💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_137 تا مادر و پدر به نوبت مشغول بوسیدن دختر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_139
آخرین نفری بود که روی مبل کنار بقیه می نشست...
پدر و پدرشوهرش باهم مشغول گفت و گو بودند و مادر و مادرشوهرش هم با هم...
فرشته که از دیدن مروه روی ویلچر و با آن حال کپ کرده بود و بی توجه به خواهش و توضیح بقیه تا جایی که میتوانست گریه کرده بود حالا بغ کرده گوشه ای نشسته بود و جواب سوالات حسین را نمیداد!
فرزانه و میثم رفته بودند توی حیاط پشتی که ادامه حرفهایشان را که این روزها تمامی نداشت بزنند و او تنها روی مبل تکی در تیررس حامد نشسته بود و سعی میکرد توجهی به او، به همسرش نکند...
چند ساعتی بیشتر از خطبه عقدی که آنها را شرعا زن و شوهر کرده بود نمیگذشت ولی معصومه باز مشغول فرار بود...
خودش هم نمیدانست چرا ولی باوجود شوقی که به حامد داشت اضطرابی هم داشت که وجود خواهرش در آن بی تاثیر نبود...
یک لحظه تصویر چهره ی لاغر و رنگ پریده و فسرده ی مروه با آن ویلچر و زبان گرفته از تاریکخانه ی ذهنش بیرون نمیرفت...
تصویری به این وضوح در تمام عمر ندیده بود... حتی واضح تر از آن چه که الان پیش چشمش بود...
از تکرار این تصویر بیزار بود...
با تکدر چشم بست و وقتی باز کرد در چشمان انسیه نشست...
انسیه اخم کمرنگی که حاکی از فراموشی بود روی پیشانی نشاند و با لبخند رو به معصومه گفت:
_شما چرا اینجا نشستید تازه عروس و دومادید مثلا آقا حامدو ببر اتاقت بشینید حرف بزنید مادرجون!
و بعد رو به حاج حسن گفت: البته با اجازه شما حاج آقا...
حاجی لبخندی زد: اجازه مام دست شماست...
بفرمایید دخترم...
اینجا نشستید که چی بشه برید حرف بزنید خب...
شنیدن خاطرات پیرمردا چه جذابیتی داره واسه جوونا...
اونم تازه عروس و دومادا!
حاجی احمدی خندید و معصومه به مثابه لبو سرخ شد...
اما وقتی حامد ایستاد ناچار شد بلند شود و با لبخندی تصنعی تا اتاق همراهی اش کند...
با وجود دلهره و انقباض تمام عضلات به سختی وارد اتاق جمع و جور و خوشرنگش شد و چراغ را روشن کرد...
حامد هم وارد شد و در اتاق را پشت سرش بست...
معصومه از شدت اضطراب همانجا خشک شده بود که حامد برگشت و متعجب و با خنده گفت:
_چرا ایستادی؟
میخوای اول آقاتون بشینه؟
حالا من بهت اجازه میدم زودتر بشینی مانعی نداره!
باوجود حس آزاردهنده ای که به دلش چنگ میزد همیشه لحن حامد برایش بانمک بود و به خنده اش می انداخت...
با فاصله روی تخت نشست و حامد هم کنارش...
آنقدر دور شده بود که باز نگاه متعجب و خندان حامد بالا کشیده شد:
_کجا میری داری میفتی!
چادرش را در مشتش فشرد و چانه اش را بیشتر به سینه نزدیک کرد...
ولی از جایش تکان نخورد...
حامد طوری میخندید و سر تکان میداد انگار قرار باشد به طفلی راه رفتن بیاموزد...
معصومه را شکار سرکشی میدید که رام کردنش حوصله و البته مهارت میطلبید...
دست دراز کرد و دو انگشتش را روی مچ معصومه حلقه کرد...
چشمان معصومه گشاد شد و نفسش تنگ...
دست را به سمت خودش کشید و او را نزدیک خودش نشاند...
بدون فاصله...
_نگاش کن مثل انار سرخ شده...
بابا انقدر خجالت نکش مثلا محرمیما!
معصومه مرتب لبهایش را به دندان میگرفت و پلک میکوبید بلکه آرام شود...
حامد فکر کرد حالش چندان طبیعی نیست!
انگار کمی از خجالت بعد از عقد فراتر است...
با اخم کمرنگی بدون آنکه لبخند از لبش بیفتد کشیده و خریدار گفت:
_چیــــه؟!
چی شده؟!
پشیمونی یا داماد به دلت نمیشینه؟!
معصومه فوری و با ترس به چشمانش زل زد...
نمیخواست حامد از او برنجد...
پس باید حرف میزد:
_نه به خدا...
اصلا مسئله تو نیستی!
+پس چی؟