eitaa logo
اصرار
399 دنبال‌کننده
822 عکس
908 ویدیو
4 فایل
به چه زنده ایم؟ آدم ها، جا و زمان ها دگرگون می شوند. خبر آنکه چیزی شروع و چیزی تمام شد. چه باید کرد؟ تن دهیم یا اصرار کنیم؟ چاره چیست؟ مگر آنکه اصرار 📍اصرار در ایتا و تلگرام Esrar3@ 📍اینستاگرام Esrar3.insta@ ✅ برای ارتباط با ما @Esrar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
اصرار
° چرا ما را رها کردید؟ به خدا قسم خدا درباره‌ی ما از شما سوال خواهد کرد. 🧷این سوال پر ترکش، این نش
° آقای جلیلی! سلام. این چند خطی را که می نویسم به خواندن و نخواندنش توسط شما فکر نمی کنم. چیزی درونی من را ملزم می کند به شما بگویم. همین شمایی که نمی دانم آن طرف خط هستید یا نه. نیاز دارم بگویم چه شد که دیروز همین ساعت ها بود که رأی سفیدم قطعی شد. نیاز دارم بگویم در مسیر برای رأی دادن چقدر با خودم کلنجار رفتم و پرسیدم که این ولو اندک زحمت برای یک رأی سفید؟ نیاز دارم بگویم در برگه ی رأی نوشتم: ناچارم. رأی من سفید است و این تنها چیزی بود که می توانستم از آن دفاع کنم. رأی دادن و ندادن من فرقی نداشت وقتی که دیروز را فقط برای این آمده بودم که بگویم اگر هم نیامدم دعوایی نیست. آمدم بگویم نیامدنم در سیستم قهرِ با حکومت نیست. من همان نیامده ای هستم که با رأی سفیدش می خواست بگوید این سفید باز هم آری به جمهوری اسلامی ست اما جزئیات خودش را دارد. جزئیاتی که با رأی ندادن حالا حتی همین یک وجب سکو را هم نداشت. جزئیاتی که در انتخاب یک نامزد کشته می شد. جزئیاتی که هیچ کجا نمی شد آن را گفت. من از اینکه تمامم در تقسیم بندیِ شکننده‌ی آدم موافق حکومت یا ضد حکومتی گنجانده شود خسته ام. از این حیث «هر ایرانی یک نقش» شاید به ظاهر نزدیک ترین چیزی بود که مردی از حکومت می توانست تعارف کند اما چه کنم که این حرف باز هم در خدمت حکومت است. چطور بگویم مرا با حکومت جنگی نیست اما آن نقشی هم نیستم که آخر قرار باشد دوباره با حکومت دنبال شود و حکومت یگانه معبر رویایش باشد؟ می فهمم مردم سالاری دینی ترکیب استثنایی شخص و حکومت است اما می بینید که! حالا تبدیل شده ایم به یک کل و توده‌ در راسته‌ی حکومت ها(ضد یا موافق). آقای جلیلی! به من در حکومت نگاه نکنید. من آن جوینده ای هستم که مِن بعد دیگر قرار نیست حکومت میزبان مطلق و دائمِ سوال و نیاز و جواب و توفیق و رغبتش باشد. آقای جلیلی! این آخرین تیری ست که برایم مانده. رأیم را به انضمام این نامه سوی شما راهی می کنم با این پایان که این آخرین تیر من است. شما آخرین نگاه یکی از جمهوری می شوید که درخواست دارد سوای حکومت را هم ببینید. از همین شمایی که یحتمل مرد وفادار حکومتید. می توانید؟ می پذیرید؟ این آخرین تیر من است... @Esrar3
اصرار
خونه ی بی بی از این قدیمی هاست. همون هایی که دو طرفِ حیاط اتاق داره. اون طرف حیاط آخرین اتاق بغل دیو
° خیال می کنید خاطرات آن روزها، خاطرات آن خانه، خاطرات آن با هم بودن ها سخت یا ساده، از قلب و دل آدم پاک می شود؟ شدنی نیست. هیچ چیز مانند کنار آمدن با این شرایط، آزار دهنده نیست. فکر کردید حکایت خانه ی متروک بی بی همینجا تمام شد؟ نه. اشتباه کردید. تمام نشده. هنوز هم ادامه دارد. شکاف های عمیق بی صداتر از این ها خودشان را نشان می دهند. مثل امروز، امروز که فهمیدم یکی از همان آدم های خانه ی بی بی برای اینکه جلیلی رأی نیاورده کلی گریه کرد. تازه این را هم فهمیدم که قبلش تلفنش را برداشته برای دعوت به شرکت در انتخابات. بارها با خودم دیالوگ های فرضی اش را مرور کردم. مثلا وقتی سلام کرده و به حسب عادت حال طرف را پرسیده و اتفاقا این بار طرف بر خلاف عادت جواب داده «هیچ خوب نیستم» چه کرده؟ اصلا آخرین بار کِی حالش را پرسیده؟ مگر حال ما چقدر برای همدیگر مهم است؟ به خودم گفتم بیا و خوش بین باش! بابا این انتخابات اصلا بهانه بوده. بهانه بوده که دوباره همدیگر را نگاه کنیم و از هم خبری بگیریم و در جوابش جرأت کنیم چیزهایی بگوییم که قبل تر نمی توانستیم. اما گریه هایش نگذاشت. گریه هایش کار دست هردوی‌مان داد. من فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که خواهر زاده اش سجاد یک روز خانه را بی خبر ول کرد و رفت. یا حتی فکر می کردم اشک هایش را وقتی می بینم که یکی از خواهرها آن یکی خواهرش را به خانه اش راه نداده. من فکر می کردم این صحنه ی وحشتناک خانه ی شلوغ دهه ی شصت و هفتاد و هشتاد که حالا تبدیل شده به تبعیدگاه بی بی، خیلی گریه دارتر باشد اما انگار نبود. وقتی یکبار پرسیدم چرا با این خانه خرابی مان کنار آمدی؟ عذر آورد. عذر چیزی مثل زمانه را. من در دلم سعی کردم، سعی کردم عذرهایش را بپذیرم. داشتم کم کم با خودم کنار می آمدم که عزیزان من دوست دارند وضع اینطور نباشد اما لعنت به این روزگار لاکردار که دست شان را کوتاه کرده وگرنه دریغ نمی کردند. حالا اما می بینم او اشک را هم دریغ کرده. نمی فهمم چه شد، چه شد که اشک هایمان بند آمد و رأی نیاوردن کاندیدای محبوب از پارگی پیوندهامان خانمان سوزتر به نظر می رسد؟ واقعا چه شد؟ کسی می داند؟ چه شد که دیگر حتی نگریستم؟ مقاومت شاید همین بود، همین که بگرییم.‌ می پرسید این هایی که نوشتم «خبر»ش کو؟ خبر اینکه زنی برای رأی نیاوردن نامزد مد نظرش ساعت ها گریست اما برای خانه ای که دیگر نبود هرگز... 🧷اسم این‌ها را می‌گذارند ‌«شخصی‌نوشت»؟ و این منم که انگار می‌کنم همین فردا ندیده‌ام شخصی‌های عمومیِ مشترک مان را.‌ @Esrar3