eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
27.1هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
87 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 _ان شاالله بحق پنج تن زودتر سق آبی... بیا شام بخور گرسنگی بمردی تره بیمیرم این دریا فرار نکنه که هتو دیر واگشتید... رو کرد به حسنا: _زکان داخل نایَن؟! حسنا_نه خاله اونا همون اتاق بغلی راحتن... +پس من غذا دکنم اوشانه ببر... _چشم... بعد از شام و شستن ظرفها حره دوباره کنار مروه که از کار کردن معاف بود نشست و آهسته بیخ گوش مروه گفت: _حسنا میگفت میخواد گزارش روان پزشکت رو ارجاع بده... +کدوم گزارش؟! _همین که گفت واکنش عصبیت به آقایون دیگه کنترل شده و باید بهش غلبه کنی... چون میگفت آقای عضدی میخواست باهات حرف بزنه و اگر بهش بگه... مروه فوری و ناخودآگاه گفت: نه... نگو... بگو نگه... _چرا؟! +خب... نمیخوام... حرف بزنم باهاش... هرچی ..میخواد بگه... به حسنا بگه... خودش هم تعجب کرده بود... که این عمادِ عضدی چرا اینقدر برایش مهم و درعین حال ترسناک شده... هرچند گاهی دلش میخواست دوباره او را ببیند و تشکر کند اما وقتی هیبتش را مجسم میکرد پشیمان میشد... صدای حره از از تصوارتش بیرونش کشید: _نگفتم که ازت اجازه بگیرم سرکار خانوم... دست ما نیست گفتنش... معلومه که گزارش میده... من گفتم که اگر زنگ زد دیوونه بازی درنیاری و حرف بزنی چون دیگه میدونه اون قضیه بهونه ست و میفهمه با خودش مشکل داری اونوقت بهش برمیخوره! زشته بابا... مروه با کراهت صورتش را جمع کرد و از لحتمال تماس تلفنی با او هم هول شد و هم کلافه... نمیدانست بلایی بدتر از آنچه گمان میکرد انتظارش را میکشد... **** با استرس تمام شماره یحیی را گرفت... قلبش توی سینه و گلو هر دو میزد... پیراهنش از شدت عرق به تنش چسبیده بود... یحیی هم منتظرش گذاشته بود... تا جواب داد اینبار حتی مجال اعتراض به تاخیرش را هم نداشت که کلافه گفت: یحیی رفته شمال! _سلام علیکم و رحمة الله... کی رفته شمال؟! +دختره... _آها اون... خب بره! +خب بره؟ به نظرت برا چی رفته؟! _دنبال خانوم قاضیان یعنی؟! چکار میخواد بکنه؟! +چه بدونم... گیجم کرده... من دلم شور میزنه یحیی باید برم... باید برم شمال... _سعید که اونجاس لینک اون دختره هم منم که خودم میرم... +تو که از مرخصیت دو روز مونده... _مهم نیست خودم میرم... با دست عرق پیشانی اش را گرفت: _نه... نمیتونم اینجا بمونم همه مهره ها شمالن من بمونم تهران چکار کنم... باید برم... من تا یه ساعت دیگه راه می افتم تو هم اگر میخوای بیای خودتو برسون... منتظر جواب مثبت یا منفی یحیی نشد... تماس را قطع کرد ... چرخی زد و کلافه دستی به موهای پشت سرش کشید... مصر بود اینبار بجای غافلگیر شدن غافلگیر کند! بیاید تالار نظراتتون رو با نویسنده درمیون بگذارید👇😍 https://eitaa.com/joinchat/3242000447C20e76db847 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗