•••📖
#بخش_هجدهم
#کتابآنبیستوسهنفر📚
آن روز که جلوی میز برادر نوزایی از احتمال عملیات قریب الوقوع در جبهه های جنوب مطلع شدم هیچ خبری از حسن نداشتم.👀🤷🏻♂
قبل از تحویل سال رفته بود به جبهه.🚌 گمان میکردم او هم مثل ما به درد «نگهبانی» مبتلا شده است.🤕🤦🏻♂ اما، چند روز بعد، عده ای از دوستان مشترکمان از جبهه برگشتند و یکی از آن ها خبر شهادت حسن را به خانوادهاش داد.😞😳
با شنیدن خبر انگار آسمان از آن بالا افتاد روی سرم.😭
راوی خبر میگفت با چشم خودش دیده حسن مجروح شده و تانک عراقی از روی بدنش رد شده😱؛ آن هم نه یک بار، بلکه چندین بار.😭🖤
او این واقعه را آن قدر با اطمینان روایت کرد که همه گمان کردند لابد جنازهای هم از حسن نوجوان باقی نمانده است.☹️😭
خانواده حسن در تدارک مراسم ختمش بودند که از طرف بسیج روز اعزام مشخص شد و من، که خودم را رفتنی میدیدم، با شنیدن خبر شهادت مظلومانه حسن، دیگر ذرهای درنگ نکردم و با نام نویسی در بسیج رفتنیتر شدم.✌️🏻😔
حسن، غیر از اینکه پسرداییام بود، رفیق روزهای کودکی و مدرسهام هم بود.😢هم اتاقی روزهای محصلیام در جیرفت هم بود.😭
حسن، میان اقوام و خویشان، به مهربانی شهرت داشت💗 و خبر شهادتش، آن هم با آن وضع فجیع که تعریف میکردند، دل همه را به درد آورده بود.😭🖤
قبل از اعزام، دلم میخواست از مادرم برای جبهه رفتن رضایت بگیرم.😬
گمان میکردم راضی کردن او، به خصوص بعد از شنیدن خبر شهادت حسن، کار سختی باشد.😫😵
به روستا رفتم. مادر، مثل همیشه، گرم در آغوشم کشید.❤️
بچه کوچکش بودم. دلم می خواست خواهش کنم یک بار دیگر قصه زندگیاش را برایم تعریف کند؛ قصهای که صدها بار تعریف کرده بود و هنوز برایم شنیدنی و البته غم انگیز بود.🙂☹️
مادرم، با هشت بچه صغیر و قد و نیم قد، وقتی من شش ماهه بودم، مرد زندگی اش را از دست داده بود.😓💔
اما توانسته بود، به اتکای ماتَرَک پدر، زندگی ما را آبرومندانه اداره کند.😅 داستان اداره آن زندگی، با کودکانی که فاصله سنی آنها فقط دو سال بود، همان چیزی بود که همیشه مشتاق شنیدنش بودم.🤩☺️🧑🏻🧒🏻👦🏻
#ادامهدارد ..🖇
#انتشاراتسورهمهر🖨
#کپیفقطبانامانتشارات❗️
#ح_دو_پ_کوثر_هرند 🌹🌹