💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ #تاریکخانہ🗝 ✍بہ قلمِ #شین_الف🍃 #فانوس_156 نزدیکترین جای ممکن به امام زاده توقف ک
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ #شین_الف🍃
#فانوس_157
نگاهش به بازی موج ها بود و فکرش همه جا و هیچ جا...
حره دستی به زیر انداز کوچکشان که از خاله گرفته بودند کشید:
_اینجوری بهتره انقد سرپا وایستاده بودی زخم پات داشت باز میشد...
مروه لب برچید:
_ولی اینجوری از دریا دوریم...
دوست داشتم چشم تو چشم باشیم...
+با دریا؟! چی داره این دریا؟!
دنبال چی هستی؟!
_دنبال یه وسعت بی انتها که وجودم زو بشوره و پاک کنه...
از خاطرات از زخمها از ناامیدی...
یا منو توی خودش حل کنه...
عظمت دریا منو یاد خدا میندازه...
+همه عالم آیت خداست...
سری تکان داد:
_آره... دارم چیزی که فکر میکردم بلدم رو دوباره مشق میکنم...
بعضی وقتا فکر میکنی میدونی ولی...
خیلی زود میفهمی چیزی نمیدونستی...
_به خودت سخت نگیر... دیگه گذشت...
اشک بی هوا از گوشه ی چشمش چکید:
_ولی گرون تموم شد...
دیگه چی از من مونده که از این سد بگذره!
یه بدن ضعیف یه اعصاب خط خطی یه روح رنجیده یه چی...
من دیگه تا آخر عمر... راهی جز تنهایی ندارم..
این دنیا دیگه چه ارزشی داره وقتی... من باید رویای مادر شدن رو به گور ببرم...
حره کلافه سرش را به بغل گرفت تا ناامیدی هایش را در آن زار بزند...
و خودش هم همپایش اشک ریخت...
چند قدم دورتر اما کسی از دیدن این صحنه باز مرغ دلش در سینه خود را به در و دیوار میکوبید...
به قول یحیی جدیدا مهم شده بود...
ناراحتی و خوشحالی اش...
خنده و گریه اش...
حرف زدن و راه رفتنش... رضایت و کراهتش...
و این چیزی بود که نباید قبول میکرد و مقابلش می ایستاد... محکم...
اما فی الحال در گره ابرو و شوری نمناک مژگانش گیر افتاده بود...
کلافه چند قدم را به چپ و راست طی میکرد و دستش را روی محاسن روشنش میچرخاند...
به تقلا افتاده بود بفهمد چرا او چنان با صدا و پرسوز اشک میریزد...
هرچند که میدانست...
حره عادت کرده بود لااقل روزی سه بار مروه را آرام کند...
اگر او هم نبود حتما این تن رنجور محتاج قرص های خواب ۲۴ ساعته بود...
بالاخره از سینه رفیقش برداشت و اشکهایش را با پشت دست گرفت...
دوباره به دریای کف برلب آورده خیره شد و ناامید تر از همیشه لب زد:
_دلم یه پایان خوش میخواد...
میخوام برم...
حره مثل همیشه این حرفش را نشنیده گرفت و بحث را عوض کرد اما برای بار چندم ناقوس خطر در گوشش به صدا درآمد...
که باید بیش از اینها از او مراقبت کرد...
او از دنیا جدا شده و بهانه ای، انگیزه ای، دلیلی برای زندگی میخواهد تا به این زودی جدا نشود...
باید به دنبال آن دلیل برایش می گشت؟
اما کدام دلیل؟!
انگار او هم پذیرفته بود دیگر فرصتی برای رفیق جوانش باقی نمانده...
و دلخوشی بزرگی که طناب پوسیده امیدش را به زندگی گره بزند...
🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗