eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
° ° "هَلْ یَتَّصِلُ یَوْمُنا مِنْکَ بِعِدَهٍ فَنَحْظى؟ آیا امروز به فردایى مى رسد که به دیدار جمالت بهره مند شویم؟ 🌱! ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part142 امیر عباس مثل کسایی که ضربه ای توی سرشون خور
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به تسبیح شاه مقصود توی دستش خیره شده بود... گیج بود... اصلا دلش نمیخواست به حرفهایی که شنیده فکر کنه حس میکرد به زمان نیاز داره تا این مسئله رو هضم کنه... شقیقه ش رو روی پاش گذاشت و چشم بست تا دعای کوتاهی که همیشه بعد از نماز میخوند رو زمزمه کنه که لرزش گوشیش روی شیشه ی میز هشیارش کرد... به طرف گوشی کش اومد و برش داشت مادرش بود دیت به پیشانی کوبید یادش رفته بود بهش زنگ بزنه جواب داد: الو سلام مامان _سلام. پسر تو کجایی میدونی چند بار زنگ زدم؟ _ببخشید کاری پیش اومد. جانم امر؟ _گفتم که دلم تنگ شده... میخوام ببینمت... _قربون اون دل کوچیکت باشه ان شااالله یه قراری میذاریم و... جمیله که انگار از این طفره رفتن مشکوک شده بود راضی نشد: نه... یه وقت دیگه نه همین امشب بگو ساعت چند از سر کار میای بیام خونه ت... چند ثانیه در سکوت فکر کرد و بعد ناچار گفت: باشه مامان من امشب رسیدم خونه بهت زنگ میزنم _باشه مادر... مواطب خودت باش... فعلا خداحافظت خداحافظ رو آروم به زبون آورد و قطع کرد مونده بود که چکار باید بکنه نمیتونست این دختر رو تنها بگذاره اگر بلایی سرش می‌اومد نمیتونست خودش رو ببخشه... همین الان هم رهاکردنش با اون همه قرص کار غلطی بود اونقدر گیج شده بود که قوه تشخیصش از کار افتاده بود... بلند شد و سجاده جمع کرد... اما دیگه وارد شدن به اون اتاق براش سخت بود داشت فکر میکرد چطور خبری ازش بگیره که صدای هنگامه بلند شد و کارش رو راحت کرد: _هر جا میخوای بری برو... من قول میدم دردسری درست نکنم همونجا که ایستاده بود صدا بلند کرد: من بهت اعتماد ندارم... _امروز بیخود یهو عصبی شدم... من که نمیخوام مشکلی واسه تو پیش بیاد... قول میدم تا زمانی که طلاق نگرفتیم هیچ کاری نکنم... خیالت راحت باشه... به قرارت برس... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️🍃 خدایا! مرا بر آنکه ستمی بر من کرده مسلط کن، و یاری ام کن که کاری را که او با من کرد با اون نکنم 💚 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 آدم‌ها با چی حالشون خوب میشه؟ ➖ باید بریم سراغ اصل کاری ... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part143 امیرعباس اما سر سجاده زانو بغل گرفته بود و به
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده بور رسید و در کمال تعجب دید مادرش زودتر رسیده و منتظر ایستاده با اخم کمرنگی سلام کرد: مامان من گفتم ساعت ده تازه یه ربع به دهه الان _سلام عزیزم حالا چه فرقی میکنه... درو باز کن بریم داخل... کلید رو توی قفل چرخوند و در باز شد حس خوبی به این خونه نداشت ولی ناچار بود به محض ورود به خونه مادرش با غصه به در و دیوار خالی نگاه انداخت: مادر جون تو شبا کجا میخوابی؟ اینجا خالیه... _من شبا جای دیگه میخوابم مامان نگران نباش انقد امشبم بخاطر شما اومدم. _کجا؟ کارگاه؟ جوابی نداد و صندلی های باقیمونده متعلق به میز اپن رو جلو کشید: بفرما بشین... _آخه کارگاه جای خوابیدنه پسر؟ اونم وقتی خونه داری؟ _اسمش کارگاهه ولی جای استراحتش از خونه هم‌ راحتتره... شما نگران من نباش این بحث رو هم تمومش کن... باشه؟ مگه نگفتی دلت تنگ شده... خب یکم نگام کن دیگه جمیله به زور به لبخندش لبخندی زد و عقب نشینی کرد؛ خیلی خب چی بگم... هر طور راحتی... حالا بگو ببینم غذای درست و حسابی میخوری؟! _نه گرسنه میمونم! ببین نگران چه چیزایی میشی آدمیزاد بخوادم نمیتونه شکمشو خالی نگه داره... کمی لب برچید و بالاخره سوال اصلیش رو پرسید: از... از اون دختره چه خبر؟ همون که آویزونت شده بود... طلاقش دادی؟! با تک سرفه ای راست نشست و بازوهاش رو بغل گرفت نمیدونست چرا ولی انگار از اطلاق لفظ اویزون به هنگامه خوشش نیومد... از اون گذشته حرفی هم برای گفتن نداشت سکوت که طولانی شد ناچار جواب داد: هنوز نه ولی... احتمالا به زودی... _احتمالا؟ منظورت چیه؟!... نکنه واقعا بین تو و اون چیزی هست و... _ای بابا این چه حرفیه مامان منظورم اینه معلوم نیست چقدر طول بکشه ولی اونم حرفی نداره... نگران نباشید شما از خودتون بگید از الهه چه خبر؟ چرا اونو نیاوردید؟ لابد اونم نمیخواد منو ببینه... قضیه ی‌... منو میدونه؟ _نه نمیدونه... ولی این روزا خیلی افسرده شده همش غصه ی تو و لعیا رو میخوره میگه چرا اینجوری شد... ما بهش نگفتیم دلیل جداییتون چیه ولی خودش بین حرفامون شنیده... همش میگه داداش من اهل این حرفا نیست و لعیا اشتباه کرده که... الانم بهش تگفتم دارم میام اینجا و الا حتما می اومد... میخواستم تنها ببینمت... _چطور؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
جامعه‌ای صالح می‌شود که افراد صالح‌بر آن‌حاکم‌شود. برای‌انتخاب فرد صالح باید در انتخابات‌شرکت‌کنیم و آگاهانه رأی بدهیم...🌱٬٬ - ؛ فرمودن!🥰 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👌🏻یک اتفاق خوب در این انتخابات 🔻 این انتخابات فصلی را ایجاد کرده برای یک انتخاب حقیقی‌تر ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
༻﷽༺ پدرم گفت بگو یاعلی از جا برخیــز علوی گشتن خــود را به پــدر مدیونــم " السلام‌علیڪ‌یا‌علی‌بن‌ابیطالب " ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part144 پای آپارتمانی که دو روز به موعد تحویلش مونده
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 تلفنش روی میز توالت به لرزه در اومد و وادارش کرد از روی تخت بلند بشه بی حوصله نگاهی به صفحه انداخت و بعد از ناچاری پیشونیش رو ماساژ داد حوصله حرف زدن و شرح ماوقع نداشت اما تا کی میشد از این و اون قایم شد و توی تنهایی نشست و فکر کرد از روز طلاق منزوی شده بود صبح تا شب توی اتاقش مینشست حوصله هیچ کاری رو نداشت و اکثر مواقع خواب بود خودش هم خسته شده بود از این رخوت اما کاری هم نمیتونست بکنه این بی انگیزگی کاملا طبیعی بود... اما سخت ترین بخش طلاق با خبر شدن دوست و آشنا و دلسوزی هاست... الان هم که شماره بهترین رفیقش روی گوشی افتاده بود و حدس میزد تازه از جدایی ناگهانی و غیر منتظره ش مطلع شده باشه و کلی سوال توی ذهنش باشه، در خودش نمیدید که جواب بده و دراین باره بهش توضیح بده پس گوشی رو به حال خودش رها کرد تا میترا خسته بشه و قید کنجکاوی رو بزنه... اما چند دقیقخ بعد لرزش کوتاهی خبر از ارسال پیام داد پیام رو باز کرد و خوند: سلام لعیا جان دیروز زنگ زدم خونه تون از مامانت شنیدم چی شده و خیلی هم متاسفم اما امروز زنگ زدم یه پیشنهاد کاری بهت بدم اگر دوست داشتی حرف بزنی یه تک بنداز... سری به تاسف برای خودش تکون داد و گوشی رو دوباره روی میز توالت رها کرد و باز به سقف خیره شد... حال و حوصله هیچ کاری رو نداشت ولی کلمه پیشنهاد کاری روی مغزش رژه میرفت قطعا شروع یک کار جدید میتونست خیلی به بهبود حالش کمک کنه... اما انرژی شروع یک کار رو تو خودش نمیدید... یکم با خودش و این پیشنهاد وسوسه انگیز کلنجار رفت تا بالاخره راضی شد گوشی رو برداره و تماس بگیره تا لااقل این پیشنهاد رو بشنوه و بعد تصمیم بگیره... هنوز بوق سوم نخورده میترا جواب داد نثل همیشه سرخوش و پرانرژی... انگار با خودش قرار گذاشته بود با یک پیام متاسفم قال قضیه طلاق لعیا رو بکنه و بجای دلداری دادنهای مدام، کمکش کنه تا از فضای افسرده ی فعلی نجاتش بده: _به سلام لعیا خانوم حالت خوبه؟! _سلام عزیزم خوبی... _میدونم که زنگ زدی که پیشنهاد کاریمو بشنوی پس بی مقدمه میرم سر اصل مطلب شوهر عمه ی من یه مدرسه غیر انتفاعی تاسیس کرده و داره کادر دبیرش رو تکمیل میکنه... با ظرفیت فعلی دو تا دبیر ادبیات بیشتر نیاز نداره... که قطعا یکیش منم و برای اونیکی هم از من خواسته از رفقام بهش یکی رو معرفی کنم منم که هر چی بشه اول همه یاد تو می افتم... به نظرم سابقه کاری خوبی بشه برای بعدها که بخوای استخدام بشی‌.. البته باز میل خودته به هر حال مهرماه نزدیکه اونام عجله دارن تو ام زودتر بهم خبر بده... حالا بگو ببینم حالت چطوره؟ پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 کلید رو توی قفل چرخوند و د رو باز کرد با حرفهایی که از مادرش شنیده بود تشویش و سردرگمیش بیشتر شده بود ولی فعلا ترجیح میداد از سلامت هنگامه مطمئن بشه چند قدم بلند تا ورودی اتاق برداشت اما وارد نشد و آروم پرسید: بیداری؟! اینبار خیلی منتظرش نگذاشت و زود صداش رسید و خیال امیرعباس رو راحت کرد: آره... برگشتی؟ _آره... شبت بخیر... راه افتاد که برای خواب بره سمت کاناپه اما صدای هنگامه متوقفش کرد: من فردا صبح میرم بیرون بهت گفتم که بیدار شدی دیدی نیستم نگران نشی... برگشت: کجا؟! _واسه تو چه فرقی میکنه؟ _فرق میکنه... صبح صبر میکنی تا بیدار شم هر جا میخوای بری خودم میبرمت و برمیگردونم _با این رفتارت دیگه کم کم داره بهم برمیخوره ها! _بربخوره فعلا همینه ک هست... هنگامه از رفتار تندش تعجب کرد! بعد از اون نرمش کوچیک معلوم نبود تو این دیدار کوتاه با مادرش چی بهش گذشته بود که باز انقدر بداخلاق شده بود... مثلا حرصی صداش رو بلند کرد: یعنی چی به تو چه مربوطه من کجا میرم اصلا تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنی؟ _شوهرت... شب بخیر... هنگامه پوزخندی زد و زیر لب غر زد: کله خشکِ دیوونه! تکلیفش با خودشم روشن نیست!! اما هنگامه نمیدونست تو دل و ذهن امیر چی میگذره درگیری از حرفی که مادرش زیادی زود پیش کشیده بود یعنی ازدواج مجدد و در اومدن از تنهایی... در کنار گارد وحشتناکی که به هنگامه داشت و احساسی که زیر پوستش درباره این دختر میخزید و گیجش کرده بود و اتهاماتی که متوجهش میشد اگر... همه اینها اینطور کلافه ش کرده بود و وادارش کرده بود و پوسته ای از خشونت روی رفتارش کشیده بود برای لو ندادن درونیاتش ولی این فقط یه پوسته بود که دیر یا زود کنار میرفت و... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
ای شیعه تو را چه غم ز طوفان بلا جایی که سفینه‌النجات است حسین ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
السَّلَامُ عَلَى مَنِ الْإِجَابَةُ تَحْتَ قُبَّتِهِ... خراب بـاد وجــودم اگر بــرای تـو نـیـست...‌ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
♥️🍃 عرش‌عمریست‌کھ با‌فرش‌حرم‌مأنوس‌استـ ...✾͜͡• ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
چشمانم محو تماشای ماه شده دلم را روشن کن ، آقازاده ‌...💛 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part146 کلید رو توی قفل چرخوند و د رو باز کرد با حر
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _یه مشکلی پیش اومده این اجازه نمیده من از خونه بیام بیرون! میگه خودم باید برسونمت فکر کنم فعلا قرار کنسل باشه... طولی نکشید که جواب گرفت: _خیلی خب فعلا نیازی نیست میدونی که الان باید چکار کنی؟ با لبخند نوشت: آره بابا... شب بخیر پیام ها رو پاک کرد و آواژور روی پاتختی رو روشن کرد بعد چشم بست و برنامه روزهای آینده رو ریز به ریز و دقیق توی ذهن مجسم کرد راه زیادی تا رسیدن به نقزه دلخواه باقی نبود... *** دوباره تلفن رو برداشت اما باز سر جاش گذاشت شک داشت... با پدر مادر خواهر و رفیق مشورت کرده بود، کلی فکر کرده بود اما هنوز هم برای تایید نهایی تردید داشت دلش میخواست یه سرگرمی جدید روزهاش رو از یکنواختی و حالش رو از افسردگی دربیاره اما نگران بود که نتونه... چشم بست و سعی کرد تردید رو کنار بزنه اون به این دغدغه برای بازیابی خودش نیاز داشت اگرچه میدونست در ابتدای امر روزهای سختی رو پشت سر خواهد گذاشت... برای آرزو کوتاه نوشت: سلام آرزو جان من فکرامو کردم... اگر هنوز برای اون مدرسه به دبیر ادبیات نیاز دارید روی من حساب کنید خبر از تو... شبت بخیر عزیزم و بی اونکه منتظر دریافت جواب بمونه تلفن رو در دورترین نقطه میز گذاشت و برای خواب آماده شد‌..‌ با اینکه میدونست به این زودیا خوابش نمیبره... این شبها عدت کرده بود به تا دم صبح بیداری کشیدن و بعد از فرط کلافگی، هستگی و گاهی هم گریه بیهوش شدن... از ذهنش سوالی گذشت... اونهم این شبها رو بیداره یا خواب... یا... فوری سر تکون داد و به خودش نهیب زد دیگه حتی به حد یه خیال کوتاه هم نباید اون رو به یاد می آورد وگرنه هیچ وقت سایه این اتفاق و این تجربه از سر زندگی و وجودش کم نمیشد... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _روز دوم زندگی مشترک چطوره؟! پیامی که ارسال شده بود صورت خواب آلود و ورم کرده ش رو به خنده باز کرد و با دستهایی که هنوز خوب کار نمیکرد به سختی نوشت: کاملا غیر مشترک... از اون موارد معدودی بود که شراره وسط کار هوس شوخی کرده بود... شاید هم دلیلی پشت این سوال بود! به هر حال پیامها رو پاک کرد و برای شستن دست و صورتش از جا بلند شد... خونه قدیمی تر از اون بود که مستر داشته باشه برای بیرون رفتن هم بابت سر کردن شال یا نکردنش مردد بود در تشخیص اینکه هنوز برای بیرون اومدن از لاک خجالت زوده یا باید عجله کرد کمی تردید داشت تقصیر اون و یا آموزشهاش نبود امیر عبای کمی پیچیده به نظر میرسید... برای احتیاط سارافون چهارخونه سبز و خاکی و شال سبزش رو نه چندان بسته تن کرد و در شکسته اتاق که پیش شده بود رو هول داد تا به سرویس بره نامحسوس سرکی کشید هنوز خواب بود ناگهان فکری به سرش زد پاورچین به اتاق برگشت و چادر رنگی و جانمازی که از قبل با خودش به این خونه آورده بود رو برداشت سجاده باز کرد و چادر سر گرفت بعد به حالت خوابیده روی سجاده، روی زمین دراز کشید به این فضاسازی ها الان بیشتر از هر وقت دیگه ای نیاز داشت... میدونست چیزی به بیدار شدنش نمونده و توی همون حالت منتظر شد... اینبار هم وقتی ده دقیقه بعد امیرعباس اومد پای در و از پشت چهارچوب صدا زد جوابی نداد امیر عباس باز ناچار نگاه کوتاهی انداخت اما وقتی دید تخت خالیه دستپاچه از اینکه از خونه بیرون رفته باشه تا به همون قراری که دیشب میگفت برسه با عجله وارد اتاق شد اما بادیدنش توی اون وضع که روی سجاده خوابش برده و توی چارچوب ایستاد... احساس میکرد این دختر رو درست نمیشناسه انگار هیچی ازش نمیدونست و البته دلش میخواست که خیلی جیزها بدونه علی الحساب با صدای بلندتری دوباره صدا زد: بیدار شو دیگه ظهره ضعف نمیکنی؟! هنگامه با یک تکان کوچیک کم کم چشم باز کرد و راست نشست: سلام... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد شما افتادن اتفاقِ هر صبحِ من است! سلام کردن به تو عشق من است السلام علیک یا اباعبدالله الحسین علیه السلام ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part148 _روز دوم زندگی مشترک چطوره؟! پیامی که ارسال
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 امیر لبه تخت نشست: سلام... صبح بخیر... حالش کمی بهتر از دیشب به نظر میرسید... هنگامه از جا بلند شد تا سجاده رو جمع کنه امیرعباس پرسید: کجا میخواستی بری؟ پاشو لباستو بپوش ببرمت _شما برو به کارت برس من دیگه جایی نمیرم! _چرا؟! یک تای ابروش بالا رفته بود و قیافه کنجکاوش برای هنگامه خنده دار شده بود اما خنده ش رو خورد و مثلا دلخور جواب داد: میخواستم از این به بعد صبا برم بیرون یه قدمی بزنم حال و هوام عوض شه که اونم به لطف شما نشد... امیرعباس دستی به محاسنس کشید و بعد از فکر کوتاهی گفت:. خیلی خب لباستو بپوش بریم بیرون... _کجا بریم میگم میخواستم... _خب میریم بیرون حال و هوات عوض شه دیگه! حالا قدم زدن یا دور دور چه فرقی میکنه! تو که چیزی ام درست نمیکنی لااقل یه چیزی میخوریم از گرسنگی نمیریم!! چشمهای هنگامه از تعجب گرد شد: مگه نمیخوای سر کار بری؟ بلند شد و از اتاق بیرون رفت: فعلا چند روز از مرخصیم مونده حاضر شو زودترمن گرسنمه چیزی ام به ناهار نمونده... هنگامه از خدا خواسته مشغول لباس پوشیدن شد اما هنوز گیج بود تحلیل رفتار امیرعباس سخت شده بود... چادر که سر کرد و وارد پذیرایی شد چمدون کوچیکی پای مبل دید از امیر که مشغول شونه کردن موهاش جلوی آینه ی جاکفشی بود پرسید: این چمرون مال توئه؟ _آره... لباسامه... چطور؟! _خب بیار بذارش تو اتاق... _همبنجا جاش خوبه دم دست تره؟ حاضری؟ بریم؟! پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀