eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_144 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برایش از خانه آورده بود به وسایل خودش اضافه میکرد و درون چمدان نسبتا بزرگش میچید... خوشحال بود... از اینکه بعد از مدتها قرار بود رنگ باد و باران و آفتاب و مهتاب ببیند... آنهم دریا که از کودکی عاشقش بوده... با خودش میگفت رفتن به آنجا از رفتن به خانه شان هم برایش بهتر است... آنجا هیچکس از گذشته و زخمهایش چیزی نمیداند... آنجا سرش را با باغ و دریا گرم میکند و... کمی هم فکر میکند... در بوی علفهای باران خورده گم میشود و موجهایی که به ساحا میرسد را میشمارد... حره با رضایت خاطر لبخندی زد و لبخند محو روی لبش را شکار کرد: _خیلی خوشحالیا... انقدر اونجا رو دوست داری؟! از فکر درآمد و رو کرد به حره... کمی طول کشید تا منظورش را درک کند و جواب بدهد: _ها؟!... آاره... خیلی... چند ساله... که اونجا... نرفتیم... ولی... قبل از اینکه مامان... بره... خیلی... سر میزدیم... حره سری تکان داد: _گفتی خاله ی مامانت بود دیگه؟! همون خاله... با لبخند گفت: خانم... _اسمش خانومه؟! +آره... _آها... از خونه اش تا ساحل چقدر راهه... +یکی... دوتا ککوچه... _چه خوب چه خوشی بگذره... کلا لب ساحلیم دیگه نشه جمعمون کرد اصلا! خندید: توام... میخوای... جدی..جدی بیای؟! +تو این خونه باهات موندم حالا که میخوای بری لب دریا ولت کنم؟! صدای خنده ی مروه بلند شد.... آنقدر که حسنا را به اتاق کشاند: _ماشاالله خوش میگذره ها! مروه حالش از همیشه ی این دوماهه بهتر بود: _به این... دیوونه بگو... فکر کرده... اونجا... چه خبره... کار و زندگی رو... ول کرده.. میخواد... دنبال ما... بیاد... حسنا ابرویی بالا انداخت: البته من که اصلا بدم نمیاد... کمک منه تنهایی از پسِت برنمیام! حره متعجب گفت: ساجده نمیاد؟! _نه دیگه ایشون منتقل میشن جای دیگه... احتمالا یه جایی نزدیک نامزدش! چون اونجا به حفاظت آقا بیشتر نیاز هست... دو تا آقا میان و من... حره خندید: آره دیگه همه که مثل بنده و جنابعالی یکه و یالغوز نیستن دنبال سرکار علیه تا شمال برن! حسنا با ته خنده اشاره ای به چمدان های پهن شده کف اتاق کرد: _زودتر جمع و جور کنید شبونه میریما... مروه با دغدغه به حسنا خیره شد و حره انگار خواندن نگاهش را هم یاد گرفته بود تا کمتر سختی بکشد: _میگم حسنا سر سحر برسیم اون پیرزن بنده خدا زابه راه میشه... +باهاش هماهنگ شده... گفته بعد از نماز صبح بیدارم... به هرحال چاره ای نیست روز که نمیشه رفت... یکم استراحت کنید... بیدارتون میکنم... *** پایش که به زمین مرطوب و گل آلود حیاطِ خانوم خاله رسید با دم عمیق هوای مرطوب و نمکین ساحل را به ریه کشید و لبخندی زد... نوارِ خاطرات کودکی روی خط ساحل و توی همین حیاط، با میثم و معصومه ی کوچک از مقابل چشمانش عبور کرد... خنکای سحرِ اسفند تنش را لرزاند ولی بازوهایش را بغل نگرفت... خوشحال بود و ممنون کسی که اجازه ی این سفر را به او داده... با خودش فکر کرد کاش دم آمدن او را میدیدم و تشکر میکردم... ♥️پ.ن: فردا صبح هم یک پارت تقدیمتون میشه... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗