༻﷽༺
#فقطحیدرامیرالمومنیناست
مسلمانِ تو ام شـُڪر خدا آخر توانستــم
میان این همـه بیراهه راهـــم را نگه دارم
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞∞
اِعطَنےالفَضل•🔗💕•
محتاجِمعجزهےتوئم
.
↫° #اَنتَکٌهفے
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part124 با تردید از ماشین پیاده شد و منتظر پدرش شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part125
مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود
خودش هم نمیدونست انتظار چی رو میکشه...
اما برعکس تمام تقلای این مدتش حالا برای جاری شدن صیغه طلاق عجله داشت...
این لحظات واقعا براش عذاب آور شده بود...
در باز شد و پدر و دختری وارد شدن
دختری که تا چند دقیقه دیگه باهاش غریبه میشد و هیچ فرقی با دخترای دیگه نداشت...
حتی سرش رو برنگردوند و همونطور خیره به محضر دار آهسته گفت:
اومدن حاج آقا شما کارتونو شروع کنید...
حاج آقا پرسید:
شاهد آوردید؟
_بله بیرونن هر وقت لازم شد بگید بگم بیان داخل...
جلوی محضر به دو نفر پول داده بود تا شاهد این اتفاق تلخ باشن...
کاش هیچ شاهدی برای شکستن یک زندگی وجود نداشت...
کاش هیچ کس خودش رو بدنام شهادت چنین پدیده شومی نمیکرد...
اما...
شد...
بعد از چند دقیقه امضا خطبه طلاق جاری شد و دو غریبه از یک زوج متولد شد...
امیر عباس بلافاصله بلند شد و با برداشتن شناسنامه ش از در بیرون زد
بی هیچ حرفی...
شاید چون احساس خفگی میکرد
یا شاید بخاطر اینکه کسی اشکش رو نبینه...
اما لعیا هر کاری کرد نتونست برای جنازه این زندگی کم سن و سال اشک نریزه...
حاج محسن جلو اومد و ازش خواست بلند بشه
به زحمت بلند شد و بدون اینکه حواسش باشه که شناسنامه مهر نشانش رو برداره یا رو به خطیب خداحافظی کنه گنگ از درگاه گذشت و بعد از دفتر و بعد از ساختمان خارج شد
خیلی سریع...
پاهای خواب رفته ش هم از اینهمه عجله متعجب بودن اما چاره ای جز همراهی نداشتن
عزم کرده بود به هر قیمتی هرچه سریعتر از این مقتل فرار کنه
مقتل زندگی، آرزوها، عشق و امیدش...
ماشین که راه افتاد شیشه رو پایین کشید بلکه کمی خنک بشه
خشکی و بی تفاوتی شوهری که دیگه شوهرش نبود کلافه ترش کرده بود
مدام توی دلش به حال خودش پوزخند میزد و میگفت اون الان با معشوقه ش خوشه و تو اینجا داری تلف میشی!
بخاطر کی؟ بخاطر چی؟!
ولی ابن زخم زبون هایی که به خودش میزد هم مانع حال بد و اشکهاش نبود
دست از مقاومت برداشت
باید اونقدر اشک میریخت تا آروم بشه
یا دست کم این التهاب فروکش کنه
حاج محسن هم حرفی نمیزد
واضح بود که لعیا بیشتر از گفتگو حالا به سکوت و خلوت احتیاج داره
امادیدن اشکهای دخترش دلش رو به درد آورده بود و مدام مسببش رو که در دید اون با بی تفاوتی و راحت طلاقش داد و رفت رو لعنت میکرد
اما توی ماشین امیرعباس هم اوضاع بهتر از اونجا نبود...
دیوانه وار رانندگی میکرد، انگار از خودش فرار میکرد
بیزار از همه چیز، ناباور و مبهوت
احساس میکرد دیگه هیچ حرفی برای زدن نداره...
دیگه هیچ چیز جالبی برای خندوندش، خوشحال کردنش یا به هیجان آوردنش توی جهان وجود نداره
احساس میکرد از درون درحال یخ زدنه
در حال ابتلا به مرض بی تقاوتی...
پ.ن: دوستان این هفته یکم مشکل پیش اومده بود و برنامه ها بهم ریخت
با این جبرانی و یک جبرانی دیگه که امشب تقدیمتون میشه تسویه میشیم و از هفته
بعد طبق روال ادامه میدیم ☺️
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
∞♥∞
#هـرآیـہیـڪدرس🍃
░ وَقَالَ اللّٰهُ إِنِّي مَعـَـڪُمْ ░
خداوند فرمود : من با شما هستم 🌷
#سورھ مائده آیہ ۱۲
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃
فریـاد و فغـان
از غـم تنـها بـودن
مـن مهدےِ
صاحـب الزمـان
میـخواهـم
#جمعه
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
تاراجِ دل به تیغِ دو ابروی دلبر است
بختش بلند ، هرکه گرفتار حیدر است....
#یاعلی 🌱
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
∞♥∞
کسی که روزیاش دست خداست، ناراحت نمیشه:)
#عربیات
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part125 مضطرب و عصبی گوشه محضر منتظر ایستاده بود خودش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part126
دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می جویدم
چرا هیج فکری به ذهنم نمیرسید؟
دستی دستی داشتم بازی رو میباختم!
گوشی رو برداشتم و شماره شراره رو گرفتم
زود جواب داد
کلافه بی هیچ مقدمه ای گفتم:
من گیر کردم دیگه نمیدونم چکار کنم!
برعکس من اون بدون اضطراب و راحت جواب داد:
چرا؟
من گزارشت رو خوندم...
الان همه چیز به نفع توئه...
_نه اشتباه میکنید
تو این چند هفته من چشم ازش برنداشتم.
تا دیروز که اون دختره رو طلاق داد و از دیروز دیگه از خونه ش بیرون نیومده!
ولی مطمئنم وقتی بیاد بیرون اول میاد سراغ من
میاد که منم طلاق بده و بره پی کارش..
اون الان خیلی حالش بده...
دیگه هم از هیچی نمیترسه نه تهدید نه آبرو....
_خب اینجوری که خیلی بد میشه
باید فکری بکنی
_خب منم واسه همین بهت زنگ زدم...
یه راهی پیش پام بذار من دیگه مغزم کار نمیکنه...
_خودت که میدونی اینجور مواقع فقط مظلوم نمایی جواب میده
کلافه و با صدای بلند جواب دادم:
_آخه من الان چه مظلوم نمایی بکنم بهت میگم هیچی...
بی هوا فکری به سرم زد
خودش بود...
آخرین شانسم
یکم سخت و خطرناک بود اما تنها راه هم بود...
فوری گفتم:
همین الان پاشو بیا اینجا به کمکت احتیاج دارم...
_فکری به سرت زد؟
_آره فقط زود بیا خیلی وقت نداریم...
_خیلی خب من الان راه میفتم...
تماس رو قطع کردم و خیره به گوشه سالن روی مبل رها شدم
اگر این نقشه هم جواب نمیداد باید خودم رو برای بدترین توبیخ های شبکه آماده میکردم...
اما اگر جواب میداد...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part126 دست به کمر طول پذیرایی رو طی میکردم و لب می
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part127
پشت فرمون در حال رانندگی بود
بی هدف...
بعد از ۴۸ ساعت خونه نشینی بیرون زده بود تا حال و هوایی عوض کنه ولی دیگه از چیزی لذت نمی برد...
هیچ چیز توی ذهنش نبود
خالیِ خالی..
حتی لعیا هم دیگه نبود...
اونقدر از این رها شدن دلخور بود که لعیا هم براش کمرنگ شده بود
دلش میخواست بابت این بی وفایی ازش متنفر باشه اما هنوز زود بود...
فعلا در حد بی توجهی موفق بود اما امید ار بود یک روز بتونه همین محبت کوچک که آتیش زیر خاکستر بود رو هم به نفرت بدل کنه و از این وابستگی به طول کامل رها بشه...
دلیلی نداشت به کسی که بهش پشت کرده فکر کنه و بهش وابسته بمونه...
توی افکار خودش غرق بود که صدای زنگ تلفن بلند شد...
توی این چند روز فقط مادرش بهش زنگ میزد...
گفته بود یک هفته مرخصیه و از همکاراش خواسته بود هیچ تماسی باهاش نگیرن...
برعکس این چند هفته چند روزی بود که حتی هنگامه هم بهش زنگ نمیزد ولی اصلا براش مهم نبود...
بی حوصله گوشی رو از روی صندلی کناریش برداشت و نگاهی بهش کرد...
شماره ناشناس اما ثابت بود
اول خواست قطع کنه اما بعد فکر کرد شاید کار واجبی باشه
اما قبل از اینکه جواب بده تماس قطع شد
بی خیال رهاش کرد روی صندلی اما دوباره صداش دراومد...
دوباره گوشی رو برداشت و اینبار بی تعلل جواب داد: بله؟!
_سلام
آقای الیاس پاک روان؟!
پوزخندی زد...
دیگه نه این اسم و نه این فامیلی مال اون نبود
بدتر اینکه حتی فامیلی اصلی خودش رو هم نمیدونست!
با صدایی گرفته جواب داد:
بله بفرمایید امرتون
_من از بیمارستان فیروزگر تماس می گیرم...
یه خانمی رو آوردن اینجا که فقط شماره شما توی گوشیشه...
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
یه خانم جوونی که... خودکشی کرده..
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻تو برای حسین(ع) چه کردی؟
❤️ خیلی حسین(ع) زحمت ما را کشیده است ...
#تصویری
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
❤🌿
الحمدلله که نوکرتم...
الحمدلله که مادرمی....
صلی الله علیک یا فاطمه 🥀
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part127 پشت فرمون در حال رانندگی بود بی هدف... بعد ا
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part128
با ترمز نسبتا شدیدی ماشین رو کنار خیابون نگخ داشت:
تموم کرده؟
_نه نه...
رگش رو زده بود اما به موقع رسوندنش بیمارستان...
با دم عمیق ریه ها و صورت و گردن خیس از عرقش رو خنک کرد و باز ماشین رو راه انداخت:
_کی؟ کی رسوندتش؟
_متاسفانه همینش مشخص نیست...
کسی ندیده که ایشونو چطور رسوندن...
_اسمش... هنگامه کمیلیه درسته؟!
_بله...
کارت ملیش توی کیفش بود...
_ببخشید گفتید کدوم بیمارستان؟
_فیروزگر
_خیلی ممنون خانوم
_آقا میاید دیگه؟
کسی نیست داروهای ایشون رو تهیه کنه
_بله من دارم میام
کلافه گوشی رو قطع کرد و روی داشبورد انداخت
لبش رو به دندون گرفت و نفسش رو با شدت بیرون داد:
فقط همینو کم داشتم
دختره ی دیوانه...
به سرعت خودش رو به بیمارستان رسوند و با عجله ماشین رو پارک کرد
ضربان قلبش نامنظم شده بود از شدت اضطراب...
وارد شد و از تصدی سراغش رو گرفت
همین که نشونی رو شنید با عجله راه افتاد که با صدای پرستار متوقف شد:
آقا ایشون الان یه سری دارو نیاز دارن...
ناچار برگشت و نسخه رو گرفت
با حواس پرتی تا دارو خانه رفت و داروها رو گرقت و برگشت
دل توی دلش نبود...
خودش هم نمیفهمید چرا انقدر نگرانه
برای دیدنش عجله داشت
میخواست مطمئن بشه که سالمه...
با عجله خودش رو به اورژانس رسوند و بین تخت ها پیداش کرد
نزدیک انتهای بخش روی یک تخت خوابیده بود و چشمهاش رو بسته بود
رنگ از صورتش پریده بود و سفید تر شده بود
سفیدی که کمی به زردی میزد
معلوم بود خون زیادی از دست داده
دست راستش باندپیچی شده کنارش روی تخت افتاده بود
به دست چپش هم سرم وصل شده بود
چهره ش آروم بود
چند قدم باقی مونده رو طی کرد و رسید بالای سرش
بلافاصله پرده ها رو از دو طرف کشید و بعد کمی خیره نگاهش کرد
انگار اولین باری بود که میدیدش
چهره معصوم و آرومش بیش از حد زیبا و گیرا بود
چشم گرفت و با تک سرفه ای صدای گرفته ش رو صاف کرد
نمیدونست چطور باید خطابش کنه
کمی فکر کرد و بعد آهسته صدا زد:
این چه کاری بود کردی؟!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part128 با ترمز نسبتا شدیدی ماشین رو کنار خیابون نگخ
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part129
چشم باز کردم
تبدار و ضعیف...
نگاه خیسم رو بهش دوختم
چهره جذابش از همیشه خسته تر بود
صورتش خیس از عرق و آستینهاش از شدت گرما بالا زده
میفهمیدم الان چقدر عصبانی و بدحاله
زن اولش رو طلاق داده و زن دوم و اجباریش خودکشی کرده!
دلم به حالش میسوخت...
خسته بودم از آزار خودم، از آزار دیگران...
اون چند دقیقه ای که خون از تنم میرفت و توی ماشین شراره نیمه بیهوش بودم تمام زندگیم رو به یاد آوردم...
چندین بار یقین کردم که قبل از رسیدن به بیمارستان میمیرم
با خودم فکر کردم این زندگی کوتاه ارزش اینهمه بدی رو داشت؟
اگر راست بگن و اون دنیایی باشه، خدایی باشه، چی به سر من میاد؟!
اما حالا که نجات پیدا کردم باز هم مجبورم به همون نمایش مسخره ادامه بدم
چقدر این زندگی ملال انگیز و بی معناست...
دهن باز کردم تا جوابش رو بدم اما بجای حرف صدای خراشیده و بی معنایی خارج شد...
نگاهش کلافه شد:
چی رو میخوای ثابت کنی؟
تو این همه بدبختی و گرفتاری تو رگتو زدی که بگی چی؟
بسَم نیست؟
گوشه لبم به پوزخندی کش اومد و قطره اشکی از گوشه چشمم افتاد:
منم... میخواستم از شر مصیبتات نجاتت بدم...
اونهم پوزخند زد:
تمومش کن...
مرگ تو چه کمکی به من میکنه؟!
اون اتفاقی که نباید می افتاد افتاد...
_من... من نمیخواستم زندگی تو رو خراب کنم
این مدت که جوابمو ندادی...
حدس زدم بینتون شکر آب شده
بهت زنگ میزدم که بگم میخوام بیام پیش زنت براش همه چیزو توضیح بدم ولی جواب ندادی
آدرسی هم ازت نداشتم
گریه م شدید تر شد:
دیگه خسته شده بودم از خودم بدم اومده بود...
میخواستم خودمو راحت کنم
این دختره نذاشت...
یکم روی تخت خم شد تا صداش بیرون نره:
_کی رسوندت بیمارستان؟
_یه رفیقی دارم که یه وقتایی بهم سر میزنه
کلیدم داره...
سیما...
اون لعنتی نذاشت و خودم و تو رو راحت کنم...
راستی...
کارت با.. زنت به کجا رسید؟!
پشت کرد و دستی به سرش کشید:
تموم شد...
آهی کشیدم:
ایندفعه طوری اینکارو میکنم که دیگه کسی نتونه منو من به این زندگی مسخره برگردونه
موبایل و شناسنامه مم میسوزونم که سراغ تو نیان و از کار و زندگی نیفتی!
چه فرقی میکنه این جنازه رو چکارش کنن
بالاخره بعد یه مدت شهرداری دفنش میکنه...
عصبانی به طرفم برگشت و اینبار کمی نزدیکتر شد:
بهت گفتم تمومش کن!
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part129 چشم باز کردم تبدار و ضعیف... نگاه خیسم رو بهش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ناحیه خواندی و عالم به نوای تو گریست
چقدر شیون و گریه به نوایت کردم ...
#یامهدی♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
بر سر کوی تو هر صبح چو آیینهی مهر
همه تن چشم شده ،محض نگاه آمدهایم
#صبحمبهنامتان_یاقمرالعشیره :)♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•••❀•••
چہگنبدۍ چہضريحۍ عجبايوانۍ
سلام حضرتِ ارباب ، گدا نميخواهۍ؟
#صلیاللهعلیکیااباعبدلله..♥️
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part129 چشم باز کردم تبدار و ضعیف... نگاه خیسم رو بهش
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥
🥀
♡﷽♡
رمان #شُعله🔥
#part130
چیزی نگفتم و صورتم رو رو به پرده برگردوندم
چند ثانیه توی همون حالت موند و بعد دوباره گفت:
دیوونه بازی درنمیاری فهمیدی؟!
جوابی بهش ندادم
مطمئن بودم بود و نبودم ذره ای براش اهمیت نداره
فقط امیدوار بودم قلابم حس انسان دوستیش گیر کنه و خودش رو در برابر حیاتم مسئول بدونه
شاید در اون صورت...
قبل از اینکه دوباره چیزی بگه پزشک کشیک پرده رو کنار زد و بلافاصله صاف ایستاد
دکتر که مرد نسبتا میانسالی بود نگاهی به الیاس و نگاهی به من انداخت...
تاسف به وضوح توی نگاهش حس میشد
بعد نگاهی به کارتابل توی دستش انداخت و همونطور با سر پایین رو به من پرسید:
سرگیجه تاری دید حالت تهوع نداری؟!
صدام هنوزم گرفته و زخمی بود:
_نه...
نگاهی به الیاس کرد:
بیشتر مراقب خانومتون باشید
همیشه بخت با آدم یار نیست و شانس بهش رد نمیکنه!
سرش از خجالت پایین بود
بازوهاش رو بغل گرفته بود و لب میجوید
دکتر با گفتن این جمله بیرون رفت:
مرخصه
تسویه کنید میتونید ببریدش...
با کلافگی کتش رو روی دست راستش انداخت و با صدای عصبی زیر لب گفت:
پایین تو ماشین منتظرتم...
بلند شدم و سرم رو جدا کردم
خیلی سرگیجه داشتم اما نباید این موقعیت رو از دست میدادم و بستری میشدم...
چادرم رو سر کردم
به سختی تعادلم رو حفظ کردم و راه افتادم
به حال خودم خنده م گرفته بود
دلسوزیش حتی به حدی نبود که با این حالم کمکم کنه تا دم ماشین برم
فقط در حد صدا کلفت کردن و دستور دادن دلسوزی میکرد!
با یادآوری قلدری هاش لبخندی زدم
شاید اگر تو موقعیت بهتری بودم به نظرم مرد جذابی می اومد ولی حالا به چیزی جز تموم شدن ماموریتم فکر نمیکردم
حسابی خسته بودم از طولانی شدن این ماموریت و توبیخ های چپ و راست شیلا و...
از پله ها که پایین رفتم ماشینش رو دیدم
پشت فرمون نشسته بود
با کلافگی روی فرمون ضرب گرفته بود و منتظر به اطرافش نگاه میکرد
خودم رو تا دم ماشین کشیدم و بعد به چهره بی رنگم کمی ضعف اضافه کردم و سرم رو تا دم پنجره پایین بردم
وقتی دید سوار نمیشم بی حوصله شیشه رو پایین داد و خیره نگاهم کرد
آروم گفتم:
مزاحمت نمیشم دربست میگیرم
اومدم بگم که منتظرم نمونی
به محض اینکه پا کج کردم درجلو با شدت باز شد و صدای خسته و بی حوصله ش توی گوشم پیچید:
سوار شو...
وقت لجبازی بود
به راهم ادامه دادم اما قبل از اینکه بیشتر از دو قدم بردارم صداش کمی بلندتر به گوشم رسید:
مجبورم نکن پیاده شم و سوارت کنم!
متعجب به طرفش برگشتم:
چه فرقی میکنه تو منو برسونی یا تاکسی...
خب خودم میتونم برم
بی هیچ حرفی خیره نگاهم کرد
ناچار سوار شدم...
پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂
https://eitaa.com/non_valghalam/28941
❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
○•○•••○•○•••○•○•••○•○
🥀
🔥🥀🔥
🥀🔥🥀🔥🥀🔥
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
•⛅️🖇•
هࢪصبحازمیاטּدݪمتاضریحِ؏ـشق،
"مِنّےاِلَےالْحٌسَین"سلامۍڪشیدھاند...♥️
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله
༺✾➣♡➣✾༺
https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7