💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریکخانہ 🍃 #فانوس_144 _دیوونه نشو... هیچ ربطی به تو نداشت... اصلا حفاظتشو بده به کس دیگه که انقد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_145
با شادمانی تمام وسایلی را که معصومه برایش از خانه آورده بود به وسایل خودش اضافه میکرد و درون چمدان نسبتا بزرگش میچید...
خوشحال بود...
از اینکه بعد از مدتها قرار بود رنگ باد و باران و آفتاب و مهتاب ببیند...
آنهم دریا که از کودکی عاشقش بوده...
با خودش میگفت رفتن به آنجا از رفتن به خانه شان هم برایش بهتر است...
آنجا هیچکس از گذشته و زخمهایش چیزی نمیداند...
آنجا سرش را با باغ و دریا گرم میکند و...
کمی هم فکر میکند...
در بوی علفهای باران خورده گم میشود و موجهایی که به ساحا میرسد را میشمارد...
حره با رضایت خاطر لبخندی زد و لبخند محو روی لبش را شکار کرد:
_خیلی خوشحالیا...
انقدر اونجا رو دوست داری؟!
از فکر درآمد و رو کرد به حره...
کمی طول کشید تا منظورش را درک کند و جواب بدهد:
_ها؟!... آاره... خیلی...
چند ساله... که اونجا... نرفتیم...
ولی... قبل از اینکه مامان... بره... خیلی... سر میزدیم...
حره سری تکان داد:
_گفتی خاله ی مامانت بود دیگه؟! همون خاله...
با لبخند گفت: خانم...
_اسمش خانومه؟!
+آره...
_آها... از خونه اش تا ساحل چقدر راهه...
+یکی... دوتا ککوچه...
_چه خوب چه خوشی بگذره...
کلا لب ساحلیم دیگه نشه جمعمون کرد اصلا!
خندید: توام... میخوای... جدی..جدی بیای؟!
+تو این خونه باهات موندم حالا که میخوای بری لب دریا ولت کنم؟!
صدای خنده ی مروه بلند شد....
آنقدر که حسنا را به اتاق کشاند:
_ماشاالله خوش میگذره ها!
مروه حالش از همیشه ی این دوماهه بهتر بود:
_به این... دیوونه بگو... فکر کرده... اونجا... چه خبره... کار و زندگی رو... ول کرده..
میخواد... دنبال ما... بیاد...
حسنا ابرویی بالا انداخت: البته من که اصلا بدم نمیاد...
کمک منه تنهایی از پسِت برنمیام!
حره متعجب گفت: ساجده نمیاد؟!
_نه دیگه ایشون منتقل میشن جای دیگه... احتمالا یه جایی نزدیک نامزدش!
چون اونجا به حفاظت آقا بیشتر نیاز هست...
دو تا آقا میان و من...
حره خندید: آره دیگه همه که مثل بنده و جنابعالی یکه و یالغوز نیستن دنبال سرکار علیه تا شمال برن!
حسنا با ته خنده اشاره ای به چمدان های پهن شده کف اتاق کرد:
_زودتر جمع و جور کنید شبونه میریما...
مروه با دغدغه به حسنا خیره شد و حره انگار خواندن نگاهش را هم یاد گرفته بود تا کمتر سختی بکشد:
_میگم حسنا سر سحر برسیم اون پیرزن بنده خدا زابه راه میشه...
+باهاش هماهنگ شده...
گفته بعد از نماز صبح بیدارم...
به هرحال چاره ای نیست روز که نمیشه رفت...
یکم استراحت کنید...
بیدارتون میکنم...
***
پایش که به زمین مرطوب و گل آلود حیاطِ خانوم خاله رسید با دم عمیق هوای مرطوب و نمکین ساحل را به ریه کشید و لبخندی زد...
نوارِ خاطرات کودکی روی خط ساحل و توی همین حیاط، با میثم و معصومه ی کوچک از مقابل چشمانش عبور کرد...
خنکای سحرِ اسفند تنش را لرزاند ولی بازوهایش را بغل نگرفت...
خوشحال بود و ممنون کسی که اجازه ی این سفر را به او داده...
با خودش فکر کرد کاش دم آمدن او را میدیدم و تشکر میکردم...
♥️پ.ن: فردا صبح هم یک پارت تقدیمتون میشه...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗