eitaa logo
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
24.5هزار دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
1هزار ویدیو
92 فایل
﷽ ✅ آموزشگاه تخصصی استخدام 100 کانال اصلی استخدام ۱۰۰👇👇 @estekhdam_100 ✅ ادمین ثبتنام👈👈 @admin_es100 💫 رضایت داوطلبین استخدامی: 🔗 @rezayat_es100 لینک گروه ذخیره کنید 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2347630962C2eed45eb2d ❤❤❤❤❤❤❤❤❤
مشاهده در ایتا
دانلود
💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریک‌خانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_150 مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نشست و زانوهایش را بغل گرفت... گیج بود... کلافه و گیج... تازگی بهار داشت کمی حالش را جا می آورد که حالا با آمدن این مرد که خودش هم نمیفهمید چرا بیخود به او حساس شده باز بهمش ریخته بود... صدای اذان که از دور به گوش رسید سر و کله بچه ها پیدا شد... حره متعجب پرسید: _چرا برنگشتی؟! خیلی منتظرت شدیم! مروه بجای جواب دادن به او با غیض به حسنا زل زد: _چرا... بهم نگفتی؟! حسنا خندید: چی رو؟! اخمی بجای جواب تحویلش داد و حسنا طلبکار گفت: مگه مهم بود؟! اخمهایش درهم تر شد و نگاهش به زمین خیره... واقعا مهم بود؟! چرا؟! با خودش عهد کرد دیگر واکنشی نه مثبت و نه منفی در این باره نداشته باشد... دستش را عصای تن کرد و برای وضو گرفتن بلند شد... در چوبی و کلون دار اتاق را هل داد تا برای وضو بیرون برود که دید عماد لب حوض نشسته وضو میگیرد... نگاهش را از او گرفت و به سمت اتاق کوچک آشپزخانه که زیر راه پله ی طبقه ی دوم بود راه افتاد... از مقابل اتاق آقایان هم عبور کرد و صدای خنده شان به گوشش خورد... با خودش گفت خوش بحالشان... با وجود مسئولیت و کاری به این سختی حال خوشی دارند... کاش من هم... *** سلام نماز را که داد همانطور نشسته به پشت برگشت با هر سه شان صمیمانه دعوا کرد: _مگه نگفتم به من اقتدا نکنید... یحیی لبهایش از خنده لرزید: چرا برادر کی از شما مصلح تر؟! +زهرمار... بعد کامل به سمتشان چرخید و جدی گفت: _خب من بعد من اینجام... سعید و رضا هم میرن لینک میشن رو دختره... آدرسش رو سیستم تون هست... یحیی هم مدیریت میکنه... یحیی پرسید: _تو نمیخوای... اجازه نداد ادامه دهد: _من که اصلا قرار نبود دیده بشم... من دورادور هواتونو دارم فقط بهم سر بزن... سعید دستی به موهایش کشید و گفت: _تنها میخوای اینجا بمونی؟! میخوای رضا بره با یحیی من بمونم پیشت؟! عماد لبخندش را پهن کرد و دستی روی فرش کشید: _سعید جان دیگه جی یه فکری به حال خودت میکنی؟! یحیی هم فرصت را مناسب دید کمی سربه سرش بگذارد: _اصلا تو فکر کن این جرئت کرد و پا پیش گذاشت دیگه جنازشم نمیتونیم از زیر دست و پای سرکار جمع کنیم! سعید اخمی کرد و مشغول جمع کردن جانماز کوچکش شد: خجالت بکشید بابا من چی میگم شما چی میگید... عماد لبخندش را خورد و دستی به شانه اش کشید: نه داداش جدی میگم... میخوای من با خانوم صفا صحبت کنم؟! بذار همینجا خواستگاری کنیم قال قضیه کنده شه دیگه! سعید جانماز را توی جیب کتش جا داد: چی میگید شما اصلا؟! یحیی با لودگی موهایش را بهم ریخت: _با دسته کورا طرف نیستیا داداش... عماد دستش را گرفت و مثلا چشم و ابرو آمد: اذیتش نکن یحیی... ولی هنوز خنده از لبش نیفتاده بود: _خلاصه اگر خواستی... صدای حسنا همه شان را از جا پراند... دوباره به در زد: _آقای ملایری! تشریف بیارید غذاتون رو تحویل بگیرید... لحن محکمش دوباره یحیی و عماد را به خنده انداخت و سعید ترسیده از اینکه چیزی شنیده باشد اشاره کرد من نمیروم... یحیی لب زد: نشنیدی مگه فرمودن آقای ملایری! بفرمایید... 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗