✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : ناامید و تسلیم نشو
💢#نویسنده هنرمند:
💢اسما شریفی زاده
💢کلاس چهارم_۱۰ ساله
💢استان تهران
💢مدرسه ی زمزم ۱
💢#اردیبهشت_۱۰۴۲
💢آموزگار عزیز: سرکار خانم سپهریان
فیل کوچولو در جنگل تنها بود و همبازی نداشت میمون گفت تو خیلی تپل و بزرگی نمیتونی مثل من روی شاخه درختان تاب بازی کنی فیل کوچولو غمگین شد ور رفت سراغ یک خرگوش خرگوش گفت من خیلی دوست دارم با تو هم بازی بشم ولی تو خیلی بزرگی توی لونه من جا نمیشی فیل غمگین تر شد اما یک دفعه در حالیکه در فکر بود توی چاهی افتاد فیلی شروع کرد به کمک خواستن کسی حرف او را نشنید فیلی آهی کشید و گفت هیچکس کس من را دوست ندارد و به من کمک نمی کند من تنهای تنها هستم در همین فکر ها بود که فیل کوچکی درست مثل او که اسمش تپلو بود با خورطومش فیلی را بالا کشید و متوجه ناراحتی او شد و گفت فیلی تو نباید اینقدر سریع نا امید شوی من دوستت میشوم و تازه کلی بچه فیل دیگر هم مثل مولی و فالی هستند که می توانی با آن ها دوست بشوی فیلی یاد گرفت که نباید زود نا امید و تسلیم شود
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : مهربانی فیل کوچولو
💢#نویسنده هنرمند:
💢فاطمه بنی اسدی
💢کلاس سوم_۹ ساله
💢استان تهران _مدرسه ی ابدطلب
💢#اردیبهشت_۱۴۰۲
💢آموزگار عزیز: سرکار خانم محمدی
فیل کوچولو در جنگل تنها بود و همبازی
نداشت میمون گفت تو خیلی تپل و بزرگی نمیتونی مثل من روی شاخه درختان تاب بازی کنی فیل کوچولو غمگین شد ور رفت سراغ یک خرگوش خرگوش گفت من خیلی دوست دارم با تو هم بازی بشم ولی تو خیلی بزرگی توی لونه من جا نمیشی فیل غمگین تر شد اما یک دفعه دختر کوچولویی رو دید انگار اون داشت گریه میکرد پیش اون رفت و گفت : عزیزکم چرا گریه میکنی ؟ اون گفت : آخه یک دختر کوچولوی دیگه در حال بازی کردن بود که لباس نوی من را کثیف کرد و اگر ببینه مامانم دعوا میکنه چه کار کنم ؟
فیل کوچولو گفت عزیزم گریه نکن بفرمایید یک شکلات بردار اشکاتو پاک کن نگران نباش آروم برو و ماجرا رو به مامانت بگو مطمئن هستم که دعوات نمی کنه
وقتی دختر کوچولو رفت و به مامانش گفت مامانش بخشید و گفت اشکالی نداره عزیزم
دختر کوچولو که دوست داشت با فیل کوچولو آشنا شود گفت فیل کوچولو اسمت چیه فیل گفت اسم من تپلو هست اسمتو چیه ؟ اسم من فاطمه هست
فیل کوچولو گفت چه اسم قشنگی داری
فاطمه گفت تو هم چه دل مهربونی داری
و آن دو با هم دوست شدند و خاطرات زیادی از هم داشتند
✅#تمرین_قصه_نویسی
💢#قصه : روز تعطیل
💢#نویسنده هنرمند: فاطمه بنی اسدی
💢کلاس سوم_۹ ساله
💢استان تهران
💢مدرسه ی ابدطلب
💢#اردیبهشت_۱۴۰۲
💢آموزگار عزیز: سرکار خانم محمدی
جمعه بودو مدرسه تعطیل بود ،و من توی خونه حوصله ام سر می رفت به مامانم گفتم :اگر اجازه بدهید امروز زنگ بزنم و دوستانم را به خانه ما دعوت کنم و مادر مهربانم هم قبول کرد.همین که دوستانم وارد شدند هر کدام شیرینی و کلی خوردنی با خودشون آورده بودند.من هم خوشحال شدم و آن روز در خانه بساط جشن دوستی آماده شد.هدیه ی هم برای من آورده بودند.و آن روز در خاطره ی من خیلی زیبا و جشن دوستی برایم به یاد ماند.
✅#قصه_برای_فسقل_فندقی_ها
http://eitaa.com/eslahisaeedeh