هدایت شده از با ما نویسنده شو
falagh.mp3
425.7K
✅#نور_بشنویم
💢تلاوت #سوره_مبارکه_فلق
❇️ترتیل با صدای
🎤#حنانه_خلفی
🙏روزتان به نور آیات الهی منور📕❤️
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
✅#دعا_و_نیایش
✍ نوشته: #سعیده_اصلاحی
ای خدای فصل های دیدنی
ای آفریدگار شکوفه و شبنم
ای خالق پروانه های رنگارنگ
ای خداوند غنچه ها و باغچه ها
از نعمت های رنگین کمانی ات سپاسگزاریم
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
💝#عضو_جدید_و_عزیزمون:
❤️ ریحانه جان عباسی❤️
❤️۱۲ساله_پایه ششم
❤️تهران بزرگ_مدرسه چهارده معصوم
💢اردیبهشت ۱۴٠۳
❤️خوش اومدی عزیز دلم😍
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅#نقاشی💝فلامینگو
💢 می کشیم با اشتیاق
💢 نقاشی های خلاق ☝️😜
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
9.14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✅#کاردستی🎀
💢چه قد قشنگ ، چه قد ناز
💢 مداد زیبا بساز☝️😘
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📕مداد نق نقو ✏️
یک مداد بود نق نقو، هر وقت مشق می نوشت می گفت: « وای چه قدر بنویسم. خسته شدم. از بس نوشتم، کمرم درد گرفت. » یک وقت هم می گفت: « چرا بنویسم نوکم کوچولو می شود. » مداد هر روز برای نوشتن یک نقی می زد و از نوشتن فرار می کرد. یک روز از توی دهان خانم جامدادی پرید بیرون. قل خورد و رفت گوشه ی میز گفت: « آخیش راحت شدم من که دیگر نمی نویسم. حالا هر کاری که دلم بخواهد می کنم. » بعد هم رفت و قل خورد از این سر میز و تا آن سر میز و غش غش خندید. فکر کرد که با کی بازی کند، که یک دفعه صدای مداد رنگی را شنید. قل خورد و رفت جلو و گفت: « منم بازی، منم بازی. »
✏️✏️✏️✏️✏️
مداد رنگی ها با تعجب به مداد نق نقو نگاه کردند و گفتند: « ما که بازی نمی کنیم، ما فقط داریم توی دفتر نقاشی می کشیم. » مداد نق نقو گفت: « خب منم نقاشی کنم. » مداد رنگی ها گفتند: « تو که مداد رنگی نیستی زود برو ما کار داریم. » بعد هم خندیدند و نقاشی کردند. مداد نق نقو توی دلش ناراحت شد. اما به روی خودش نیاورد و قل خورد و از پیش آن ها رفت آن سر میز.
✏️✏️✏️✏️✏️
آن سر میز، پاک کن داشت با مداد تراش حرف می زد. پاک کن را که دید خوش حال شد و گفت: « آهای پاک کن می آیی با هم بازی کنیم؟ »
پاک کن گفت: « چی بازی؟ » مداد نق نقو گفت: « من خط می کشم، تو روی خط ها راه برو. » پاک کن گفت: « باشه اما اگر من روی خط راه بروم که همه را پاک می کنم. » مداد باز هم نارحت شد. هیچی نگفت. مدادتراش که ایستاده بود و به حرف آن ها گوش می کرد، بلند گفت: « مداد جان، وایستا خودم با تو بازی می کنم. »
✏️✏️✏️✏️✏️✏️
مداد قل خورد پیش مداد تراش. گفت: « راست می گویی با من بازی می کنی؟ » مداد تراش کفت: « معلومه که بازی می کنم. اما اول بگذار یک کم تو را بتراشم تا نوکت تیز شود بعد هم می آیم و با تو بازی می کنم. » مداد نق نقو تا این را شنید جیغی کشید و قل خورد، فرار کرد و رفت پیش جا مدادی قایم شد. مداد نق نقو قلبش تند تند می زد خیلی ترسیده بود همان جا نشست و زار زار گریه کرد. خانم جامدادی که همه چیز را دیده بود گفت: « عزیزم گریه نکن. » مداد گفت: « منو ببخش، من بی اجازه رفتم بیرون. » خانم جامدادی لبحندی زد و گفت: « بدو که دفتر کوچولو منتظر تو است. »
مداد نق نقو از آن به بعد هیچ وقت نق نزد😊
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh