#تاریکخانہ 🍃
#فانوس_162
به ساحل که برگشتند میثم روی رو در رو شدن با مروه را نداشت...
پشت به او رو به آتش نشسته بود و سرش را به دستش تکیه داده بود...
حامد چند سیب زمینی که توی آتش انداخته بود را با سیخ جا به جا میکرد و حواسش بود آب کی درون قوری زرد رنگ حلبی به جوش می آید که چای آتشی دم کند...
آن طرف تر خانومها گرم گفت و گو بودند اما مروه دیگر چندان حواسش جمع نبود...
فکرش به این مشکل جدید گره خورده بود...
بعید بود حاجی با ازدواجشان به این زودی موافقت کند...
چه چیزی میتوانست او را قانع کند؟!
بدون اینکه با دانستن حقیقت دوباره اعتبار میثم در چشمش تنزل پیدا کند؟!
****
چیزی از رفتنشان نگذشته بود اما گرهی که برای مروه به جا گذاشته بودند هنوز کور بود و او به دنبال باز کردنش درون ذهن به تقلا افتاده بود...
گوشه ی ایوان بالا نشسته بود و نگاهس را به درختان ته باغ دوخته بود...
ولی آنها را نمیدید...
فقط به فرزانه و میثم فکر میکرد...
حره کنارش نشست اما نفهمید...
دست که روی شانه اش گذاشت به طرفش برگشت: ها؟!
_خوبی؟!
چته تو خودتی؟!
ناراحتی از رفتنشون؟!
دلت میخواست بیشتر بمونن؟!
مروت دیگر از این تعلقات رها بود...
شانه ای بالا انداخت:
_نه بابا...
+پس چی؟!
_چی بگم...
باز مشکل جدید!
+چه مشکلی خب چرا قطره چکونی اطلاعات میدی؟!
_چی بگم که گفتن نداره!
فرزانه...
+فرزانه چی؟!
مریض شده؟!
_بارداره!...
حره تکانی خورد و چشمهایش از حدقه بیرون زد:
_چی؟!
ای وای...
حالا میخوان چکار کنن؟!
+اونا که کاری نمیتونن بکنن!
التماس دعا دارن که من یه کاری براشون بکنم...
تو بگو من به بابام چی بگم که راضی بشه؟!
_چی بگم والا!
مروه اصلا از این تقاضای تعجیل در عروسی خاطره خوشی نداشت!
نگران این بود همین خاطره بد به ذهن پدرش هم متبادر شود و همه چیز اساسی به هم بریزد!
دوباره پرسید:
_اصلا بگم من چرا چنین درخواستی دارم کاسه ی داغ تر از آش شدم؟!
+خب میگفتی نمیتونی و خلاص چرا گردن گرفتی!
_نمیشد... فرزانه اونقدری خجالتیه که میگه حاضرم بچه رو بندازم ولی به کسی چیزی نگم!
نمیخواستم گناه قتل نفس بیفته گردنمون!
بعدم برادرمه ها افتادت تو مخمصه وایسم نگاه کنم؟!
باید یه کاری بکنم...
تو باشی چکار میکنی؟!
حره خندید: نه تو رو خدا کار دستمون نده...
همین یکی بسه!
او هم خندید: آوه راست میگی! خدا نکنه...
حره ته دلش چندان از این اتفاق ناراضی نبود!
حداقل باز چند روزی سر مروه به فکر جدیدی بند بود و افسردگی و افکار قبلی به سراغش نمی آمدند...
حتی ته دلش بدش نمی آمد مدام این اتفاقات تکرار شوند و او را به خود مشغول کنند!!
...
شب که از نیمه گذشت، مروه مطمئن شد امشب خواب نخواهد رفت...
از جا بلند شد و با احتیاط و آهسته در اتاق را باز کرد...
اگر چه هر چه هم آهسته این کار را میکرد نمیتوانست مانع بیدار شدن حسنا و همکارش در طبقه پایین شود!
آنها ملزم بودند صدای حرکت مورچه روی دیوار را هم بشنوند...
مروه توی ایوان روی اولین پله نشست و سرش را به نرده چوبی تکیه داد...
به ماه شب هفدهم که هلال چاق و چله ای بود چشم دوخت...
دلش میخواست فارغ از این دغدغه ی جدید ساعتها بنشیند و اینهمه زیبایی را نظاره کند...
ولی فکرش از دغدغه خالی نمیشد...