
دیدم داره میخنده😄
بابا تو پاهات رفته داری میخندی؟
ببینید چه نگاه قشنگی داره👌
همه ی ما باید به اینجا برسیم که اگه
رنجی بما تحمیل شد سریع از کوره در نریم❌
شاید سوال تو ذهنتون ایجاد بشه که
حاج آقا پس ما دیگه بریم سمت سختی؟؟
نه برادر من!
کی ما این حرف رو زدیم که پس باید
بریم سراغ سختی؟؟
اتفاقا باید دنبال بعضی از تمایلاتت هم بری😍
بعضی از لذت ها رو هم باید بری و ببری❤️
برا بعضی از آرزوهات هم باید برنامه ریزی کنی👌
می خوایی کارت رو آسون کنی؟؟
نه اینکه بشینی و بگی آقاجون توو برو
سختی تو بیا❌
بله با سختی هم باید مبارزه کنی💪
آقا !!!
هم با سختی مبارزه کنیم
هم بسمت آرزوهامون بریم و برنامه ریزی کنیم
هم از دنیا لذت ببریم👌❤️
ولی اگه یوقت برنامه ات هم بهم ریخت
👈 #لبخند بزن
تو مناطق جنوب همتون این تابلو رو دیدید
⇦ لبخند بزن بسیجی😍
حالت گرفته شد لبخند بزن
حاج اقا اینجوری که دیوانه میشیم😖
مجنون میشیم که
بله دیوانه باید بشی😉
حضرت علی علیه السلام تو نهج البلاغه می فرماید
👈 مردم اینا رو که نگا می کنن میگن اینا دیوانه اند😁
بین خودمون هم افرادی هستن که
مثلا صب تا شب دنبال رزق حلال و کار و سختی و ....هستن
خودمون میگیم بابا تو دیوونه ای✔️
صلی الله علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام
اللهم صل علی محمد و آل محمدوعجل فرجهم
التماس دعای فرج و شهادت👌🌷✋
ان شاءالله
نـدبه هاے انتــظار
@nodbehhayentezar313
🌼شب اول قبر شیخ #مرتضی_حائری
✍شب اول قبر آيتالله شيخ مرتضي حائري، برايش نماز #ليلة_الدّفن خواندم و يک سوره ياسين قرائت کردم. چند شب بعد او را در عالم خواب ديدم، پرسيدم: آقاي #حائري، اوضاعتان در آن طرف چطور است آقاي حائري گفت: وقتی مرا #دفن کردند، روحم از بدن خارج شد. کم کم بدنم را از بيرون ميديدم. ناگهان #متوجه شدم از پايين پاهايم، صداهايي #وحشتناک می آید. به زير پاهايم نگاه کردم؛ بياباني بود برهوت و دو نفر بودند که از دور، نزديکم ميشدند. تمام وجودشان از #آتش بود و مرا به هم نشان ميدادند. خیلی ترسیدم و بدنم می لرزید. داشت نفسم بند ميآمد...
🔵خدايا به دادم برس در اينجا جز تو کسي را ندارم...ناگهان #متوجه صدايي از پشت سرم شدم. صدايي آرامش بخش، سرم را که بالا کردم نوري را ديدم که از بالاهاي دور دست به سوي من ميآمد. هر چقدر آن نور به من نزديکتر مي شد آن دو نفر آتشين عقبتر می رفتند تا اینکه #ناپديد شدند. آقايي بود بسیار نورانی و با عظمت، از من پرسيد: آقاي حائري ترسيدي من هم به حرف آمدم که: بله آقا خیلی ترسيدم، اگر يک #لحظه ديرتر تشريف آورده بوديد حتماً #زهره ترک ميشدم. بعد پرسيدم: راستي، نفرموديد که شما چه کسي هستيد. و آقا که #لبخند بر لب داشتند و با نگاهی بسیار مهربان به من مينگريستند فرمودند: من علي بن موسي الرّضا(ع) هستم. آقاي حائری شما 38 بار به #زيارت من آمديد من هم 38 بار به بازديدت خواهم آمد، اين #اولين دفعه بود، 37 بار ديگر مانده.
📚گوینده داستان: آيتالله العظمي سيد شهابالدين مرعشي نجفي(ره).