eitaa logo
با ما نویسنده شو
1.6هزار دنبال‌کننده
7هزار عکس
1.7هزار ویدیو
257 فایل
من با ۳۴سال سابقه تدریس رسمی به فرزند دلبندتون یاد می دم چطور رویاهاشو به شعر و قصه تبدیل کنه 🌈 آموزش نویسندگی به کودکان و نوجوانان 🌈چاپ آثار شما در: 👈 مجله پوپک و رشد نوجوان 🌈 ارتباط با ادمین 👇 @gheseh_1 ❌ کپی مطالب فقط با ذکر نام نویسنده ❌
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از با ما نویسنده شو
🌈 🌈 ✍شاعر: 🌈 شکر خدای دانا بخشنده و توانا جز او نمی پرستیم خدای دیگری را یگانه است و یکتا عزیز و نازنین است از او بخواه یاری که مهربان ترین است معنای حمد یعنی: شکر بگو خدا را که می کند هدایت به راه راست مارا میان بندگانی که آفریده الله تو باش جزء خوبان نه بندگان گمراه ❌ کپی فقط با ذکر نام شاعر ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚 📖این قصه : ☘مهربان مثل بابا ✍نوشته : 🔹گروه سنی: ج ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
📚 📖این قصه : ☘مهربان مثل بابا ✍نوشته : 🔹گروه سنی: ج امید غلتی زد و با سرفه از خواب بیدار شد.هنوز تب و سردرد داشت و بی اشتها بود. آهی کشید و با خودش گفت : دو روز بیشتر به جشن نمانده ، کاش حالم زودتر خوب می شد. از دو هفته ی پیش ، او و همکلاسی هایش با همکاری خانم معلم در حال تدارک جشن نیمه شعبان بودند و قرار بود برنامه های متنوع و شادی اجرا کنند مثل سرود ، دکلمه ، نمایشنامه ، مسابقه و... امید و مادرش هم کلی گیفت و بسته های رنگارنگ هدیه آماده کرده بودند تا در این جشن به همه دانش آموزان مدرسه هدیه بدهند. اما حالا با این آنفولانزای بی موقع ، همه برنامه های امید به هم ریخته بود. او با ناراحتی چشمش را بست و دوباره خوابش برد. شب بود و فانوس ماه در آسمان می درخشید. کوچه ساکت و خلوت بود و در خیابان هم هیچ ماشینی دیده نمی شد. امید آن قدر برای جشن ، ذوق و شوق داشت که هنوز صبح نشده راه افتاده بود به طرف مدرسه. یک مرتبه صدای بابا را از پشت سرش شنید : بهتر شدی امیدجان؟ برگشت ، پشت سرش همه جا روشن روشن بود ، انگار نه انگار که شب است.صدا زد: بابا جون ، من خوب شدم ، دارم می رم مدرسه ، شما کجایی ؟ یک مرتبه رگبار سرفه ها او را ازجا پراند.چشم وا کرد هنوز توی رختخواب بود اما دیگر تب و سردرد نداشت حسابی هم گرسنه بود. از رختخواب بیرون پرید ماسک زد و به آشپزخانه رفت و صدا زد: بابا... بابایی جون مامان برایش سوپ آورد و با خوشحالی گفت : بابا رفته سرکار عزیزم ، خدارو شکر انگار حالت خیلی بهتر شده . امید با تعجب گفت : ولی خودم الان صداشو شنیدم ، صدام زد و حالمو پرسید. بعد خوابش را برای مامان تعریف کرد. مامان بغض کرد وامید را در آغوش گرفت و سرش را بوسید . بعد به طرف قبله برگشت. دست بر سینه گذاشت و با صدای لرزان گفت : السلام علیک یا صاحب الزمان (عج). ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
💝کاردستی 💝 نقاشی💝بازی ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎀 🔹 دست ورزی 🔹تقویت عضلات ریز دست 🔹 هماهنگی چشم و دست 🔹افزایش دقت و تمرکز 🦋 🦋 💢 دوست گلم کجایی؟ 💢 بازی کنیم دوتایی؟ ☝️😜 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💝 و 💝برنده مسابقه نویسندگی : ✍من دنیا را اینطوری می بینم 💝 آرتمیس خاکبازفر عزیز ❤️ 💖 ۸ساله☆ پایه دوم 💖مدرسه شهید نواب صفوی 💝تهران بزرگ 💝 بهمن ماه ۱۴٠۳ 👌نگاه قشنگی به پدیده ها داری و خلاقانه فکر میکنی عزیزدلم😘 ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
📕قصه: ذره بین جادویی ✍به قلم و اجرای: 🎤 آرتمیس خاکبازفر عزیز❤️ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh
و 💝برنده مسابقه نویسندگی : ✍من دنیا را اینطوری می بینم 💝ریحانه اسدی زاد عزیز ❤️ 💖کلاس پنجم_دبستان زمزم 💖 تهران بزرگ 💖بهمن ماه ۱۴٠۳ ✍: منطق را در قصه هایت رعایت می کنی و این یک اصل مهم در نویسندگی است عزیزدلم ❤️ ✅ http://eitaa.com/eslahisaeedeh