✅ #تمرین_قصه_نویسی
💢 #قصه: من و آبجی و پیشولی
💢 #نویسنده: اسما شریفی زاده
💢کلاس چهارم_۱۰ ساله
💢استان تهران_مدرسه زمزم
💢خرداد ۱۴۰۲
از توی کمد صدای میو میو شنیدم با خودم گفتم گربه تو کمد من چی کار می کنه در کمد رو باز کردم و دیدم یه پیشولی عروسکی و کوچولو پرید رو دستم منم بهش غذا دادم و گذاشتمش رو ی جعبه و زیرش ی پارچه نرم انداختم و اسمش رو گذاشتم پیشولی اون خوابید و منم از اتاق بیرون رفتم بعد از یک ساعت برگشتم و دیدم که پیشولی نیست سریع بیرون رفتم و دیدم که خواهرم اون رو کرده تو جعبه شیشه ای و درش رو چسب زده نگاهی به پیشولی کردم و دیدم پاش لای آدامس گیر کرده و داره خفه میشه سریع اون رو در آوردم و آروم کردمش و بعد بلند سر خواهرم داد زدم که چرا این کارو کردی و باهم قهر کردیم من از دست خودم ناراحت شدم و با پول تو جیبی خودم براش عروسک خریدم و باهم دوست شدیم من بهش گفتم که کار اشتباهی کرده و اونم عذر خواهی کرد
✅#تمرین_سرودن_شعر
💢کوثر جمالی
💢9 ساله_کلاس سوم
💢دبستان: طلیعه نور کوثر
💢استان: تهران _شهریار
41.9K
گربه اومد کنار رود
نگاهی به ماهی ها کرد
یکدفعه افتاد توی آب
مادرش اون رو صدا کرد
💢شعر و اجرای :
💢کوثر جمالی
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : زندگی جدید پیشولی
💢#نویسنده هنرمند:
💢 دنیا کاظمی اصل
💢کلاس چهارم _ ۱۰ ساله
💢استان تهران _ مدرسه زمزم
💢 خرداد ۱۴۰۲
از توی کمد صدای میو میو شنیدم با خودم گفتم:گربه توی کمد من چیکار می کنه؟ در کمد رو باز کردم و دیدم یه پیشولی عروسکی و کوچولو در آنجا است و من از آن خیلی خوشم اومد تصمیم گرفتم آن را در قفس نگهدارم ،روز بعد مادر وقتی فهمید من پیشولی را زندانی کردم خیلی ناراحت شد و به من گفت:دختر خوبم تو نباید آن حیونک رو تو قفس نگهداری او باید در طبیعت زندگی کند. ومن از این به بعد تصمیم گرفتم هیچ حیوانی را زندانی نکنم.
May 11
✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : آرزوی خواندن نماز
💢#نویسنده هنرمند:
💢باران ساعی
💢کلاس دوم_ ۸ساله
💢استان تهران _ مدرسه زمزم
💢 خرداد ۱۴۰۲
یکی بود یکی نبود۰
یک روز سارا تصمیم گرفت یک نماز دورکعتی حفظ کند وقتی از مدرسه برگشت دید مادرو پدر نماز می خوانند او باخودش گفت:روزی می شود که من کنار پدرومادرم نماز بخوانم۰
یک روز وقتی از مدرسه برگشت سارا خودش را به مریضی زد و رفت روی تختش خوابید مادر گفت: مریض شدی اشکالی ندارد من برایت سوپ درست می کنم.پدر گفت:من هم آب پرتقال درست می کنم. وقتی پدر ومادر از اتاق بیرون رفتند سارا زود یک نماز دو رکعتی حفظ کرد راستش سارا نمی خواست مادر وپدرش بفهمن که آن می خواد نماز حفظ کند بعد هم وقتی مادر سوپ را آورد وپدر هم آب پرتقال را آورد سارا همه چیز را برای مادر و پدر تعریف کرد بعد گفت: دوست دارم من هم کنار شما نماز دو رکعتی را بخوانم.پدر ومادر خندیدند و گفتند :اشکالی نداره حتما در کنار هم یک نماز دورکعتی را بخوانیم.سارا با لبخند پدر ومادر را بغل کرد.