📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘گنجشک کوچولو و باران
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘گنجشک کوچولو و باران
یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود.
روزی روزگاری گنجشک کوچولویی که تازه پرواز یاد گرفته بود، از آشیانه پرواز کرد و رفت و رفت و رفت. او همینطور که میرفت نگاه کرد ببیند مادرش دنبال او میآید یا نه. برای چی؟ برای آنکه گنجشک کوچولو بیخبر، از آشیانه بیرون آمده بود. بله… گنجشک کوچولو از اینور به آنور، از روی این درخت به روی آن درخت رفت تا اینکه خسته و مانده شد. آنوقت روی دیوار نشست. آنجا ماند تا اینکه خستگی از تنش بیرون رفت. آنوقت با خودش گفت: «دیگر باید برگردم خانه. دارد دیر میشود. مادرم نگران میشود.»
گنجشک کوچولو این را با خودش گفت؛ ولی تا خواست پرواز کند، یکدفعه هوا بارانی شد. گنجشک کوچولو دوست داشت همانجا بماند؛ ولی ازآنجاییکه میترسید دیر به خانه برسد، توی همان هوای بارانی پرواز کرد. بله… او هنوز راه زیادی نرفته بود که باران تند تند شد، آنقدر که اگر همانطور میرفت، روی زمین میافتاد. این بود که دوروبر خودش را نگاه کرد تا جایی پیدا کند که کبوتری را توی لانهاش دید. کبوتر از همانجا گفت: «بیا اینجا گنجشک کوچولو.»
لانهی کبوتر بالای یک بام بود. گنجشک رفت توی لانهی کبوتر. جوجههای کبوتر هم تا گنجشک کوچولو را دیدند. خوشحال شدند و بالهایشان را تکان دادند. گنجشک کوچولو که خیس شده بود، توی لانهی کبوتر گرم شد. کبوتر پرسید: «تو این باران چهکار میکردی کوچولو؟ تو الآن باید توی آشیانهی خودت باشی.»
گنجشک کوچولو گفت: «رفته بودم بیرون پرواز و گردش کنم که زیر باران ماندم.»
کبوتر گفت: «تنها از آشیانه بیرون آمدی؟»
گنجشک گفت: «بله، تنهای تنها… مادرم نبود. اگر بود، نمیگذاشت تنها از آشیانه بیرون بیایم. امروز پرواز اول من بود.»
کبوتر گفت: «چهکار بدی کردی کوچولو. اگر توی باران میماندی و اینجا را نمیدیدی چهکار میکردی؟ دیگر هیچوقت تنها از آشیانه بیرون نرو.»
گنجشک کوچولو ناراحت شد و گفت: «میخواهی من را از لانه بیرون کنی؟»
کبوتر گفت: «نه، من این کار را نمیکنم؛ ولی آخرش که چی؟ مگر تو نباید به آشیانهات برگردی؟»
گنجشک کوچولو جوجههای کبوتر را نگاه کرد و گفت: «چه جوجههای خوبی داری کبوتر خانم. من دوست دارم با آنها بازی کنم.»
کبوتر گفت: «باشد با جوجههای من بازی کن؛ ولی بدان که هر کس خانهای دارد. خانه هر پرندهای برایش از همهی خانهها بهتر است.»
گنجشک گفت: «حالا تا خشک شوم و مادرم را پیدا کنم، با جوجههای شما بازی میکنم.»
بعدازاین، گنجشک کوچولو کنار جوجه کبوترها رفت و با آنها سرگرم بازی شد. آنها باهم پرپر بازی کردند و گفتند و خندید؛ ولی یواشیواش یکی از جوجهها خسته شد و گفت: «مادر جان، چه قدر جای ما کوچک شده؟ تا کی این گنجشک اینجا میماند؟»
بله… وقتی اینطور شد، گنجشک کوچولو فهمید هیچ جا خانهی خود او نمیشود. این بود که گفت: «خانم کبوتر من میخواهم پیش مادرم برگردم.»
کبوتر بیرون را نگاه کرد و گفت: «باشد. برمیگردی. هوا هم صاف شده و دیگر باران نمیبارد؛ ولی صبر کن من هم با تو بیایم، نباید تنها برگردی.»
کبوتر و گنجشک کوچولو پرواز کردند. آنها رفتند و رفتند تا اینکه توی راه، خانم گنجشک را دیدند. خانم گنجشک تا آنها را دید جیکجیک کرد و گفت: «بچهی من را کجا بردی کبوتر خانم؟»
کبوتر گفت: «من بچهی تو را جایی نبردم. از یک جا آوردم.»
خانم گنجشک پرسید: «از کجا؟»
کبوتر گفت: «از زیر باران… او هم خیس شده بود و هم گم شده بود.»
او این را گفت و برگشت. خانم گنجشک خواست حرفی بزند و بگوید که چهکار خوبی کردی، ولی خانم کبوتر رفته بود و رفته بود.
بله گلهای من، از آن به بعد گنجشک کوچولو، نه بیخبر جایی رفت و نه بیخبر جای ماند. اینطور که شد،
قصهی ما به سر رسید،گنجشک کوچولو به خونه اش رسید😊
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘قورباغه باسواد
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘قورباغه باسواد
یکی بود یکی نبود در یک باغ بزرگ و سرسبز که پر از درختا و گل های زیبا و رنگارنگ بود تعداد زیادی قورباغه در کنار هم زندگی میکردن. در بین این قورباغه ها یه قورباغه ای زندگی میکرد که خیلی تنها بود و هیچ دوستی نداشت بچه ها. همه قورباغه های اون باغ با همدیگه دوست بودن و با هم بازی میکردن اما هیچکدومشون با قورباغه کوچولوی قصه ما دوست نشده بودن و باهاش بازی نمیکردن. به خاطر همینم قورباغه کوچولو خیلی ناراحت و غصه دار بود بچه ها
یکی از از روزا که قورباغه کنار برکه نشسته بود خیلی حوصلش سر رفته بود و از اینکه هیچکس باهاش بازی نمیکرد ناراحت بود به خاطر همین تصمیم گرفت از کنار برکه بره و یه گشتی تو باغ بزنه.
قورباغه همینطور که داشت میرفت سرراهش به یه خونه رسید و از پنجره خونه که باز بود پرید تو و زیر تخت خواب یه پسر بچه قایم شد.
درهمون موقع مادر پسر بچه وارد اتاق شد ، مادر پسر بچه تکالیف و مشق های پسرش رو برداشت و شروع کرد به نگاه کردن به اونا. بعد رو کرد به پسرش و بهش گفت :” تو اصلا نمره های خوبی نگرفتی و تو درس خوندن تنبلی کردی ، مگه تو نمیخوای که یه پسر زبر و زرنگ و باسواد و درسخون بشی ؟”
اما پسر بچه اصلا به حرفای مادرش گوش نمیکرد، اون هیچوقت به اندازه کافی تلاش نمیکرد و همش از درس خوندن و انجام دادن تکلیفش فرار میکرد.
بچه ها جونم اون انقدر تنبل و بی خیال بود که یک روز که روی تختش خوابش برده بود تمام حروف الفبا و عددای کتاباش از توی صفحه ها افتادن پایین ،درست زیر تخت پسر بچه.
قورباغه کوچولو هنوز زیر تخت پسر بچه بود و اونجا نشسته بود.قورباغه کوچولو که تا حالا اینهمه حرف و عدد یک جا ندیده بود از دید اون همه عدد و حرف از خوشحالی پرید بالا و کلی ذوق کرد.
اون با خوشحالی فریاد می زد :” من همه اینا رو یاد میگیرم ،بعد من با سواد میشم و میتونم بخونم و بنویسم ، اون موقع قورباغه های دیگه با من دوست میشن و باهام بازی میکنن”
عددا و حروف الفبا از بس که استفاده نشده بودن و مدت طولانی ای بود که پسر بچه اونارو نخونده بود پر از گرد و خاک شده بودن ، قورباغه کوچولو با شادی و خوشحالی تمام اونارو تمیز و پاکیزه کرد و گرد و خاکشون رو گرفت.
حالا قورباغه آماده یاد گرفتن بود.اون تونست به کمک حروف درست خوندن و درست نوشتن رو یاد بگیره ، عددها هم به قورباغه کمک کردن و بهش یاد دادن که چطوری بشماره و مسئله های ریاضی رو حل کنه وحساب وکتاب کنه.
روزها میگذشت و قورباغه با تلاش و کوشش زیاد درسها رو خوب خوب یاد میگرفت و تمرین میکرد.
و بعد از مدتی حالا…. قورباغه کوچولو دیگه میتونست مثل یه آدم با سواد بخونه و بنویسه.
اون خیلی خوشحال و هیجان زده بود بچه ها.
یک روز که قورباغه میخواست یه کم خستگی در کنه و یه هوایی بخوره از پنجره اتاق پسرک به بیرون پرید و رفت تا توی حیاط یه دوری بزنه. اما همون موقع بود که مامان پسر بچه قورباغه رو دید و اونو از خونه بیرون کرد، قورباغه هم مجبور شد که از اونجا بره و دوباره به سمت برکه برگرده.
اما قورباغه از قبل تو خونه پسر بچه کلی چیزهای مفید یاد گرفته بود ، اون یاد گرفته بود که بخونه و بنویسه و ریاضی حل کنه. اون حتی میتونست وقتی هم که برگشت به باغ باز هم چیزهای بیشتری یاد بگیره.
قورباغه های دیگه که اونو دیدن به همدیگه گفتن :” قورباغه میتونه بخونه و بنویسه و ریاضی حل کنه ، اون کلی چیزهای خوب و مفید یاد گرفته و میدونه”
بعد همگی به قورباغه گقتن :” وای قورباغه میتونی به ما هم خوندن ونوشتن یاد بدی ؟”
و اینطوری شد که قورباغه کوچولو تمام چیزهایی که یاد گرفته بود رو به قورباغه های دیگه هم یاد داد.
حالا بشنویم از پسر بچه تنبل قصه مون ، چند روز بعد که پسر بچه سراغ کتاباش رفت و اونارو باز کرد جیغ بلندی کشید و گفت :” چی؟؟؟ اونهمه عدد و حروف کجا رفتن ؟”
اون نمیدونست که قورباغه کوچولو همه اعداد و حروف رو با خودش برده و در حال حاضر اون باهوش ترین و باسواد ترین قورباغه باغ است
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘گفتگوی خداوند و حضرت موسی
🌈گروه سنی : ج و د
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘گفتگوی خداوند و حضرت موسی
📕قصص التوابین☆ص۱۹۸
🌈گروه سنی : ج و د
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الرحیم
🍃 روزی حضرت موسی (علیه السلام) در کوه طور، هنگام مناجات عرض کرد:
ای پروردگار جهانیان
جواب آمد: لبیک
🍃 سپس عرض کرد: ای خدای اطاعت کنندگان
جواب آمد: لبیک
🍃 سپس عرض کرد: ای پروردگار گناه کاران موسی (علیه السلام) شنید: لبیک، لبیک، لبیک
🍃 حضرت موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا حکمتش چیست که تو را به بهترین اسامی صدا زدم، یک بار جواب دادی؛ اما تا گفتم: ای خدای گنهکاران، سه مرتبه جواب دادی؟
✨ خداوند فرمود: ای موسی عارفان، به معرفت خود و نیکوکاران به کار نیک خود، مطیعان به اطاعت خود اعتماد دارند؛
اما گنهکاران جز فضل من پناهی ندارند. اگر من هم آنها را از درگاه خود نا امید کنم، به درگاه چه کسی پناهنده شوند✨
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘در دروازه را می شود بست اما دهان بیهوده گو را نه
📕مثنوی معنوی مولانا
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
🔹پندها و ضرب المثل ها
📖این قصه :
☘در دروازه را می،شود بست اما دهان بیهوده گو را نه
📕مثنوی معنوی مولانا
در گذشته های دور ، پیرمردی همراه با پسر و الاغش قصد سفر کردند. پیرمرد به اصرار پسر روی الاغ نشست، در ابتدای راه با مردی روبرو شدند که می گفت: «چه پیرمرد نادانی! خودش سوار بر الاغ شده و پسر بیچاره اش را وادار کرده که پیاده بیاید.» پیرمرد از ترس نگاه مردم از الاغ پیاده شد و پسرش سوار الاغ شد. مقداری راه رفتند، به فرد دیگری رسیدند و شنیدند که می گفت: «عجب زمانه ای شده است! دیگر شرم و حیایی نمانده است و احترام پدر و فرزندی از بین رفته!»
پدر و پسر با شنیدن این حرف ناراحت شدند و هر رو روی الاغ نشستند و به راه ادامه دادند. هنوز مدتی نگذشته بود که غریبه ای از راه رسید و گفت: « این چه کاریست؟ استخوان این حیوان بیچاره خرد شد.»
پدر و پسر که حیران مانده بودند از پشت الاغ پایین آمدند و پیاده به راه ادامه دادند. کمی که رفتند فرد دیگری گفت: «آنجا را نگاه کن؛ یک پیرمرد نادان با یک جوان نادان دارند با الاغشان به سفر می روند، الاغشان را ول کردند بدون سرنشین برود و خودشان پیاده راه بروند.»
پیرمرد که دیگر خیلی عصبانی شده بود، با صدای بلند گفت: «راست می گویی. اگر ما نادان نبودیم، به حرف های بیهوده و یاوه ی شما گوش نمی دادیم.»
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘ماجرای موش خوردگی😜
📕از کتاب : قصه های یک کلاس اولی
☘خاطرات سال های تدریس
✍نویسنده : #سعیده_اصلاحی
🔹انتشارات : #قدر_ولایت
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘ماجرای موش خوردگی😜
📕از کتاب : قصه های یک کلاس اولی
☘خاطرات سال های تدریس
✍نویسنده : #سعیده_اصلاحی
با صدای سوت خانم معلم ، وسایل ورزشی را یکی یکی به اتاق ورزش بردیم و رفتیم سر صف .
معمولا ده دقیقه مانده به زنگ تفریح ، خانم معلم همه ی ما را با صف و منظم به سمت آبخوری می برد تا دست هایمان را با آب و مایع بشوییم و بعد مشغول خوردن لقمه ها وخوراکی هایمان شویم.
جلوی آبخوری همینکه دستم را زیر شیر آب بردم ، یکی از بچه ها از پشت دیوار آبخوری جیغ زد: " موش..... موش!...."
و بعد صدای گریه های کش دارش همه ی ما را به آنسو کشاند.
" روشنا " همکلاسی کوچولو و با مزه ی ما خیره خیره به آینه ی روی دیوار نگاه می کرد ، جیغ می زد و اشک می ریخت؛ دشتهایش کف مالی و مقنعه اش کج و کوله بود.
چند تا از بچه ها به طرف خانم دویدند و نفس زنان شروع کردند به ارائه ی گزارش : " اجازه خانوم ، روشنا موش دیده !
خانوم فک کنیم دستشویی موش داره !
خانوم اجازه روشنا تو آینه موش دیده !...."
خانم معلم بچه ها را آرام کرد و با خنده گفت : " شانس آوردیم اژدها ندیده ! "
بچه ها زدند زیر خنده و خانم ، روشنا را که هنوز هق هق می کرد در آغوش گرفت و گفت : " پیشی کوچولوی من ... مگه موش ترس داره ؟ "
بعد شیر آب را باز کرد ، دست و صورت روشنا را شست ، مقنعه اش را برداشت ، موهایش را با انگشتان مهربانش شانه کرد بعد مقنعه را سرش گذاشت و اورا بوسید.
یاد مادرم افتادم و با خودم گفتم : " خوش به حال روشنا ، کاش من زودتر از اون ، موش رو دیده بودم ! اون وقت الان من تو بغل خانم بودم ".
توی همین فکرها بودم که خانم معلم مارا به طرف سایه ی درختان کهنسال گوشه ی حیاط برد و لبخند زنان از روشنا پرسید: " خب خانومی حالا آرووم به من بگو که آقا موشه رو کجا دیدی؟"
روشنا اخم کرد و با بغض گفت : " ندیدمش که ..."
خانم با تعجب پرسید : " ندیدی ؟ پس واسه چی ترسیدی ؟ چرا گریه کردی عزیزکم؟"
روشنا بریده بریده گفت: " من و مریم ... داشتیم دستامونو می شستیم ، دیدم یکی از دندونای جلوش نیس... گفتم مریم دندونت کو ؟ گفت موش خورده .
من خندیدم اونم بهم گفت :" اگه به من بخندی ممکنه همین روزا دندون تو رو هم موش بخوره"
بعد پای راستش را محکم به زمین کوبید و با گریه گفت : " خانم اجازه من نمی خوام موش بیاد و دندون منو بخوره ... من از موش بدم میاد..."
خانم معلم روشنا را محکم در آغوش گرفت و گفت : " من به شما و همه دخترای گلم اطمینان می دم که هیچ موشی سراغ دندوناتون نمیاد... الان زنگ تفریحه ، همه برید لقمه هاتونو بخورید ، بعد وقتی رفتیم سر کلاس ، راجع بهش با هم صحبت می کنیم"
زنگ تفریح ما به طرح ده ها سوال گذشت .
وقتی وارد کلاس شدیم همه بیصبرانه منتظر آمدن خانم معلم بودیم.
بالاخره خانم آمد و گفتگو شروع شد.
خانم ما هر سوالی را با طرح چندین سوال دیگر جواب می داد تا ما با تلاش و تفکر به نتیجه برسیم.
آن روز هم با لبخندی مهربان روی سکو ایستاد و از ما پرسید: " بچه ها کی تا حالا شنیده یا توی کارتون یا فیلمی دیده که موش ، دندون بخوره ؟ "
ما تقریبا همه با هم و یکصدا گفتیم : " ما ندیدیم.... ما نشنیدیم خانم ..."
و او دوباره پرسید : " خب اگه موش دندون نمی خوره ، پس چی می خوره ؟ "
ناگهان اطلاعات ما فوران کرد و درهم و برهم جواب دادیم : " خانوم اجازه : گردو...پنیر...نون... ذرت..."
و سمانه از ته کلاس ، بلند گفت : " اجازه موش ، کاغذ هم می خوره "
دست خانم به علامت سکوت بالا رفت و لبخند روی لبش پر رنگ تر شد و گفت : " احسنت به شما گلهای خوشبوی کلاس، موش یک حیوان جونده اس و خوراکش غلات و دانه هاست مثل گردو ، فندق ، ذرت و به قول سمانه ، سراغ جویدن کاغذ هم میره ، و اما رابطه اش با دندون چیه ؟ چرا بعضی ها می گن : فلانی دندونت رو موش خورده ؟
آیا واقعا موش میاد و دندون کسی رو می خوره ؟
بعد مکثی کرد و ادامه داد : " بچه ها اگه من بگم مریم زمین خورد، این یعنی مریم زمین رو خورده ؟ "
همه زدیم زیر خنده و خانم لبخندزنان گفت : " این یه اصطلاحه ، این جمله ها یه جور شوخی اند و ما معنی شو می دونیم و از شنیدنشون تعجب نمی کنیم.
شما دخترای گل من هفت ساله هستین ، دندونای شیری شما توی این سن کم کم لق می شن و می افتن . بعدش به جای اون ها دندونای دائمی و همیشگی در میان که باید خیلی مراقبشون باشیم و با رعایت بهداشت دهان و دندان ، عمرِ دندونامون رو طولانی تر کنیم.
پس اگه کسی دندون شیری اش لق شد و افتاد ممکنه از بقیه بشنوه که : " عه..دندونت رو موش خورده ؟! " و شما گلهای قشنگ من می دونید که این جمله فقط یه شوخیه ... همین .
خب حالا هرکسی که بلده چی کار کنه تا دندوناشو موش نخوره دستش بالا.."
انگشت های اشاره ی بچه ها بالا رفت و خانم یکی یکی از آن ها راه حل سالم نگه داشتن دندان را پرسید .
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘مداد سیاه و رنگین کمان 🌈
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚#قصه_های_خواندنی
📔#قصه_ظهر_جمعه
📖این قصه :
☘مداد سیاه و رنگین کمان 🌈
پسر کوچولو دلش می خواست یک جعبه مداد رنگی داشته باشد. مداد سبز، آبی، بنفش، نارنجی… اما فقط یک مداد داشت. آن هم سیاه بود.
پسر کوچولو با مداد سیاهش نقاشی می کشید. دریای سیاه، کوه سیاه، جنگل سیاه و دشت سیاه.
مداد سیاه، پسر کوچولو را دوست داشت. توی دلش می گفت: کاش می توانستم آسمان نقاشی اش را آبی کنم. جنگل را سبز و دشت را طلایی… اما نمی توانست. او فقط یک مداد سیاه بود.
پسر کوچولو از صبح تا شب نقاشی می کشید. مداد سیاه کوچک و کوچک تر می شد. سرانجام، خیلی کوچک شد؛ آن قدر که پسر کوچولو نتوانست آن را بین انگشت هایش بگیرد.
پسر کوچولو بغض کرد. مداد را برد و توی باغچه گذاشت. مداد توی دلش گفت: چه قدر مهربان است! حتی دلش نیامد مرا دور بیاندازد و گریه اش گرفت.
همان موقع باران بارید. بعد، رنگین کمان شد. رنگین کمان بالای حیاط کمانه زد. توی باغچه مداد سیاه کوچک را دید که گریه می کرد.
رنگین کمان پرسید: چرا گریه می کنی؟
مداد سیاه گفت: توی این خانه پسر کوچولویی زندگی می کند. پسر کوچولویی که نقاشی را خیلی دوست دارد. دلم می خواست بهترین رنگ ها را به نقاشی هایش بدهم، اما نتوانستم. همیشه همه چیز را سیاه نقاشی کردم.
رنگین کمان گفت: غصه نخور… تو یک مداد سیاه دوست داشتنی هستی و لبخند زد.
هوا پر از رنگ شد. رنگین کمان از هر رنگ، ذره ای به مداد بخشید. بعد آرام آرام از آن جا رفت.
مداد مثل یک درخت توی باغچه سبز شد. قد کشید. شاخه داد. هر شاخه اش یک مداد کوچک بود. مداد سبز، سرخ، بنفش، آبی…
وقتی پسر کوچولو به حیاط آمد، مداد سیاه کوچکش سبز شده بود. هفت شاخه رنگی هم داشت. هفت تا مداد رنگی قشنگ.
پسر کوچولو کنار باغچه نشست. با تعجب به درخت مداد نگاه کرد. درخت مداد به سمت او خم شد. خودش را تکان داد. مدادهای رنگی مثل میوه پایین افتادند.
پسر کوچولو با شادی مداد رنگی ها را از توی باغچه جمع کرد.
مداد سیاه گفت: حالا می توانی آسمان را آبی بکشی… جنگل را سبز و دشت را طلایی!
آن وقت پسر کوچولو، اولین نقاشی رنگی اش را کشید. یک درخت سیاه که هفت شاخه رنگی داشت.
✅#با_ما_نویسنده_شو
http://eitaa.com/eslahisaeedeh