eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💠| یــادت باشد  پنجم شهریور سال نود ؛ یک روزِ گرم و شیرین تابستانی، ساعت چهار بعد از ظهر،کم کم خنکای عصر هوای دم کرده را پس می‌زد از پنجره هم که به حیاط نگاه میکردی، می‌دیدی همهٔ گل ها و بوته های داخل باغچه دنبال سایه ای برای استراحت هستند. در حالی که هنوز خستگی یک سال درس خواندن برای کنکور در وجودم مانده بود. گاهی وقت ها چشم هایم را می‌بستم واز شهريور به مهرماه می‌رفتم.به پاییز؛به روزهایی که سر کلاس دانشگاه بنشینم و دوران دانشگاه را با همهٔ بالاو بلندی هایش تجربه کنم.دوباره چشم هایم را باز می‌کردم و خودم را در باغچه بین گل ها و درخت های وسط حیاط کوچکمان پیدا می‌کردم. با صدای برادرم علی که گفت: «آبجی! سبد رو بده» به خودم آمدم با کمک هم از درخت حیاطمان یک سبد از انجیرهای رسیده و خوش رنگ را چیدیم. چندتایی از انجیرها راشستم. داخل بشقاب گذاشتم وبرای پدرم بردم. بابا چند روزی مرخصی گرفته بود. وسط کاراته پایش در رفته بود، برای همین با عصا راه می‌رفت و نمی‌توانست سرکار برود. ننه هم چند روزی بود که پیش ما آمده بود. مشغول خوردن انجیرها بودیم که زنگ خانه به صدا در آمد. مادرم بعد از بازکردن در چادرش را برداشت وگفت: «آبجی آمنه با پسراش اومدن عیادت.» سریع داخل اتاقم رفتم. تمام سالی که برای کنکور درس می‌خواندم هر مهمانی می‌آمد، می‌دانست که من درس دارم واز اتاق بیرون نمی‌روم؛ ولی حالا کنکورم را داده بودم وبهانه ای نداشتم! مانتوی بلند و گشاد قهوه ای رنگ را پوشیدم، روسری گل‌دار قواره ای کرم رنگم را لبنانی سر کردم و به آشپزخانه رفتم. از صدای احوالپرسی ها متوجه شدم که عمه، حمید، حسن آقا و خانمش آمده اند، شوهر عمه همراهشان نبود؛ برای سرکشی باغشان به روستای «سنبل آباد الموت» رفته بود. روبه رو شدن با عمه و حمید در این شرایط برایم سخت بود، چه برسد به اینکه بخواهم برایشان چایی هم ببرم. چایی را که ریختم، فاطمه را صدا کردم وگفتم: «بی زحمت تو چای رو ببر تعارف کن» سینی چای را که برداشت، من هم دنبال آبجی بین مهمان ها رفتم وبعد از احوالپرسی کنار خانم حسن آقا نشستم. متوجه نگاه های خاص عمه و لبخندهای مادرم شده بودم.چند دقیقه ای بیشتر نتوانستم این فضا را تحمل کنم و خیلی زود به اتاقم رفتم. •♡• •♡• ✒️ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎🍃 •┈┈••✾•◈◈◈◈◈◈◈◈◈•✾••┈┈• ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55013 کپی آزاد√ انتشار خوبیها صدقه جاریه🌿:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
من گروه زیاد دارم . . . اما شبگویه رو خیلی دوست دارم چون شبهای زیادی رو با شبگویه ب صبح رسوندم . . . تقریبا هروقتی از شب و سحر بیاید و تو شبگویه مطلبی بزارید ی نفر هست ک بیداره و همراهیت میکنه ... بیخوابی برخلاف اونچه که غالبا عنوان شده بیماری نیست بلکه فرصته ؛ فرصت خلوت و تنهایی و سکوت و مطالعه . . . شبگویه شبهای ماه رمضون تا سحر شب زنده دار بوده شب گویه خیلی وقتها ی روضه خونه بوده برا امام حسین یا ی چاه بوده برای فریاد یک دل تنگ ... یا محل انس و مودت و وفاق.... شبگویه بر خلاف همه گروهها ک شبا میبندن شبها بازه .. ‌(آزاده عسکری) ↯ https://eitaa.com/joinchat/2393440326C7d79cb3e77
شوق پرواز بده روح زمینگیر مرا . . .🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Alireza Ghorbani - Dar Kooye Eshgh (128).mp3
6.85M
|•ما را به جز خیالت ؛ فکری دگر نباشد ...↻ ★᭄ꦿ↬𝒏𝒐𝒏.𝒗𝒂𝒍𝒈𝒉𝒂𝒍𝒂𝒎
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱۷﴾○﴿🔥﴾ داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد … هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره … . یه خانم؟ کی هست؟ … . هیچی مرد … و با خنده های خاصی ادامه داد … نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه … . . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در … چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد … زن حنیف بود … یه گوشه ایستاده بود … اولش باور نمی کردم … . . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود … کم کم حواس ها داشت جمع می شد … با عجله رفتم سمتش … هنوز توی شوک بودم … . شما اینجا چه کار می کنید؟ … . چشم هاش قرمز بود … دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم … بغض سنگینی توی گلوش بود … آخرین خواسته حنیفه … خواسته بود اینها رو برسونم به شما … خیلی گشتم تا پیداتون کردم … . . نفسم به شماره افتاد … زبونم بند اومده بود … آخرین … خواسته … ؟ دو هفته قبل از اینکه … . . بغضش ترکید … میگن رگش رو زده و خودکشی کرده … حنیف، چنین آدمی نبود … گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده … . . مغزم داشت می سوخت … همه صورتم گر گرفته بود … چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن … تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم … پرش به پارت قبل↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55043 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
﴿🔥﴾○﴿فرار از جهنم۱۸﴾○﴿🔥﴾ اسلحه به دست رفتم سمت شون … داد زدم با اون چشم های کثیف تون به کی نگاه می کنید کثافت ها؟ … و اسلحه رو آوردم بالا … نمی فهمیدن چطور فرار می کنن … . . سوئیچ ماشین رو برداشتم و سرش داد زدم … سوار شو … شوکه شده بود … با عصبانیت رفتم سمتش و مانتوش رو گرفتم و کشیدمش سمت ماشین … در رو باز کردم و دوباره داد زدم: سوار شو … . . مغزم کار نمی کرد … با سرعت توی خیابون ویراژ می دادم … آخرین درخواست حنیف … آخرین درخواست حنیف؟ … چند بار اینو زیر لب تکرار کردم … تمام بدنم می لرزید … . با عصبانیت چند تا مشت روی فرمون کوبیدم و دوباره سرش داد زدم … تو عقل داری؟ اصلا می فهمی چی کار می کنی؟ … اصلا می فهمی کجا اومدی؟ … فکر کردی همه جای شهر عین همه که سرت رو انداختی پایین؟ … . . پشت سر هم سرش داد می زدم ولی اون فقط با چشم های سرخ، آروم نگاهم می کرد … دیگه نمی تونستم خودم رو کنترل کنم … فکر مرگ حنیف راحتم نمیذاشت … کشیدم کنار و زدم روی ترمز … . . چند دقیقه که گذشت خیلی آروم گفت … من نمی دونستم اونجا کجاست … اما شما واقعا دوست حنیفی؟ … شما چرا اونجا زندگی می کنی؟ … . . گریه ام گرفته بود … نمی خواستم جلوی یه زن گریه کنم … استارت زدم و راه افتادم … توی همون حال گفتم از بدبختی، چون هیچ چاره دیگه ای نداشتم … . . رسوندمش در خونه … وقتی پیاده می شد ازم تشکر کرد و گفت: اگر واقعا نمی خوای، برات دعا می کنم … . دعا؟ … اگر به دعا بود، الان حنیف زنده بود … اینو تو دلم گفتم و راه افتادم … پرش به پارت اول↻ https://eitaa.com/non_valghalam/54488 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ نشر‌خوبیها‌صدقه‌جاریه🌿(: 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ بنام او که دوستمان دارد و دوستش داریم قصه ما از اونجایی شر
┅┄「هانادختری‌ازدیارمسیح. . .! ⃟🌸」┅┄ قسمت دوم : هانا دختر یکی از مقامات بلند پایه مسیحیه(که به دلیل مسائل امنیتی از نام بردن معذورم) که سالهای اولیه کودکی اش را در لبنان زندگی میکردند .. نوازنده پیانو و خواننده سرود مذهبی در کلیسا بوده ... در سالهای نوجوانیش که به ایران میان هانا مطالعات زیادی در حوزه دین شناسی داشته و روح تشنه اش به دنبال یک سرچشمه زلال معرفت میگشت و در همین حین طی یک ماجرای تصادف با اتومبیل با یک روحانی جوان شیعه به نام علی آشنا میشود و گاها مناظره های طولانی با هم دارند ... هانا این سالها فقط ۱۵ ساله بوده اما به دلیل هوش سرشار و نبوغ ذاتی اش ؛ جستجوگر یک دین کامل است ؛ آشنایی با شخصیت امام علی علیه السلام در قلبش تحولاتی ایجاد میکند ... برگرفته از واقعیت به قلم : آزاده عسکری(روشنا)🖋 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─🌸 ⃟ 𖤓─┈⊰᯽⊱ پرش به قسمت قبل ↻ https://eitaa.com/non_valghalam/55048 پرش به پارت اول⇩ https://eitaa.com/non_valghalam/55018 ⊰᯽─┈⃟🌸 𖤓─╌❊╌─ ⃟🌸 𖤓─┈⊰᯽⊱