#کفاش_و_کیسه_زر
پیرمـردی بود که از راه کفاشی گـذر عمر میکرد. او همیشه شادمـان آواز میخواند و کفش وصله میزد و هر شب با عشق و امید نزد خانواده خـویـش باز می گشت. در نـزدیکی بساط #کفاش ،حجره تاجری ثـروتمـنـد و عُنُقـی بـود ؛ تـاجــر از آوازه خـوانی های کـفاش خـسته و کلافـه شـد
یک روز از کفاش پرسید درآمـد تو چقدر است؟ کفاش گفت روزی سه درهم! تاجر یک کیسه زر به سـمت کفاش انـداخت و گـفت بیـا ایـن از درآمـد همـه ی عمـر کار کردنت هم بیشتراست! برو خانه وراحت زنـدگی کـن . #آواز خـواندنت مـرا کلافه کرده...
کـفاش کیسه را برداشت و نزد همسـرش رفت. آن دو تا روز ها متحیر بودند که با آن پـول چـه کنند . از تـرس دزد شـب ها خواب نداشتند ، از فـکر این که مبـادا آن پول را از دست بدهند #آرامش نداشتند خلاصـه تمام فکـر و ذکـرشـان شـده بـود مواظبت از آن کیسه زر...
پس از مدتی کفاش کیسه زر را برداشت و به نزد تاجـر رفت. کیسه زر را به تاجر داد و گـفـت : بیا! سکه هایت را بگـیـر و آرامشم را پس بده.
استکبار ستیزان
#مقام_وزارت_چوپان
مرد چوپانی به مقام #وزارت رسید. هر روز صبح زود به خانه قدیمی خود می رفت و ساعتى را در خانه چوپانى مى گذراند. سپس نزد امیر میرفت
چاپلوسان به #امیر خبر دادند كه وزیر هر روز صبح به خلوتى مى رود و هیچ كس از كار او آگاه نیست. امیر کنجکاو شد که بداند در آن خانه چه خبر است
روزى مخفیانه دنبال وزیر بود و وارد خانه او شد . وزیر را دید كه پوستین چوپانى به تن كرده و عصاى چوپانان به دست گرفته و #آواز چوپانى مى خواند
امیر گفت: وزیر! این چه وضعی است كه مى بینم؟ وزیر گفت: هر روز اینجا مى آیم تا ابتداى خودم را #فراموش نكنم و به غلط نیفتم ، كه اگر هر كس روزگار ضعف خود را به یاد بیاورد ، در وقت توانگرى ، مرور نشود. فریب زندگی رو نخوریم
🏴 نکته های ناب کـوتاه