eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.3هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
_نازنین چکار میکنی؟ +خسته شدم مرجان برو کنار.میخوام به استاد بگم دوستش دارم! صدای استاد به گوشمون خورد و نازنین کپ کرد:من از این جور رفتارا خوشم نمیاد خانم محمدی اگر میخوای دانشجوی من باشی این احساسات بچگانه رو بریز دور نازنین با بغض ولی پررو مقابلش ایستاد: احساسات بچگانه نیست استاد من واقعا بهتون علاقه دارم و بابت اون اتفاق هم متاسفم آستینش رو میکشیدم تا قبل از اینکه دانشجوها جمع بشن بریم اما فایده ای نداشت:استاد شما کس دیگه ای رو دوست دارید؟ استاد یک قدم جلو اومد و... https://eitaa.com/joinchat/2735013943Cbf991e5e57 استاد دانشجویی و دختر شیطونی که بخاطر حماقتش...🤦‍♀😄 چه عاشقانه ای😋♥️♥️♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
•بگذار دوباره به حرم برگردم♥️^^ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📿 با ذکر حالت رو خوب کن! ➕معرفی چند ذکر ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part195 شوکه بهم خیره شد من هم مظلوم بهش خیره شدم تو
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 پشت سرش آروم و با اضطراب از پله ها بالا می رفتم گوش و شقیقه و گردن و کف پام هم در زدن نبض با قلبم همکاری میکردن و سرگیجه و حالت تهوع هم جای خودش درد عجیبی بین کمرم میپیچید و به شدت هم تشنه بودم اما همه اینها در مقابل اضطرابی که تحمل میکردم هیچ بود خودم هم نمیفهمیدم چم شده منی که مدتها بود نسبت به همه چیز به بی تفاوتی مطلق رسیده بودم حالا ترس از برخورد امیرعباس وجودم رو گرفته... ترس از اینکه ولم کنه و ناچار شم برگردم به همون کثافتی که ازش اومدم دلم نمیخواست این آرامش و ارزش رو از دست بدم دلم نمیخواست مردی رو که عاشقش بودم از دست بدم هرچند میدونستم اون مدت طولانی نمیتونه مال من باشه اما با این وجود هر اتفاقی که میتونست این جدایی رو تسریع کنه به وحشتم می انداخت وارد سالن شدیم و به سمت باجه دریافت جواب آزمایش راه افتادیم درحالی که دیگه دچار دید تونلی شده بودم و سرم گیج میرفت حالم طبیعی نبود احتمالا بارداری دلیل این واکنش شدید بود چون تابحال در بدترین موقعیتها هم چنین حالی نداشتم به محض رسیدن و شنیدن صدای امیر که از دختر جوون پشت باجه جواب آزمایش رو طلب کرد ضعف عجیبی به دست و پام افتاد و با تکیه به باجه به سختی خودم رو سرپا نگه داشتم پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 نگاهم به دستهای دختر جوون بود که یه برگه رو با لبخند به امیرعباس داد و بعد رو به من گفت: مبارکه عزیزم بقیه حرفهاش رو انگار توی خواب میشنیدم با اینکه خبر داشتم انگار خبر غیر منتظره ای بهم داده بودن جرئت سر بلند کردن و نگاه کردن به واکنش امیر رو نداشتم چشمهام سیاهی رفت، زانوهام خالی شد و چیزی نمونده بود بیفتم که پنجه امیر عباس دور بازوم حلقه شد و سمت خودش کشید: چت شد؟ همون دختر جوون جای من گفت: حتما ضعف کرده باید خیلی مراقبش باشید... امیر حتما ای گفت و برگه آزمایش رو توی مشتش جمع کرد و بدون اینکه بازوی من رو رها کنه سمت در راه افتاد آروم راه میرفت اما همون قدمهای کوتاه هم برای من به قدر کندن کوه سخت بود به هر بدبختی که بود از در آزمایشگاه بیرون رفتیم و خودمون رو به ماشین رسوندیم تا قبل از سوار شدن حتی نیم نگاهی هم به صورتش ننداختم میترسیدم مثل صبح عصبی باشه دلم میخواست تخیل کنم که الان خوشحاله اما مطمئن بودم بعدا توی ذوقم میخوره ولی وقتی سوار شد و ماشین رو راه انداخت آروم آروم از گوشه چشم بهش خیره شدم ولی در کمال تعجب عصبانی نبود آروم و بی هیچ انفباضی توی صورتش به روبرو خیره شده بود اما ساکت بود نمیشد به درونش پی برد ترجیح دادم من هم سکوت کنم تا خودش به حرف بیاد همونطور که حدس میزدم سکوتش خیلی هم طولانی نشد: چرا ضعف کردی؟ چیزی میخوری برات بگیرم؟ نگاهم رو کشیدم سمتش بازهم آروم به روبرو خیره شده بود گفتم: _نه گرسنه م نیست فقط انتظارشو نداشتم پوزخندی زد: واقعا نداشتی؟ با بغض گفتم: تقصیر من که نیست خب... به طرفم برگشت: تقصیر؟ حالا کی گفته تقصیری هست که مال تو باشه با مال من... _خب تو داری طوری رفتار میکنی که انگار یه مصیبت پیش اومده ابروهاش بلند شد: چرا همچین فکری کردی؟ _چون ساکت و جدی شدی... دستی به موهاش کشید: من فقط یکم گنگم چون اصلا تاحالا بهش فکر نکرده بودم فوری گفتم: یعنی الان ناراحت نیستی؟ نگاهی بهم انداخت: نه... ناراحت نیستم فقط گیجم پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من کمترم از آنم که به پای تو بیفتم عالم شده سجاده و افتاده به پایت..! ♥️ ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
•°~✨🌸 آرزویم‌شده‌بۍ‌رنگ‌شود‌فاصلہ‌ها در‌مسلمانے‌ما‌ننگ‌شود‌فاصلہ‌ها بارالها‌برسان‌آن‌مه‌درپرده‌غیب فرجے‌ڪن‌کہ‌ڪمے‌تنگ‌شود‌فاصلہ‌ها..♥️ ..🍃 ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🍃♥️🍃 بی تو بودن به من نیومده.... ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
° ° قرآن را فراموش نکنید و بدانید که بهترین وسیله برای نظارت بر اعمالتان قرآن است.. :) ༺‌‌✾➣♡➣✾༺‌‌ https://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا