eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 دانلود سلسله با موضوع 📌 این قسمت : " واقعیت گناه " 👤 استاد 🔹 فلسفه ی گناه چیست و چرا به دنبال گناه، عذاب است؟ ⭕️ویژه جهت تعجیل فرج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💌 | مراقب دلت باش! 🌱 اطعام غدیر: Ghadir.org/etaam ❅ঊঈ✿🍀✿ঈঊ❅ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 شما از چه چیزی لذت می‌بری؟ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌 دوست داشتن آدم‌ها♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
مداحی آنلاین - نوکریت از سرمم زیاده - مهدی رسولی.mp3
7.29M
نوکریت از سرمم زیاده میزنم حرفمو صاف و ساده 🎤 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️•°| 🦋| قسمت اول عاشقانہ اعتقادے آنلاینِ •°⏳ دعوتید👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/14094 🍃|دسترسی به رمانهای تکمیل شده از همین نویسنده 💕👇🏻 https://eitaa.com/non_valghalam/18331 ♥️•°|
‌‌ حُ‌سین‌جان ، غبارِ ماتمِ تو آبرو بھ مَن بخشید..؛ به این‌‌غبارِ‌ماتم‌را... ❤️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•√• 🍂|گرچہ این شـ‌هــر شلوغ اسـٺ ولۍ باور کن... ♥️|آنقدر جاے تو خالۍسٺ صدا مۍپیچد!... ♡ ༺‌‌✾➣🔗➣✾༺‌‌ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨♡ |❤️|چـاے تلـخِ روضہ حــالِ قلـبِ مـــا را خـوب ڪَرد... |🍃|حبـہ قنـدے بہ مــــا دادنـد ۅ مـــرهـــم جمــع شُــد... 🏴 •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•         @non_valghalam •┈┈••✾•🍂♥️🍂•✾••┈┈•
🍂♥️ ♡قطعہ‌اے از بـ‌هشـٺ♡ ╔═🍁 ════╗ @non_valghalam ╚════🍁 ═╝
ما مصیبت زده‌ی‌‌کرب‌وبلاییم حسین بال و پر سوخته‌ی آل عباییم حسین بس‌که‌خون‌ِدل‌از‌این‌دیده‌زغمهای‌تو‌رفت همنشین لب دریای ِ بُکاییم حسین ... ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 ادامه در اتاق که باز شد؛ صدای مکالمات پچ پچ وار و قدمهای تند چند نفر توی اون اتاق کذایی وحشت رو بهم مستولی کرد... آه از نهادم بلند شد... یعنی کسی رو همراه خودش آورده؟! کمی دقیقتر گوش کردم... صدای ضعیفی کم کم واضح میشد: _سعید... توی اون جاسیگاری... مغزم درست کار نمیکرد... نمیفهمیدم این غریبه ها به دنبال چی هستن... و اصلا چرا آهسته صحبت میکنن... فقط خداخدا میکردم کسی جز خود ملعونش سراغم نیاد که حداقل محرمم بود... تهدیدهاش توی گوشم زنگ میخورد و دلهره جگرم رو از درون متلاشی میکرد... منتظر بودم هر آن در کمد باز بشه اما کمی که گذشت از نوع مکالمات روشن شد بهزاد و رفقاش نمیتونن باشن... برقی شبیه گذر ستاره صبح از تاریکخانه نمور مغز زنگ زده و خاموش و دگمم گذشت... یعنی ممکنه اینها... همین فرض بهم نیرو داد تا با آخرین توان چند بار آروم تنم رو به در بکوبم... صدای آشنا ولی آهسته ای رو آخرین لحظه شنیدم که گفت: _هیسس...بچه ها گوش کنید یه صداهایی میاد! لحن کلامش چقدر آشنا بود... تمام تلاشم رو کردم و این ذهن خاموش رو زیر و رو کردم تا به یادش بیارم... و عاقبت آوردم... خودش بود... همونی که اون روز سعی کرد من رو از جهالتم دربیاره و بهش اجازه ندادم... همون جوان مسکوت و پیچیده با اورکت مشکی و کفشهای جیر قهوه ای... نای تکان خوردن دوباره نداشتم و انرژی اندکم هر آن رو به اتمام بود... اگر بیهوش میشدم و پیدام نمیکردن؟! میدونستم بهزاد قبل از رفتن شی بزرگی رو جلوی در کمد گذاشته... از صدای قیژقیژش فهمیدم... پس اونها در این کمد رو نمیدیدن... و این صدای ضعیف رو هم هنر کرده بودن که شنیده بودن... دست آزاد نداشتم و ناچار بودم تمام تن سنگین از غل و زنجیر و پردردم رو به در بکوبم اما با این توان اندک محال بود... هر چه تلاش کردم یکبار دیگه از جام بجمبم نشد... اونها تنها امید من بودن... اگر پیدام نمیکردن تا ابد اسیر باقی میموندم... ولی تمام این انگیزه ها حتی به قدر یک سانتیمتر انرژی تحرک دوباره من نشد... انگار تمام شده بودم... کم کم ادراکم کم میشد... فقط در دل به خدا التماس میکردم که پیدام کنن و کسی که در این کمد رو باز میکنه زن باشه... توی اتاقک مغزم تمام اسمهایی که میشناختم هجی میشد و دست به دامن تک تک شون میشدم... تا رسیدم به اسمی که از بچگی انیسم بود... همون اسمی که با بقیه فرق داشت حتی تلفظش انگار کوهی از انرژی رو از دل میگذروند... همون که اونقدر خاطرش رو میخواستم که به هوای اجابتش عقلم رو معاف کردم و خودم رو به این حال انداختم... هرچند خطا بود... ولی اقرار از موعد گذشته هم مثل نوشدارو بعد از مرگ سهراب جز آینه ی دق چیزی نیست... دهانم معاف بود و مغزم آهسته لب زد: حسین... نجاتم بده به حق عقیله ے بنی هاشم...!! با آخرین نا سرم رو باشدت به در کوبیدم و... از شدت فشار، استرس، نگرانی و درد، مقاومت رو به اضمحلالم به انتها رسید و پلکهای خسته م دوباره روی هم افتاد... کاش قبل از خوابیدن میفهمیدم سرنوشت این عروسک خیمه شب بازی چیه؟! اسارت و شکنجه؟! یا آزادی و هتک آبرو؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♥️🍂 ♡باز این چہ شورش اسـٺ ڪہ در خلقِ عالــَم اسـٺ ♡باز ایـن چہ نوحـہ و چہ عـــزا و چہ ماتــَم اسـٺ ♡باز این چہ رستخیز عظیـم اسـٺ ڪز زمیـن ♡بےنفخِ صـور خاستہ تا عرشِ اعظـَم اسـٺ...  🏴 @non_valghalam 🏴 |••┈┈••✾•◼️•✾••┈┈••| ♥️🍂