📚#قصه_های_خواندنی
📕#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه: کارمن نبود
✍نوشته : #سعيده_اصلاحى
🖌️تصویرگر: خانم مریم ناجی
🌳چاپ شده در #مجله_پوپک ،صفحه دوم
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
☘️این قصه :کلید شیشه ای
✍نوشته : هنرجوی فعال و خلاق ما ثناسادات قمی عزیز❤️
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
☘این قصه:کفش سخنگوی امیر
✍نویسنده:هنرجوی فعال و خلاق ما امیرستارشاه محمدی عزیز
🧕مربی:#سعیده_اصلاحی
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
☘این قصه:کفش سخنگوی امیر
✍نویسنده:هنرجوی فعال و خلاق ما امیرستارشاه محمدی عزیز
🧕مربی:#سعیده_اصلاحی
👟من یک کفش دارم که خیلی عجیب و غریبه. اسمش رو گذاشتم «کفش سخنگو».
البته کسی جز خودم نمیدونه که این کفش حرف میزنه.
👟اولین بار وقتی از مدرسه برمیگشتم، صدایی از پام شنیدم.
کفش راستم گفت: «وای، امیر! چرا انقدر تند میدوی؟ من خسته شدم.»
ترسیدم و ایستادم. دور و برم رو نگاه کردم، کسی نبود.
کفش چپم گفت: «اینجا رو نگاه نکن! ما باهات حرف زدیم.»
👟من خندیدم و گفتم: «یعنی شما کفشها میتونید حرف بزنید؟»
کفش راستم گفت: «بله! ولی فقط وقتی صاحبمون خیلی مهربونه.»
از اون روز، هر وقت به مدرسه میرم، کفشام باهام صحبت میکنن.
👟یک بار سر صف، کفش چپم گفت: «امیر، پا تو درست بذار، داری کج میایستی.»
من سریع درست ایستادم و معلم گفت: «آفرین امیر!»
دلم میخواست بگم این آفرین برای کفشمه، ولی نگفتم.
👟یک روز دیگه هم، وقتی میخواستم توپ بازی کنم، کفش راستم گفت:
«مواظب باش، توپ میاد سمتت!»
و من جاخالی دادم. همه فکر کردن خیلی زرنگم، ولی من میدونستم که کفشم نجاتم داد.
👟شبها هم وقتی میخوابم، کفشام توی گوشم قصه میگن.
قصهی جنگلها، پرندهها و حتی قصهی کارخانهای که توش به دنیا اومدن.
من همیشه با لبخند میخوابم، چون میدونم فردا صبح باز هم کفشام باهام حرف میزنن.
👟حالا آرزو دارم یک روز کفشام رو ببرم مدرسه و همه بشنون که چقدر باهوش و بامزه هستن.
ولی اونا گفتن: «نه امیر، راز ما فقط مال خودته.»
من هم قبول کردم. چون بعضی رازها قشنگترن وقتی فقط توی دل آدم بمونن.
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
☘این قصه : سفر نورانی
✍️نویسنده:هنرجوی فعال و خلاق مون:
☘مهربانو #فاطمه_آتشکار عزیز♥️
🧕مربی و منتقد:#سعیده_اصلاحی
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
☘این قصه : سفر نورانی
✍️نویسنده:هنرجوی فعال و خلاق مون:
☘مهربانو #فاطمه_آتشکار عزیز♥️
🧕مربی و منتقد:#سعیده_اصلاحی
💚پروانه مهاجر هستم.
💚از این شهر به آن شهر می روم و نسبت به هم نوعان کیلومتر ها میتوانم پرواز کنم. روشنایی را خیلی دوست دارم. چون به من آرامش میدهد.
💚در یکی از سفر هایمان از شهری می گذشتم که متوجه نوری از مرکز شهر شدم. وقتی نزدیک نور شدم دیدم یک بارگاه زیبایی است که همه مردم با آن نور صحبت می کنند. خیلی خوشحال شدم. مخصوصا از اینکه همه مثل من با این نور حس خوبی دارند. کبوتری دیدم دور گنبد چرخی زد و آمد کنار من در ایوان حرم نشست.
💚از او پرسیدم: این حرم کیست؟کبوتر پاسخ داد:این حرم امام علی ست.
💚دوباره پرسیدم:چرا جمعیت زیادی این جا آمده اند.
💚کبوتر گفت:هر سال در ایام اربعین مردم زیادی به این شهر می آیند و بعد از زیارت حرم امام علی به سمت حرم حضرت ابوالفضل و امام حسین در شهر کربلا میروند.
💚سوال دیگری پرسیدم:آن دو حرم هم مثل اینجا نورانیست؟
💚کبوتر گفت: حتما با این جمعیت همراه شو. نه تنها آن دو حرم بلکه کل مسیر پر از نور و روشنایی است.
💚من هم به توصیه کبوتر همراه جمعیت شدم . همانطور که کبوتر گفته بود تمام مسیری که میرفتم نور میدیدم. 💚همراه جمعیت به آن دو حرم رسیدم. رو به روی حرم لب پشت بامی نشستم.
با خودم گفتم چقدر این مردم این دو گنبد نورانی را دوست دارن. مگر این نور ها چه کسانی هستند.
💚گنجشک دانایی صدای مرا شنید و در جوابم گفت: اربعین یعنی چهل. چهل روز قبل یک سری آدم های بد ، مرد مهربانی به اسم امام حسین را همراه یاران شون به شهادت رساندند. من یادم می آید در آن روز خورشید از ناراحتی شهادت ایشان نور خودش را از دست داد. الحمدالله به لطف خدا روشنایی اش برگشت.
💚من همچنان سعی میکنم حتما هر سال در این راهپیمایی اربعین شرکت کنم
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه : پنجرهی گرد پشت پرده
✍️نویسنده: مهربانو زهراشیری عزیز❤️
🧕مربی و منتقد:#سعیده_اصلاحی
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
اگر گفتید که الان دیگه نوبت چیه؟؟
📚#قصه_های_خواندنی
و
☘#شعر بخوانیم
پس.........
🙏با ما همراه باشید🙏
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه : لفتن منو دوست داشته باش🐥
✍️نویسنده: مهدیه امانی عزیز❤️
🧕مربی و منتقد:#سعیده_اصلاحی
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📖این قصه : لفتن منو دوست داشته باش🐥
✍️نویسنده: مهدیه امانی عزیز❤️
🧕مربی و منتقد:#سعیده_اصلاحی
🌲زمستان تمام شده و بهار زیبا از راه رسیده بود. حیاط بزرگ مادر بزرگ پر از گل و گیاه بود.
🐥مادر بزرگ داخل حیاط برای مرغ و خروس هایش لانه درست کرده بود. و خانم مرغها تخم گذاشته بودند. در حیاط مادر بزرگ علاوه بر مرغ و خروس آقا لاک پشته و آقا سگ و چند تا گوسفند هم زندگی میکردند. دیگه کم مونده تا مهمانهای جدیدی به حیاط مادر بزرگ اضافه بشه آخه خانم مرغها خیلی وقت بود تخم گذاشته بودند و دیگه وقتش بود که جوجه ها از تخم دربیایند.
🐣یک شب که همه خواب بودند صدای تلق تلق از یکی از لانه ها آمد خانم مرغه نگاهی به تخمهایش انداخت و گفت :"وا امشب که وقتش نبود فردا باید جوجه ی من از تخم درمیومد". جوجه کوچولو به زور و زحمت خودشو از تخم آورد بیرون و با تعجب به همه جا نگاه کرد. خانم مرغه نمیدونست چی بگه آخه اصلا شبیه جوجه ی خودش نبود. مهمان جدید یک جوجه اردک بود. جوجه اردک نزدیک خانم مرغه شد ولی خانم مرغه با نوک تیزش اون رو از لانه انداخت بیرون و گفت :"خدایا به دادم برس ".اردک کوچولو خیلی تنها و ناراحت بود. وسط حیاط این ور و آن ور میرفت که یکدفعه چشمش به یک لانه ی بزرگ سقف دار افتاد. آرام آرام به لانه نزدیک شد. تا خواست بره داخل لانه ، آقای سگ رو دید که با عصبانیت نگاهش میکرد. خیلی ترسیده بود. آقای سگ گفت:"تو دیگه کی هستی یادم نمیاد اینجا اردک داشته باشیم ". جوجه کوچولو نزدیک آقا سگ شد و گفت :"لُفتَن منو دوست داشته باش".
🐕آقا سگه که خندش گرفته بود و از طرف دیگر عصبانی بود که چرا بدون اجازه وارد لانه اش شده گفت:"هاپ هاپ هاپ ، من یک سگ هستم و نمیتونم با تو دوست بشم ، من همه ی حیوانات حیاط مادر بزرگ رو دوست دارم ولی تو از اهالی حیاط مادر بزرگ نیستی از کجا آمدی?". جوجه کوچولو سرشو انداخت پایینو با ناراحتی رفت بیرون دیگه امیدی نداشت و چون میدونست توی این حیاط هیچ کسی دوستش نداره.
🪨که یکدفعه سرش به سنگ بزرگی خورد و افتاد زمین و گفت:"آخ سرم ".سنگ بزرگ تکان خورد . آقای لاک پشت بود که کنار دیوار استراحت کرده بود. بلند شد و گفت:"چه خبرته نصف شبی چرا نمیزاری استراحت کنم برو پیش مامانت". جوجه اردک با ناراحتی گفت:"من که مامان ندارم از تخم که در اومدم خانم مرغه منو با نوکش انداخت بیرون من زیر خانم مرغه بودم ولی گفت من جوجه ی اون نیستم آقا لاک پشت لفتن منو دوست داشته باش". 🐢لاک پشت که از ماجرا با خبر بود آرام کنار جوجه کوچولو نشست و با مهربانی اونو در آغوشش جای داد و گفت :" پس تو از تخم درآمدی". جوجه کوچولو با تعجب گفت:" منظورت چیه ". لاک پشته مهربان گفت:" یک روز خانم همسایه چندتا تخم اردک به مادر بزرگ داد و گفت:" که اردک هایش بیمار شده اند و دیگر نمیتوانند روی تخم هایشان بخوابند مادر بزرگ هم یکی از تخمهارو داخل لانه ی خانم مرغه گذاشت وتو همان تخم اردک هستی و من ماجرا را به خانم مرغه هم تعریف خواهم کرد". صبح زود آقا لاک پشته تمام ماجرا را به خانم مرغه و آقا خروسه تعریف کرد.
🐓خانم مرغ که خیلی از کارش پشیمان شده بود بالهایش را باز کرد و جوجه کوچولو را به لانه اش دعوت کرد و گفت :"بیا عزیزم ، بیا نازنینم ، از این به بعد تو جوجه ی من هستی". جوجه اردک خوشگل بازم جمله اش را تکرار کرد و گفت:" لفتن منو دوست داشته باش ". خانم و مرغه و آقا خروسه گفتند:" بله بله حتما تو رو دوست خواهیم داشت".😊
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📕#قصه_ظهر_جمعه
📖حس پنبه ای
✍نوشته : ادمین توانا و خلاق مون:
⭐️عسل اصل سلیمانی عزیز ❤️
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📕#قصه_ظهر_جمعه
📖حس پنبه ای
✍نوشته : ادمین توانا و خلاق ما:
⭐️عسل اصل سلیمانی عزیز ❤️
🌥ابر کوچولویی در آسمان بود که می توانست خودش را به هر شکلی در بیاورد.
یک روز تصمیم گرفت به جای اینکه شبیه کسی یا چیزی باشد خـودش را به شکل احساسات دیگران در بیاورد.
🌥به شکل خنده ها ، گریه ها ، عصبانیت ها ، دلتنگی ها و تعجب های دیگران.
ابر کوچولو تمام احساسات را امتحان کرد و
از شکلی به شکل دیگر در آمد اما بعضی از حس ها قابلیت نمایش نداشتند
مثلا حس ترس یا حس استرس و هیجان که ترکیبی از ناراحتی عصبانیت و تعجب است.
🌥در این ادا بازی بامزه وقتی که ابر کوچولو ی نرم و پنبه ای با جثه سبک و ریزه میزه اش ، سرگرم بازی بود یک چیز را خیلی خوب فهمید.
اینکه همه این حس ها زیبا و جالب اند و هر کدام باید در زمان و مکان مشخصی آشکار شوند.
🌥مثلا کمی عصبانیت و نارحتی در چهره و نگاه می تواند به دیگران نشان دهد که تو را ناراحت کرده اند و باید به فکر جبران اشتباه خودشان باشند.
یا شادی و هیجان در جمع دوستان ، نشان دهنده این است که چه قدر از بودن در کنار آنها راضی و خوشحالی .
🌥ابر کوچولو از این بازی یک درس مهم آموخت و فهمید که چهره ی شما آنچه در دل و ذهن تان می گذرد را نمایش می دهد و گاهی هم می تواند منشا یک دوستی پایدار باشد.😊
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh