eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
26.8هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_107 دکتر به زحمت التماس ها و تقلاهای حره بر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد... حسنا دنبالش رفت و تک نک جملاتش را با دقت شنید: وضعش نگران کننده نیست به نظرم زود به حرف بیاد ولی انگار حال روحی مساعدی نداره... بیشتر باید به اون رسیدگی کنید حتما مشاور ببیندش... ضمنا الان نمیتونه حرف بزنه ولی حتما ذهنش پر از سواله... تا جایی که میتونید بهش اطلاعات بدید از هر چیزی که فکر میکنید براش مهمه که بدونه... خصوصا از مدتی که بیهوش بوده و اوضاع جسمیش... اخبار امیدوار کننده بهش بدید سعی کنید خوشحال نگهش دارید به هر شکلی که ممکنه... رسیده بودند جلوی در و وقت خداحافظی بود: من دیگه با اجازتون مرخص میشم... با همون روال طی شده هر روز همین ساعت سر میزنم تا دو هفته... بعد قرار رو کاهش میدیم به مرور... اگر مشکلی پیش اومد یا به واسطه شوک جدیدی تغییری در روند تکلمش اتفاق افتاد، مثبت یا منفی، حتما بهم اطلاع بدید... حسنا ساده و جدی گفت: حتما... بسلامت... برگشت به اتاق... حره با نشاط مروه را تشویق میکرد و او مانند طفلی که تازه زبان باز کند و برای مادرش شیرین زبانی کند، به زحمت میگفت: هااااادددیییی... حره با لبخند به طرف حسنا برگشت: ببین حروف الف و ب و ه و د و ی و اینا براش راحته... ولی مثلا ک و ج و س و اینا سخته... بعدم کلمات اگر با آواهای سخت کنارهم قرار گرفته باشن نمیتونه... ولی کلمات ساده رو همبن الانم میتونه بگه... دیگه فهمیدم چطوری باهاش تمرین کنم... خودم دو سه روزه به حرفش میارم... حسنا لبخند کمرنگی زد و انگار لزومی به جواب دادن نبیند از کنار حره گذشت... نگاه حره و ساجده روی حسنا افتاد و همراهش حرکت کرد... انگار فهمیده بودند فکری دارد... صندلی را نزدیک مروه سمت چپ تخت گذاشت و با چشمهای جست و جو گرش تمام صورت مروه را کاوید... ملقمه ای از خرسندی و اضطراب و غم بود... غم را میفهمید ولی اضطراب را نه... زبان باز کرد: چیزی هست که الان بخوای بدونی؟!... مروه انگار بالاخره درد دلش را از زبان کسی شنیده باشد با ذوق سر تکان داد و گفت:آر...ره... _خب... چی؟! و مروه فکر کرد چطور اینهمه سوال را با این زبان تازه کار بپرسد... گشت و گشت تا ساده ترین عبارت را پیدا کند و حاصلش این شد: _خخخخخ...اااننن... واااددددهه حسنا با کنجکاوی به فکر فرورفت تا باقی پاذل را تنهایی تکمیل کند و باری از زبان کم توان مروه بردارد: فکر کنم... میخواد بدونه خانواده ش الان تو چه حالی ان و ازش سراغی میگیرن یا نه... با لبخند و تکان سر حرفش را تایید کرد... حره یادش افتاد گزارشی بدهد: همه خوبن... حاجی خوبه انسیه و فرزانه خوبن... معصومه هم خوبه حامد فعلا ماموریته... حاج آقام مثل همیشه مشغول کار... هنوز کسی سراغ تو رو نگرفته... تازه یادش افتاد بگوید: آخه چیزی نگذشته تازه از اون روز یه هفته گذشته... تو ام که چهارشنبه هفته قبلش رفته بودی دیدنشون... اونا هم... تو این مدت به کم دیدنت عادت کردن... مروه میرفت که دوباره در آن یکماه لعنتی حل شود و بعد در گرداب آن سه روز کذایی غرق شود که حره به موقع به دادش رسید: راستی یه خبر خوب... میثمتون پس فردا آزاد میشه... لبهای مروه و چشمهایش، هر دو به خنده نشست اما خیلی زود چشمها بارانی شد و لبها هم به طبع آنها خنده را پس زد... با خودش فکر کرد دیدن میثم در این حال چه لطفی دارد؟! اصلا ازادی میثم در این موقعیت باعث میشود خانواده به تکاپو بیفتند پیدایش کنند و رازش برملا شود... با وحشت تمام به چهره ی حره زل زد و حره که دلیلش را نمیفهمید پریشان شد: چی شد یهو؟! هرچه تلاش کرد حتی حرفی به زبان بیاورد نشد... شاگرد تنبلی شده بود که انگار تمام دانسته هایش را یکجا از یاد برده... انگار به وقت ترس و اضطراب زبانش بیشتر از پیش از کار می افتاد... حسنا به دادش رسید: فکر میکنم نگران فهمیدن خانواده شه... اینکه سراغش رو بگیرن و اینجوری ببیننش... اما اینبار مثل همیشه برای راحت کردن خیالش جمله ای نگفت... خودش هم نمیدانست راهِ حلِ این درد بی درمان چیست؟! 🎙تمامےحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗