eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_131 ساکش را جلوی در زمین گذاشت و زنگ را فشر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 *** معصومه با عجله در اتاق را باز کرد و بعد از سلام با شدت فرزانه را بغل گرفت... فرزانه و مروه و حره همگی متعجب خیره نگاهش میکردند بلکه دلیل فوران احساسش را درک کنند که خودش در حالی که از ذوق به نفس نفس افتاده بود لبخند به لب به زبان آمد: _آقاجون امروز صبح برگشت... میثم باهاش حرف زد... دستشو بوسید... بابا هم پیشونیشو بوسید... قبول کرد دوباره محرم شید فرزانه... اونم عقد! همین پس فردا... دهم ربیع! الانم منو فرستاده تو رو برگردونم خونه... فرزانه با تردید و حلقه ی اشک بین معصومه و مروه چشم میچرخاند و نمیتوانست لبخندش را فروبرد... با این سرعت دوباره محرم شدنشان را انتظار نمیکشید... مروه با لبخند دستش را فشرد: ببرو... فرزانه با ترس نفس میکشید: نه نه... من نمیتونم الان... آمادگیشو ندارم... نمیخوام قبل از عقد ببینمش... سختمه... به بابا سلام برسون بگو منو ببخشه من تا روز عقد اینجا میمونم... معصومه چشم دراند: فرزانه الان باید پی لباس و سفره باشیم معلوم هست چی میگی؟! +لباس آماده میخریم سفره هم محضر خودش میندازه دیگه... ‌تو رو خدا معصومه تو یکی درکم کن... تو که خودت... از کامل کردن جمله اش منصرف شد و روبه مروه خواهش کرد: _این دو روز تو خونه خیلی عذاب میکشم اگر الان برم... تو رو خدا بگو بره کاری که گفتم بکنه... مروه مطمئن پلک برهم گذاشت: _ببرو... معصوم.... من... زنگ... میزنم... به حاجی... ممیگم... معصومه حیران و کمی کسل خودش را جلو کشید و دستان مروه را توی دست گرفت: _چشم ابجی... آقا براشون از محضر وقتم گرفته! فقط یه دست لباسه که خودمون امروز میخریم... مهمونی که نمیخوایم بدیم فقط خودمون میریم محضر... فرزانه در دل گفت بهتر! حوصله نگاه های دلسوزانه و تکراری را نداشت... دلش فقط میثم را میخواست... معصومه انگار چیزی یادش افتاده باشد با حول و ولا رو به حسنا پرسید: _آبجی میتونه بیاد محضر دیگه؟! حسنا با انگشت سبابه گوشه پیشانی اش را خاراند: _والا برای پس فردا یکم دیر دارید خبر میدید ولی هماهنگ میکنیم ان شاالله مشکلی نیست... معصومه با لبخند و عشق در چشمان خواهرش غرق شد: الهی من قربونت برم که از برکت وجودت دل آقاجون به میثم نرم شد و این عروسی سر گرفت... بخدا هنوز باورم نمیشه بابا به این راحتی رضا داد... مروه میفهمید پدرش به ملاحظه ی حالش زود کوتاه آمده تا دغدغه ای از دغدغه هایش کم کند و دلخوشی ای برای دل زخم خورده اش فراهم کند... نگاهی به دغدغه ی دیگرش کرد و سعی کرد مغموم جوابش را بدهد: _برکت... وجود... خخودمو.. توی... ررابطه ی... تو... و... ننامزدت... ددارم.. ممیبینم... معصومه با خجالت نگاهش را بین حره و مروه چرخاند و سر به زیر انداخت... آب دهانش را فرو داد و ابروهایش را شبیه دو دسته ی شمشیر به هم تکیه داد... حره سعی کرد چیزی نگوید و گله اش را پنهان کند اما مروه وظیفه میدانست این زخم را هم مرمت کند... خودش را مقصر میدانست: _اآقا.. حامد.. دیروز.. رسیده... ننمیخوای... ییه زنگ... بهش... بزنی؟! معصومه لبش را به دندان گرفت: _چشم... زنگ میزنم... تو حرص این چیزا رو نخور آبجی جان! _تو.. حرصم... ممیدی... بباعث.. شدی... ععذاب.. وجدان... دارم... ببابت... ااین... ووضع! معصومه فوری و با بغض گفت: تو رو خدا نه آجی جانم بابت ابن چیزا فکری نشو من حتما امروز بهش زنگ میزنم... خب؟! 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗