eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ🍃 #فانوس_140 _نمیدونم چم شده... یه لحظه هم نمیتونم از فکر مروه بیرون بیام... همش تصویرش
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شیطنت لب به دندان گرفت و سرک کشید... مقابل کنسول توی راهرو ایستاده بود و موهایش را مرتب میکرد... میخواست به پیشگاه معشوق که میرسد مثل همیشه خوشتیپ و دلبر باشد... فرزانه دلش میخواست بپرد و بترساندش اما لز عواقبش ترسید! بار قبل که از این خوشمزگی ها کرده بود برایش گران تمام شده بود... پس منتظر ماند تا خودش سمت اتاق بیاید... همین که میثم به طرف اتاق پا کج کرد مثلا اتفاقی از در اتاق خارج شد و مقابلش سر بلند کرد... با لبخندی تصنعی: ا... سلام... کی اومدی؟! میثم با لبخند نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی مطمئن شد خبری نیست کوتاه و سریع پیشانی اش را بوسید: _اتفاقی از اینجا رد میشدی خانوم وکیل؟! لبخند فرزانه عمیقتر شد و چال گونه اش هم: +جواب سلام واجبه... _خب سلام... معصومه خوابه؟! +نخیر با آقا حامد بیرونه... میثم بانمک بینی خاراند و مثلا اخم کرد: _این حامدم چشم حاجی رو دور دیده هر روز بیرون هر شب بیرون... باید گوششو بپیچونم اینجوری نمیشه! فرزانه دست روی دهان گذاشت تا صدای خنده اش بلند نشود: _نه که خودت چشمشو دور ندیدی! حالا چون من داداش ندارم گوشتو بپیچونه میتونی راحت باشی دیگه نه؟! میثم کنایه اش را رد کرد و زد به در دیگری: _حاجی هم جای بابا هم داداش هم پسرخاله تم پسرعمه زا به حد کافی گوش منو پیچونده... فرزانه وارد اتاق شد تا صدای خنده اش انسیه را از خواب بعد از ظهر بیدار نکند و میثم هم پشت سرش در را پیش کرد... فرزانه_چقدرم که تاثیر داشته! میثم فاتحانه خندید: حالا... بریم؟! _آره بابا خیلی دیر شد منتظره از کِی! فرزانه مانتو و روسری فیروزه ای رنگش را جلوی آینه ی قدی اتاق تن میکرد و به سوالات میثم هم جواب میداد: میثم_راستی من نبودم حاجی زنگ نزد؟! +نه... دو روزی میشه زنگ نزده مامان نگران شده یکم... البته باز الکی چون خودش گفت چند روزی نمیتونه خبر بده... مامانه دیگه... میثم قدم جلو گذاشت و سوزن را از فرزانه گرفت... با فشار دستهای عضلانی اش او را به سمت خود چرخاند و روسری را زیر چانه اش محکم کرد... در همان حال با لحن مظلوم و حق به جانبی خواهش کرد: _چغلی منو به خواهرم نکنیا! اون خودش به اندازه کافی دل مشغولی داره... فرزانه کلافه سر تکان داد: بچه شدی؟! مگه عقلمو از دست دادم... از مقابل صورت خندان و نگاه پرتمنای میثم گذشت و پالتو و شال گردنش را هم تن کرد... چادر را روی سر انداخت و گفت: _بریم دیگه دست به سینه وایسادی که چی بشه دیر کنیم دلخور میشه... تازه شاید با وقت دکترش تداخل پیدا کنه! میثم با چشمهای گرد شده خندید: بابا منتظر حاضر شدن تو ام عجبا! _خب برو ماشینو روشن کن منم میام الان! میثم میفهمید فرزانه از چه بهانه گیر شده و درک میکرد... بی هیچ حرفی راه افتاد سمت در: _باشه پس من تو ماشین منتظرتم یه ربع یه بار تک میندازم یادآوری میکنم! پ.ن: دوستان امشب مشغله ای پیش اومد و فقط همین یک پارت حاضر شد... فردا جبرانی داریم ان شاالله🌷 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗