eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
♥️🍃 ♡|گذرم‌تابہ‌در‌خانہ‌اٺ‌افتاد خانہ‌آبادشدم،خانہ‌اٺ‌آباد |♡ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/2678128666C1841f45cfb
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ° هفته ها میگذرد، نیست نشانی از تو پس کی از این درغم راه گشا می آید ... 🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part102 یک هفته رو با فشار عصبی و سردگمی پشت سر گذا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 "هنگامه" توی ماشین منتظرش نشسته بودم و از دور در پارکینگ خونه شون رو زیر نظر داشتم پیدا کردن خونه شون چندان کار سختی نبود وقتی کارگاهش رو بلد بودم چند روزی بود که دنبالش بودم و حسابی گذاشته بودتم سر کار صبح میرفت کارگاه و آخر شبها برمی گشت خونه همین...! حتی بعضی شبها برنمیگشت خونه! باورم نمیشد این مردی که زنش گذاشته رفته و حجله ش عزا شده توی این چند روز هیچ سراغی از اون عقدیش که میدونه همه جوره در خدمتشه نمیگیره! نه تنها سراغ نمیگیره بلکه به پیامهای التماس آمیزش هم جوابی نمیده! دیگه کم کم داشتم به مرد بودنش شک می کردم! مرد این شکلی به عمرم ندیده بودم مردایی که من میشناختم معمولا.... اما امروز برخلاف تصورم کارگاه نرفت! راهش به سمت دیگه ای کشیده شد و کمی هم طولانی تر شد و بعد از قریب یک ساعت در کمال تعجب سر از دادگاه خانواده درآوردیم! یه گوشه پارک کردم و پیاده شدن و وارد شدنش به ساختمان دادسرا رو دنبال کردم اگرچه طوری با عینک آفتابی و ماسک صورتم رو پوشونده بودم که اگر هم منو میدید نمیشناخت و حتی تابحال ماشینم رو ندیده بود اما من باز احتیاط می کردم تا مشکل تازه ای پیش نیاد باورم نمیشد لعیا به این سرعت درخواست طلاق داده باشه! انگار اونقدرا هم که فکر میکردم شیربرنج نیست و میشه بهش امیدوار بود! البته در تخریب بی دلیل زندگی خودش!! سری تکون دادم و سعی کردم باز احساساتی نشم باید راهی برای ورود به دادگاهش و سر درآوردن از کارش پیدا میکردم... پیاده شدم و با احتیاط وارد ساختمون شدم... کمی دور ساختمون دوطبقه و شلوغ دادسرا که با سنگهای یشمی و نمادهای کوچیک و بزرگ ترازو روی دیوار مثل ماهیتش وهم انگیز بود چشم چرخوندم و چون الیاس یا لعیا رو توی طبقه اول ندیدم باز با احتیاط راهی طبقه دوم شدم قابل حدس نبود که دادگاهشون کجا تشکیل شده و مبجبور بودم طوری که هم دیده نشم و هم جلب توجه نکنم به تک تک اتاقا تا حد امکان سرک بکشم... که البته کار سختی بود بعضی اتاقها درشون بسته بود و بعضی اونقدر دورشون شلوغ که حتی نمیشد گوش ایستاد!! تازه باید هرلحظه مراقب می بودم که الیاس از گوشه و کناری بیرون نیاد و منو نبینه چون حالا به اجبار عینک از روی چشم برداشته بودم و چشمهای سبز و آبی شفافم مثل همیشه بهترین معرف و شناسنامه برای فاش کردن هویتم بود... دور ایوون طبقه دوم رو کامل گشتم و ناامید و گیج چیزی نمونده بود راهی طبقه پایین بشم که شنیدن صدای آشنایی میخکوبم کرد صدایی که خوب میشناختمش خصوصا وقتی مثل حالا با اون صدای دورگه ش فریاد میزد! فریادهاش رو من بیشتر از هر کس دیگه ای شنیده بودم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
° ° هزار‌ قصھ‌ نوشتیم‌ بر‌ صحیفه ۍ‌ دل‌ امـٰا ؛ هنوز‌ عشقِ‌ تو‌ عنوان‌ سر‌ مقـاله ۍ‌ ماسٹ ..🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part103 "هنگامه" توی ماشین منتظرش نشسته بودم و از
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 الیاس تمام مسیر تا رسیدن به دادسرا رو به امید دیدن لعیا رانندگی کرده بود و حالا با ورود به دادگاه و دیدن حاج محسن و وکیل لعیا حسابی از کوره در رفته بود: آقای قاضی برای چی خود شاکی توی دادگاه حاضر نشده؟ _لطفا آهیته تر صحبت کنید آقا نظم جلسه رو رعایت کنید وکیل ایشون حضور دارن کفایت میکنه... _یعنی چی کفایت میکنه شاکی خودس باید حاضر باشه بگه دردش چیه واسه چی میخواد زندگی من و خودش رو تباه کنه اون باید حرفای منو بشنوه نه این آقا... _گفتم آروم تر صحبت کنید آقا... نیازی نیست به حضور ایشون وقتی وکیلشون حضور دارن دلایل ایشون برای دادخواست طلاق هم ضمیمه پرونده‌ هست ادله شما رو هم دادگاه باید بشنوه که میشنوه... شما وکیلی به دادگاه معرفی نکردید وکیل ندارید؟ زیر نگاه سنگین و پر از نفرت حاج محسن عصبب دستی به موهاش کشید: _نخیر... من نیازی به وکیل ندارم... _پس بشینید و سکوت رو رعایت کنید تا دادخواست قرائت بشه... هنگامه به طرز نامحسوسی پشت در قدم میزد و با دقت گوش میداد اینکه لعیا به دادگاه نیومده بود برای اونهم عجیب بود بعد از قرائت دادخواست قاضی رو به وکیل لعیا سوال کرد: دلیل موکلتون برای درخواست طلاق ازدواج مجدد این آقا بدون اذن ایشونه؟ وکیل_بله و ایشون تاکید دارن که تحت هیچ شرایطی حاضر نیستن دیگه با ایشدن زندگی کنن و حتی ایشون رو ببینن و به همین دلیل هم توی دادگاه حاضر نشدن... قاضی نگاهش رو به صورت لبریز از خشم الیاس دوخت: شما فرمایشی ندارید؟ نمیخواید بگید چرا بی اجازه همسرتون ازدواج مجدد داشتید؟ _آقای قاضی من برای خود ایشون و خانواده شون هم چند بار توضیح دادم اون مسئله یه اتفاق کاملا تصادفی و از سر اجبار بوده و به همین زودی هم توافقی جدا میشیم _یعنی حاضر نیستید شاکی رو طلاق بدید؟! _خیر به هیچ وقت من زنم رو دوست دارم میخوام زندگی کنم _خب ایشون که میگن سوء تفاهم بوده و قصد اصلاح دارن و همسرشون رو هم دوست دارن... دختر خانم... _حاج محسن به حرف اومد: حاج آقا هرکس هر غلطی خواست بکنه بعد بگه طلاق میدم تموم میشه میره؟ سر دختر خودتون هوو بیارن کوتاه میاید شما؟ _قیاس مع الفارغ نکن برادر من... چیزی که واضحه قانونا دلیلی برای دادن حکم طلاق وجود نداره اونهم وقتی این آقا قصد اصلاح دارن... همونطور که دختر شما توی این زندگی حق داره این آقا هم حق داره... ازدواج معامله خرید و فروش ماشین نیست که با هر اتفاقی فسخ بشه اونم اتفاقی که قابل جبرانه حالا به هر نحوی اما قابل جبرانه میتونید حرف بزنید قرار تعیین کنید اصلا برای این خطا جزا تعیین کنید اما بین خودتون نه توی دادگاه ایشون میگه اون زن رو طلاق میده و میخواد زندگی کنه دختر شما اگر نمیخواد ببخشه یا باید باید دلیل محکمه پسند برای جدایی بیارن یا اینکه توافق کنن با ایشون برای طلاق... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part104 الیاس تمام مسیر تا رسیدن به دادسرا رو به امی
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج محسن_یعنی چی یعنی ما برای طلاق گیر رضایت این آقاییم؟ قاضی_شما؟ زندگی این دو تا جوونه حاج آقا میدونم الان ناراحتید ولی یکم با دلسوزی به ماجرا نگاه کنید میونه رو بگیرید حل بشه این آقا که پشیمونه زندگی دختروتونو انقدر راحت خراب نکنید شما بزرگترید باید عاقلانه تر رفتار کنید... صورت حاج محسن از غیظ جمع شد: مرده شور زندگی ای رو ببرن که این دم دمی مزاجِ... لااله الا الله... که این بخواد بنا کنه... دخترم تو خونه باباش رو چشم من و مادرش جا داشته و داره ولی این نامرد بی صفت کاری باهاش کرده که یه چشمش اشکه یه چشمش خون... من هر طور شده طلاق دخترمو میگیرم... بعد رو کرد به الیاس و با چهره عصبی گفت: شاید تو دلت کاروان سرا باشه که همه رو توش جا بدی اما دختر من دیگه حاضر نیست یه تف تو صورت تو بندازه... اگر بخوای بیشتر از این بی چشم و رویی کنی و دخترمو طلاق ندی کاری میکنم از کرده ت پشیمون بشی... آبروتو میبرم قاضی_آقا مواظب حرفهاتون باشید عواقب داره در محضر دادگاه دارید ایشون رو تهدید میکنید ختم جلسه بفرمایید... حین بیرون رفتن جلوی الیاس ایستاد و توی صورتش گفت: _من دنبال جنگ زرگری نیستم. به خدا واگذارت کردم. اما اگر بخوای اذیت کنی منم اذیتت میکنم نابودت میکنم.... اول همه هم شکایتتو پیش بابات میبرم مهریه دخترمم میذارم اجرا تا قرون آخرشو ازت میگیرم الیاس بی توجه به تهدید حاجی گفت: میخوام لعیا رو ببینم _اسم دختر منو نیار فقط به حرمت پدرت توی گوشت نمیزنم اون نمیخواد ریختتو ببینه این بچه بازیا رو تمومش کن وکیلم زنگ میزنه مقدمات طلاق توافقی رو طی کنید... از در دادگاه خارج شدن و هنگامه خودش رو توی جمعیت گم و گور کرد الیاس دنبال حاج محسن و وکیلش دوید و دوباره گفت: حاجی فقط چند دقیقه... _چه رویی داری تو نمیشه _خواهش میکنم اگر نیاد طلاق بی طلاق! هر کاری میخواید بکنید طلاق نمیدم بابت قهر و عدم تمکین شکایت هم میکنم! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
° ° ❲ مرده‌ام‌تا‌که‌تو‌جانم‌‌بدهی؛ مثل‌ یک فرش‌ِحرم‌خوب‌تکانم‌بدهی❳ 🕊 '! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
° ° ما که از کسی گله نداریم.. ما فقط دلمون تنگِ صحنِ انقلابته آقایِ امام رضا :)))💔 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part105 حاج محسن_یعنی چی یعنی ما برای طلاق گیر رضایت
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 حاج محسن عصبی به طرفش برگشت: منو تهدید نکن بی قید... _ولی اگر بیاد و فقط چند دقیقه حرف بزنیم بعد اگر باز طلاق بخواد هیچ حرفی نیست مهریه ش رو هم میدم... حاج محسن متعجب به صورت مصمم الیاس خیره شد نمیدونست چی تو سرش میگذره که چنین قولی میده با وجودی که تا چند دقیقه قبل توی دادگاه گفت حاضر نیست طلاق بده! یعنی به همین زودی ناامید شده و به طلاق راضی شده؟ یا برگ برنده ای داره که میخواد رو کنه... اما با خودش گفت باز هم اگر با همین یک دیدار از دستش راحت بشن خیلی خوبه میدونست اگر الیاس برای طلاق توافق نکنه کار سخت و بعید میشه حرفی که قبلا وکیلش زده بود و حالا هم زیر گوشش اصرار میکرد قبول کنه کلافه لب زد: سعی میکنم راضیش کنم چند دقیقه تحملت کنه روز و ساعتش رو وکیلم بهت خبر میده که بیای در خونه اما مرده و حرفش... اگه بعدش زیر حرفت بزنی نامردی‌‌‌! _مرده و حرفش اما خونه شما نه! لعیا باید بیاد خونه خودش هر روز و ساعتی که دوست داشت فقط قبلش بهم خبر بده حاج محسن چشم ریز کرد احساس میکرد نقشه ای در کاره: _چی تو سرته پسر؟ _هیچی فقط میخوام قبل جدا شدن با زنم چن کلمه حرف بزنم خواسته زیادیه؟ لعیا هنوز زن منه! _نمیشه من به تو اعتماد ندارم... بعید نیست بخوای بلایی سرش بیاری! لبخند تلخی زد: چه بلایی! هر بلایی بود شماها سر زندگیم آوردید فقط میخوام حرفای آخرمو بهش بزنم... حاجی با اینکه هنوز مشکوک بود آهسته گفت: در حضور خود من... _تنها... این تنها شرط منه شما میتونید توی ماشین جلوی در منتظرش باشید حرفای من چند دقیقه بیشور طول نمیکشه... مطمئن باشید اگر میخواستم بلایی سرش بیارم با وجود شاهد نمیبردمش خونه خودم راه های خیلی ساده تری هم هست که پای خودمم گیر نیفته... حاجی راه افتاد و همونطور در حرکت گفت: ببینم چی میشه وکیلم بهت خبر میده... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 برای بهترین و نورانی‌ترین هفته عمرتان کم نگذارید! 💜 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
• • ‏گویند در حریم شما توبه میخرند... شرمِ جوانِ سر به گریبان نگفتنی ست... صَلی اللّهُ عَلیَک یا اباعَبدِالله🌱 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
خدایا عَجِّل لِولیکَ الفَرَج ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part106 حاج محسن عصبی به طرفش برگشت: منو تهدید نکن ب
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 لعیا محکم سر تکون داد: نه بابا... حاضر نیستم ببینمش... حاج محسن که خودش هم دل خوشی از این دیدار نداشت و دلش شور میزد کلافه سر تکون داد: تو فکر میکنی من دلم میخواد بابا جان؟ مگه نمیخوای از شرش راحت شی؟ این تنها راهیه که بی دردسر از شرش خلاص میشیم... لعیا مستاصل توی خودش جمع شد و زانوهاش رو بغل گرفت واقعا به همین راحتی داشت از الیاس جدا میشد؟ دیگه خودش هم نمیدونست چی میخواد... از طرفی از دیدن الیاس فرار میکرد و برای شکایت و تشکیل دادگاه عجله و اضطراب داشت... اما یه دلش هم هنوز گیر بود نمیتونست به این راحتی از الیاس دل بکنه و جدا بشه... باز خودش رو بابت این مهر بی منطق سرزنش کرد و به مادرش که در آستانه آشپزخونه کفگیر به دست با قیافه ای مظلوم به این پدر و دختر خیره شده بود پرسید: تو چی میگی مامان؟ _من هنوزم میگم داری عجله میکنی زود برای طلاق اقدام کردی نذاشتی حرفاشو بزنه ولی تو و پدرت کار خودتونو میکنید دیگه چرا از من نظر میخوای تو خودت عقل کلی... زندگی خودته هر کار دلت میخواد بکن... لعیا دلخور از جانبداری مادرش برای الیاس به پدرش خیره شد: بابا واقعا سختمه ببینمش... _بهتر از اینه که بره ازت بابت عدم تمکین شکایت کنه و مجبور شی برگردی خونه ش... مگه تو نمیخوای جدا شی دختر؟ پس باید تحمل کنی... وگرنه بدون دلیل محکمه پسند که طلاق نمیدن... پس فردا که اون دختره رو طلاق بده دیگه دستت به همین دلیل نیم بند هم بند نیست و باید برگردی سر خونه زندگیش... همینو میخوای؟ قطره اشکی روی گونه ش چکید اگر به دلش رجوع میکرد همین رو میخواست اما الیاس کاری کرده بود که بخشیدنش شخصیت لعیا رو له میکرد ترجیح میداد تا ابد دلتنگی احمقانه برای یک مرد خائن رو توی دلش نگه داره و از درون له بشه اما شخصیت و شان خودش رو حفظ کنه این دیدار آخر هم اگرچه کارش رو برای تحمل دلتنگی و شروع فراموشی سخت میکرد ناگذیر بود: باشه.‌‌‌.. همین فردا قرار بذارید میرم و چند دقیقه می بینمش بلکه... بلکه زودتر تموم بشه این ماجرا... آه غلیظی که از سینه حاج محسن بلند شد باعث شد نتونه بشینه و به اتاق پناه ببره روی تخت نشست و گوشی رو برداشت وارد سطل زباله شد و آخرین عکسی که از الیاس گرفته بود رو بازیابی کرد و بهش زل زد... عکسی که دو روز قبل از عقد زیر درخت انگور گوشه حیاط ازش گرفته بود توی عکس خندیده بود هم با لبها و هم با چشمهاش... بی صدا اشک ریخت و زیر لب زمزمه کرد: اگر نفرینت نمیکنم فقط بخاطر اینه که دل دیدن بدبختیت رو ندارم ولی نمیتونم ببخشمت الیاس... بخاطر کمر خم شده بابام... بخاطر مامان مظلومم که هنوز نمیخواد باور کنه دامادش چه آدم نامردیه بخاطر دل احمق خودم که هنوز... هق هق کلامش رو قطع کرد و سر روی زانو گذاشت بلکه صدای بغضش رو مهار کنه و کمتر خون به دل اعضای خونواده کنه مخصوصا به دل برادری که دلش میخواست حق الیاس رو کف دستش بذاره و سرکوب های بابا رگ غیرتش رو بلند کرده بود و این مدت حسابی عصبی و کلافه شده بود... دیگه طاقت یه ماجرای تازه رو نداشت ترجیح میداد هرچه زودتر این ملاقات آخر شکل بگیره، آب پاکی رو روی دست الیاس بریزه و همه چیز تموم بشه... اگرجه هیچ تصوری از بعد از این اتفاق نداشت از اینکه بعد از جدایی از الیاس چطور باید زندگی کنه شاید چون از نوجوانی تاحالا هیچ وقت به آینده بدون داشتن الیاس فکر نکرده بود!... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀